امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۷
رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگرست
بر زمین از آفتاب آسمان روشنترست
کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش
آن خداوندی که سلطان جهان را مادرست
هست فارغ دل ز احوال خراسان و عراق
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۷
یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن کار گیتی کرد راست
وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۴
خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
ملک گیتی دولت عالی تورا دادست و بس
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۱
ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشانکند
چون به زیر لعل مروارید را پنهان کند
سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی
تا دل و پشت مرا چون گوی و چون چوگان کند
چون بتابد زلف او بر عارضشگویی همی
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۷
صد زره دارد ز سنبل بر گل آن شیرین پسر
حلقههای آن زرهها سر زده در یکدگر
ای عجب آن حلقهها کز بهر آشوب و بلا
گاه پیش گل سپر باشند و گاهی گل سپر
زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳
این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ کامکار
پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۴
از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار
شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار
لشکرش یکایک همه گشتند بر این سوی
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۲
الا ای گردش گردون دوّار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس در زمانه
نبندی دل به مهر هیچ دیّار
گروهی را نمایی شادمانی
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۵
همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش
همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش
اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش
وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش
نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۴
آمد به فرخی و سعادت به دار ملک
صدری که هست بر قلم او مدار ملک
اسلام را نظام و پسندیده صاحبی
کز فر او چو دار سلام است دار ملک
فرزند فخر ملک محمد وزیر شاه
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۱
ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۷
شد خراسان بهسان خلد برین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۳
آفرینباد آفرین بر خسرو روی زمین
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
آنکه دولت را جلال است آنکه ملت را جمال
آنکه امت را مُغیث است آنکه سنت را معین
سیّد شاهان عالم ناصر دین خدای
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۸
باد میمون و مبارک بر شه روی زمین
عید و دیدار امامالحق امیرالمومنین
بر شریعت راستی بفزود از این معنی که بود
با امام راستان دیدار شاه راستین
اتفاق هر دو عالی کرد قدر تاج و تخت
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۶
فرخنده باد و میمون بر شاه عیدِ اَضحی
سلطان جلال دولت خسرو معزّ دنیی
شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران
هر یک به جاه و حشمت چون کیقباد و کسری
شاهی که شخص دشمن پاره شود ز تیغش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۰
هست گویی به حکم بار خدای
آفتاب اندر این خجسته سرای
آفتابی که دید در گیتی
بر نهاده کلاه و بسته قبای
سایهٔ ایزدست شاه جهان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۵
بر هوا ابر بهاری سیم پالاید همی
بر زمین باد شمالی مشک پیماید همی
گُلْستان نقاش گشت و نقشها سازد همی
بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی
هر درختی در چمن چون دختر رز حامله است
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۶
ای خداوندی که تاج دین پیغمبر تویی
شاه عالم را و شاه شرق را مادر تویی
نازش سلطان محمد در عراق از نام توست
در خراسان نازش مُلک مَلِک سنجر تویی
این دو خسرو را که آرام دل و جان تواند
[...]