گنجور

 
عطار

گفت آن دیوانه را مردی عزیز

چیست عالم، شرح ده این مایه چیز

گفت هست این عالم پر نام و ننگ

همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ

گر به دست این نخل می‌مالد یکی

آن همه یک موم گردد بی‌شکی

چون همه مومست و چیزی نیز نیست

رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست

چون یکی باشد همه، نبود دوی

نه منی برخیزد اینجا نه توی