گنجور

 
حکیم نزاری

عشق آب از روی کارم می برد

رونق از صبر و قرارم می برد

رازپوشی می کند وز عقل و هوش

نام و ننگ و فخر و عارم می برد

هیبت عشق از شکوه سلطنت

دست و دل از کار و بارم می برد

می نهد اسرار با من در میان

وایه من از کنارم می برد

روزگاری در محیط وهم خویش

غرق بودم با کنارم می برد

هرچه فی الجمله پسند عشق نیست

از نهان و آشکارم می برد

جان و دل خود برد و در بازار سر

غیر سودا هر چه دارم می برد

مستی ای می آرد وخودبینی ای

از دماغ هوش یارم می برد

عقل را از خاطر مشغول من

تا دگر یادش نیارم می برد

قاید تسلیم را بر من گماشت

تا به یغما رخت و بارم می برد

آشنایی می دهد فطرت به من

با سر آن روزگارم می برد

آمده ست ام سال و رغم عقل را

با سر پیمان پارم می برد

از بخار خمر بودم سر گران

ساقی فطرت خمارم می برد

از نزاری باز می گیرد مرا

زاریی آخر که زارم می برد