گنجور

 
حافظ

ز دل بر آمدم و کار بر نمی‌آید

ز خود برون شدم یار در نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف درازت به سر نمی‌آید

بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

فدای دوست نکردیم عمر و مال و دریغ

که کار عشق ز ما این قدر نمی‌آید

همیشه آه سحرگاه من خطا نشدی

کنون چه شد که یکی کارگر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمی‌آید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجد همگر

مراد من ز وصال تو برنمی‌آید

بلای عشق تو بر من به سر نمی‌آید

شب جوانی من در امید تو بگذشت

هنوز صبح وصال تو برنمی‌آید

درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم

[...]

جهان ملک خاتون

به جز خیال توام در نظر نمی‌آید

دمیم بی‌رخ جانان به سر نمی‌آید

منم به خاک رهش معتکف به امّیدش

ولیک سرو روان در گذر نمی‌آید

پری‌صفت ز دو چشمم نهان شده عمریست

[...]

حافظ

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بختِ من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش

که آبِ زندگیم در نظر نمی‌آید

قدِ بلندِ تو را تا به بَر نمی‌گیرم

[...]

بابافغانی

زبان به وصف جمال تو برنمی‌آید

که خوبی تو به تقریر در نمی‌آید

هزار صورت اگر می‌کشد مصوّر صُنع

یکی ز شکل تو مطبوع‌تر نمی‌آید

چه وصف جلوهٔ گل‌های ناشکفته کنم

[...]

کلیم

به راه عشق که هرگز به سر نمی‌آید

به غیر گم شدن از راهبر نمی‌آید

همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود

که پندگوی به دیوانه بر نمی‌آید

به است پایی کز وی برآید آبله‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه