حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۵۶
آفتاب از روی او شد در حجاب
سایه را باشد حجاب از آفتاب
دست ماه و مهر بربندد به حسن
ماه بیمهرم چو بردارد نقاب
از خیالم باز نشناسد کسی
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۵۷
مدتی شد کآتش سودای تو در جان ماست
زآن تمنایی که دایم در دل ویران ماست
مردم چشمم به خوناب جگر غرقند از آن
چشمهٔ مهر رخش در سینهٔ نالان ماست
آب حیوان قطرهای زآن لعل همچون شکر است
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۵۸
آن کیست تا به حضرت سلطان ادا کند
کز جور چرخ گشت شتر گربهها پدید
رندی نشست بر سر سجّادۀ قضا
حیزی دگر به مرتبۀ سروری رسید
آن رند گفت چشم و چراغ انس منم
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۵۹
دل مبند ای مرد بخرد بر سخای عمر و زید
کس نمی داند که کارش از کجا خواهد گشاد
رو توکل کن نمی دانی که نوک کلک من
نقش هر صورت که زد رنگی دگر بیرون فتاد
شاه هرموزم ندید و بی سخن صد لطف کرد
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۰
تنم ز رنج فراوان همی نیاساید
دلم از انده بی حد همی بفرساید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
از این و آنچه غمی پیش چشم نگراید
که گر ببیند بدخواه من مرا روزی
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۱
صباح جمعه بد و سادس ربیع نخست
که از دلم رخ آن ماهروی شد زائل
بسال هفتصد و شصت و چهار از هجرتگ
چو آب گشت بمن حل حکایت مشکل
دریغ و درد و تاسف کجا دهد سودی
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۳
دل شوق لبت مدام دارد
یا رب ز لبت چه کام دارد
جان عشرت مهر و باده شوق
در ساغر دل مدام دارد
شوریدهٔ زلف یار دایم
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۴
ز دل بر آمدم و کار بر نمیآید
ز خود برون شدم یار در نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف درازت به سر نمیآید
بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۵
سر ِ سودای تو اندر سر ما میگردد
تو ببین در سر شوریده چها میگردد
هر که دل در خم ِ چوگانِ سرِ زلفِ تو بست
لاجرم گوی صفت بی سر و پا میگردد
هرچه بیداد و جفا میکند آن دلبرِ ما
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۶
ساقی اندر قدحم باز می گلگون کرد
در مَی کهنه دیرینهء ما افیون کرد
دیگران را َمی دیرینه برابر می داد
چون به این دلشده خسته رسید افزون کرد
این قدح هوش مراجمله به یکبار ببُرد
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۷
من خرابم زغم یار خراباتی خویش
می زند غمزه او ناوک غم بر دل ریش
با تو پیوستم و از غیر تو دل بگسستم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دل شده را
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۸
نیست کس را ز کمند سر زلف تو خلاص
میکشی عاشق مسکین و نترسی ز قصاص
عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا
نرود در حرم جان نشود خاص الخاص
ناوک غمزه تو دست ببرد از رستم
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۹
حسن و جمال تو جهان جمله گرفت طول و عرض
شمس و فلک خجل شده از رخ خوب ماه ارض
دیدن حسن و خوبیت بر همه خلق واجبست
رویت روت بلکه بر جمله ملایک است فرض
از رخ تست مقتبس خور زچهارم آسمان
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۷۰
گرد عذار یار من تا بنوشت گرد خط
ماه ز حسن روی او راست فتاد در غلط
از هوس لبش که آن ز آب حیات خوشتر است
گشته روان ز دیدام چشمه آب همچو شط
گر به غلامی خودم شاه قبول می کند
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۷۱
ز چشم بد رخ خوب تو را خدا حافظ
که کرد جمله نکویی به جای ما حافظ
بیا که نوبت صلح است و دوستی و صفا
که با تو نیست مرا جنگ و ماجرا، حافظ
به زلف و خال بتان دل مبند دیگربار
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۷۲
ای برده دلم را تو بدین شکل و شمایل
پروای کست نیست جهانی به تو مایل
گه آه کشم از دل و گه تیر تو ای جان
پیش تو چه گویم که چهها می کشم از دل
وصف لب لعل تو چه گویم به رقیبان
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۷۴
خیر مقدم مرحبا ای طایر میمون قدم
تا چه داری مژدهٔ اقبال آن صاحب کرم
دور تا با دور گردون همعنان باد آنچنان
گر محاسب بشمرد حرفی نیابد بیش و کم
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۷۵
نصیبِ من چو خرابات کرده است اِله
در این میانه بگو، زاهدا! مرا چه گناه؟
کسی که در ازلش، جام مِیْ نصیب افتاد
چرا به حشر کنند، این گناه از او در خواه؟
بگو به زاهدِ سالوسِ خرقهْ پوشِ دو رُوی:
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۷۹
فساد چرخ نبینیم و نشنویم همی
که چشمها همه کور است و گوشها همه کر
بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین
به عاقبت ز گل و خشت باشدش بستر