حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
ای جانِ به لب رسیده بشتاب
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
گر گذر کردی بتِ ما بر دیارِ سومنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
تا دور آفرینش و تا عمر عالم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
فراق دوستان کاری عظیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
دلی کآن دل به نور نفس بیناست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
عرق چین تو بویی بر صبا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
هر دل که ز مهر غرق نورست
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
مرا خدای تعالی ولایتی داده ست
ولایتی ست که نامش قناعت آبادست
ولایتی که درو نه عوان و نه ظالم
ولایتی که درو نه ستم نه بی دادست
ولایتی که جمالش مثالِ حورِ بهشت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹
هر چه نسیه ست جز خیالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
شب فراق که را طاقت شکیبایی ست
عذاب مردم عاشق بلای تنهایی ست
در آمدیم ز پا ای فراق مردم خوار
به پنجه ی تو که را بازوی توانایی ست
غراق و ارمن و ایران به پا فرو کردم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳
هر کجا بی دلی و برناییست
مانده در دام عشق زیباییست
من اگر دوست را ندارم دوست
پس همه عمر من تمناییست
لایق درد عشق شیرینی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷
هر گدایی نتواند که نهد بر سرتاج
لایق دار انا الحق نبود هر حلاّج
بی خود از خانه برون آی که نتوانی کرد
با خود آنجا که کنند اهل قیامت معراج
از حجاب خودی خویش برون آی و مکش
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲
عشق آب از روی کارم می برد
رونق از صبر و قرارم می برد
رازپوشی می کند وز عقل و هوش
نام و ننگ و فخر و عارم می برد
هیبت عشق از شکوه سلطنت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹
مرا اگر چو دو چشمت هزار جان باشد
چو حلقۀ کمرت با تو در میان باشد
گر استخوانِ تنم هم چو سرمه خاک شود
هنوز بویِ تو ام در مشامِ جان باشد
چه گونه صورتِ شیرین هنوز در سنگ است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲
تماشایِ او کردن آسان نباشد
مرا دیدۀ دیدنِ آن نباشد
چو خورشید طالع شود مرغِ شب را
نظر قابلِ عکسِ لمعان نباشد
من آن جا خود از حیرت افتاده باشم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵
مردِ دنیا نه اهلِ دین باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲
مرا به دردِ دل از دوستان جدا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست
که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند
ز فرطِ حسنِ دلآویزِ خوبرویان بود
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹
ای دل ز خوابِ جهل برآور سر غرور
تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور
گر بایدت که حشرِ تو با صالحان بود
در موقفِ جزا که بود موعدِ نشور
این جا ز خود بمیر و به حق زنده باز شو
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۵
زان پیش کآفتاب ز مشرق کند ظهور
آثار فیض حق متجلّی شود ز طور
ای ساقیای که رشک برند و خجل شوند
از قامت تو طوبی و از طلعت تو حور
زآن آب ده کز آتش طبعش به خاصیت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷
هر که ما را دوست دارد خلق گردد دشمنش
ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش
هرکه گامی زد درین ره اختیارش شد ز دست
وآن که سر پیچید ازین در خون خود در گردنش
این قبول از دوست می باید که باشد قصّه چیست
[...]