گنجور

 
حکیم نزاری

هر دل که ز مهر غرق نورست

با دوست همیشه در حضورست

از هستی خود چو گشت مستور

مستوری او همه ظهورست

دیرست که قالب محبت

برخاسته زنده از قبور است

پرنور شرار سینهٔ من

گر هست هم از ظهور نور است

خفاش ز نور در حجاب است

زیرا که از آفتاب دورست

حربا که نمی‌شکیبد از نور

از غایت شوق ناصبور است

آن درخور شیون است و ماتم

وین یک ز در سرور و سور است

الفت مطلب میان اضداد

کز آدمی آدمی نفور است

هم خوی فرشته باش زنهار

کاندر سر آدمی غرور است

زنهار که نقد را مکن فوت

بر نسیه که در بهشت حور است

امروز نظرگهی به دست آر

می خور که زمانه بس غیور است

مأمور ز بدو کون عقل است

عشق است که صاحب الامور است

آوازهٔ عشق تو نزاری

در شش جهت جهان چو صورست

همواره دلت بر آتش عشق

بی‌بهره چو عود از بخور است