عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران
در عجم افتاد خلقی از عرب
ماند از رسم عجم او در عجب
در نظاره میگذشت آن بیخبر
بر قلندر راه افتادش مگر
دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
بود عالی همتی صاحب کمال
گشت عاشق بر یکی صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مرد
شد چو شاخ خیزران باریک و زرد
روز روشن بر دلش تاریک شد
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت خلیلالله که جان به عزرائیل نمیداد
چون خلیل الله درنزع اوفتاد
جان به عزرائیل آسان مینداد
گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خلیل خویش آخر جان مخواه
حق تعالی گفت اگر هستی خلیل
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » بیان وادی معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
هیچ کس نبود که او این جایگاه
مختلف گردد ز بسیاری راه
هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
بود مردی سنگ شد در کوه چین
اشک میبارد ز چشمش بر زمین
بر زمین چون اشک ریزد زار زار
سنگ گردد اشک آن مرد آشکار
گر از آن سنگی فتد در دست میغ
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت
عاشقی از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکی بزاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعهای بنبشت چست و لایق او
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمیخفت
پاسبانی بود عاشق گشت زار
روز و شب بیخواب بود و بیقرار
هم دمی با عاشق بیخواب گفت
کاخر ای بیخواب یک دم شب بخفت
گفت شد با پاسبانی عشق یار
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » گفتار عباسه دربارهٔ عشق و معرفت
با کسی عباسه گفت ای مرد عشق
ذرهای بر هرک تابد درد عشق
گر بود مردی، زنی زاید ازو
ور زنیست ای بس که مرد آید ازو
زن ندیدی تو که از آدم بزاد
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت محمود و دیوانهٔ ویرانهنشین
شد مگر محمود در ویرانهای
دید آنجا بیدلی دیوانهای
سر فرو برده به اندوهی که داشت
پشت زیر بار آن کوهی که داشت
شاه را چون دید، گفتش دورباش
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » بیان وادی استغنا
بعد ازین وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
میجهد از بینیازی صرصری
میزند بر هم به یک دم کشوری
هفت دریا یک شمر اینجا بود
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
در ده ما بود برنایی چو ماه
اوفتاد آن ماه یوسفوش به چاه
در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
خاک بر وی گشته بود و روزگار
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
یوسف همدان که چشم راه داشت
سینهٔ پاک و دل آگاه داشت
گفت بر شو عمرها بالای عرش
پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش
هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید
دیده باشی کان حکیم بیخرد
تختهای خاک آورد در پیش خود
پس کند آن تخته پر نقش و نگار
ثابت و سیاره آرد آشکار
هم فلک آرد پدید و هم زمین
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » گفتار پیری مستغنی
گفت مردی مرد را از اهل راز
پرده شد از عالم اسرار باز
هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه میخواهی به خواه و گیر زود
پیر گفتا من بدیدم کانبیا
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند
آن مگس میشد ز بهر توشهای
دید کندوی عسل در گوشهای
شد ز شوق آن عسل دل دادهای
در خروش آمد که کو آزادهای
کز من مسکین جوی بستاند او
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت شیخی خرقهپوش که عاشق دختر سگبان شد
بود شیخی خرقه پوش و نامدار
برد از وی دختر سگبان قرار
شد چنان در عشق آن دلبر زبون
کز دلش میزد چو دریا موج خون
بر امید آنک بیند روی او
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکتهای بگوید
آن مریدی شیخ را گفت از حضور
نکتهای برگوی شیخش گفت دور
گر شما روها بشویید این زمان
آنگهی من نکته آرم در میان
در نجاست مشک بویی، زان چه سود
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » بیان وادی توحید
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » عقیدهٔ دیوانهای دربارهٔ عالم
گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم، شرح ده این مایه چیز
گفت هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ
گر به دست این نخل میمالد یکی
[...]