گنجور

 
مولانا

نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی

تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی

ای آب چه می‌شویی وی باد چه می‌جویی

ای رعد چه می غری وی چرخ چه می‌گردی

ای عشق چه می‌خندی وی عقل چه می‌بندی

وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی

سر را چه محل باشد در راه وفاداری

جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی

کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد

یک موی نمی‌گنجد در دایره فردی

گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی

ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی

کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی

کو شعشعه مستی گر باده جان خوردی

زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه

آخر نه خر کوری بر گرد چه می‌گردی

با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن

کز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی

هر روز من آدینه وین خطبه من دایم

وین منبر من عالی مقصوره من مردی

چون پایه این منبر خالی شود از مردم

ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی

 
 
 
مولانا

آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی

گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی

تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی

از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی

آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

بیکار دلی باشد کو را نبود دردی

کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی

دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن

خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی

از گردش چشمت هست آواردگی دلها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه