گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۹

 

نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی

تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی

ای آب چه می‌شویی وی باد چه می‌جویی

ای رعد چه می غری وی چرخ چه می‌گردی

ای عشق چه می‌خندی وی عقل چه می‌بندی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹۲

 

ای صورت روحانی امروز چه آوردی

آورد نمی‌دانم دانم که مرا بردی

ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی

بر شاخ کی خندیدی در باغ کی پروردی

امروز عجب چیزی می‌افتی و می‌خیزی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۱

 

کجا شد عهد و پیمانی که کردی

کجا شد قول و سوگندی که خوردی

نگفتی چرخ تا گردان بوَد گرد

از این سرگشته هرگز برنگردی

نگفتی تا بود خورشید دلگرم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۶

 

رسید ترکم با چهره‌های گل وردی

بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی

بگفتمش که یکی نامه‌ای به دست صبا

بدادمی عجب آورد گفت گستردی

بگفتمش که چرا بی‌گه آمدی ای دوست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۳

 

بیا بیا که چو آب حیات درخوردی

بیا بیا که شفا و دوای هر دردی

بیا بیا که گلستان ثنات می‌گوید

بیا بیا بنما کز کجاش پروردی

بیا بیا که به بیمارخانه بی‌قدمت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۳۰

 

ای دل تو و درد او اگر خود مردی

جان بندهٔ تست اگر تو صاحب دردی

صد دولت صاف را به یک جو نخری

گر یک دردی ز دست دردش خوردی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۷۸

 

با بی‌خبران اگر نشستی بردی

با هشیاران اگر نشستی مردی

رو صومعه ساز همچو زر در کوره

از کوره اگر برون شدی افسردی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۴۱

 

چونی ای آنکه از جمال فردی

صدبار ز چو نیم برون آوردی

چون دانستم ترا و چونت دیدم

بی‌دانش و بینشم به کلی ویران بردی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۰۸

 

غم را دیدم گرفته جام دردی

گفتم که غما خبر بود رخ زردی

گفتا چکنم که شادیی آوردی

بازار مرا خراب و کاسد کردی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۵۳

 

مردی که فلک رخنه کند از دردی

مردی که خداش کاشکی ناوردی

غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب

آن را مردی نهند و این را مردی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » چهل و یکم

 

بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی

نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱۴

 

به گاه بزرگی بریدند حلقت

غلامان ز مظلومی و عجز و خردی

تو روئین تنی با بزرگان و خردان

که از گرز و تیغ همه جان ببردی

مجد همگر
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۴

 

دیدی که وفا به جا نیاوردی

رفتی و خلاف دوستی کردی

بیچارگیم به چیز نگرفتی

درماندگیم به هیچ نشمردی

من با همه جوری از تو خشنودم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۵

 

مپرس از من که هیچم یاد کردی

که خود هیچم فرامش می‌نگردی

چه نیکو روی و بدعهدی که شهری

غمت خوردند و کس را غم نخوردی

چرا ما با تو ای معشوق طناز

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳

 

کی دانستم که بیخطا برگردی؟

برگشتی و خون مستمندان خوردی

بالله اگر آنکه خط کشتن دارد

آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی

 

مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش

که تیره‌بختی اگر هم بر این نسق مردی

توانگرا چو دل و دست کامرانت هست

بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند

 

ای دل نه هزار عهد کردی؟

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه؟ تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خُوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

[...]

سعدی
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۳۲ - دربیان آنکه شعر اولیاء همه تفسیر است و سرّ قرآن زیرا که ایشان از خود نیست گشته‌اند و به خدا قائم‌اند. حرکت و سکون ایشان از حق است که «قلب‌المؤمن بین اصبعین من اصابع الرّحمن تقلبه کیف یشاء». آلت محض‌اند در دست قدرت حق؛ جنبش آلت را عاقل به آلت اضافت نکند بخلاف شعر شعراء که از فکرت و خیالات خود گفته‌اند و از مبالغه‌های دروغ تراشیده و غرضشان از آن اظهار فضیلت و خودنمایی بوده است همچون آن بت‌پرست که بتی را که خود می‌تراشد معبود خود می‌کند که «اتعبدون ما تنحتون» شعرا شعر اولیا را که از ترک حرص و فنای نفس آمده است همچو شعر خود می‌پندارند؛ نمی‌دانند که در حقیقت فعل و قول ایشان از خالق است، مخلوق را در آن مدخل نیست. زیرا شعر ایشان خودنمایی نیست خدانمایی است مثال این دو شعر چنان باشد که باد چون از طرف گلشن آید بوی گل رساند و چون از گلخن آید بوی ناخوش آورد اگرچه باد یکی است اما به سبب گذرگاه مختلف بویش مختلف شود هر که‌را مشامی باشد فرق هر دو را داند که «المؤمن کیس ممیز» یکی که سیر خاید اگرچه مشک گوید به مشامها بوی سیر رسد و برعکس هرکه مشک خاید و لفظ سیر گوید بوی مشک آید

 

از می عاشقان اگر خوردی

مشمر صاف صاف را دُردی

سلطان ولد
 
 
۱
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۲۸
sunny dark_mode