گنجور

 
اوحدی

به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی

دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!

ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری

به صد جایت نشان گفتند و چون جستم نه در جایی

همی جویم تو را، لیکن چو می‌یابم نه در دستی

همی بینم تو را، لیکن چو می‌جویم نه پیدایی

چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی

چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی

به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: آیی تو

غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کآیی

نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی

که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی

چنان بنشسته‌ای در دل که میگویم: تویی دل خود

چنان پیوسته‌ای در ما که: پندارم که خود مایی

نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه

تو را خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی

از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده

تو را رخ‌هاست کان رخ‌ها به غیر خویش ننمایی

نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند

که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی

به بویی، ای دل آشفته، زین ساغر قناعت کن

کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی