گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۱

 

تو در شهری و ما محروم از آن روی

زهی شهر! و زهی رسم! و زهی خوی!

به بویت شاد میگردم همانا

نمیدانم که بادت میبرد بوی

به کوی خود دگر بیرون نیایی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۲

 

ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی

چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی

به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد

که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی

ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۳

 

یک سخن زان لعل خاموشم بگوی

نکته‌ای شیرین‌تر از نوشم بگوی

بر دهانم نه لب و سری که هست

از زبان خویش در گوشم بگوی

امشبم چون دوش بودن آرزوست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۴

 

دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی

ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی

ازین چار لشکر چه داری؟ بیار

و زان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی

به وقت حمیت درین رزمگاه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۵

 

شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی

آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی

با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست

از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی

دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۶

 

عاشقم، از عشق من گر به گمانی بگوی

چاره ندانم که چیست؟ آنچه تو دانی بگوی

منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی

گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی

من به دلم یار تو، باز تو گر یار من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۷

 

با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی

چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگوی

چند گویی که: حدیث تو به زر نیک شود؟

روی زرین مرا بین و ز زر هیچ مگوی

پیش قند دهن پسته مثال تو ز شرم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸

 

دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی

جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی

مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس

باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی

ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۹

 

رخ باز نهادم به سماوات الهی

تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی

رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا

چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی

از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۰

 

گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟

بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟

ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی

ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟

چو غنچه تنگ دلی را به خندهٔ چو شکر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۱

 

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی

باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم

این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی

ما را همه کاری به فراق تو فرو بست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۲

 

ای از گل سوری دهنت غنچه نمایی

وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی

میدان که: سر ما و نشان قدم تست

در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی

دوش این دل من خانهٔ عشق تو همی کند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۳

 

به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی

دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!

ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری

به صد جایت نشان گفتند و چون جستم نه در جایی

همی جویم تو را، لیکن چو می‌یابم نه در دستی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۴

 

دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی

که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی

بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو

ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی

به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۵

 

دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی

ز حسن طلعت این دلبران یغمایی

ز تنگ شکر مصری برون نیاورند

به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی

کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۶

 

گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی

ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی

بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی

مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی

بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۷

 

هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی

غیر ازین نوبت که در پیوند مایی

من هم اول روز دانستم که بر من

زود پیوندی، ولی دیری نپایی

میکنم یادت بهر جایی که هستم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۸

 

ای در دل من چو جان کجایی؟

وی از نظرم نهان کجایی؟

کردی ز برم کناره چونی؟

رفتی بدر از میان کجایی؟

پیش آمدی از زمین چه چیزی؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۹

 

چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟

در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟

از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی

نام اینها نبرم گر به برم باز آیی

چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۰

 

با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی

کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی

روزی هزار نوبت از شمع عارض خود

ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی

از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب

[...]

اوحدی
 
 
۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵