گنجور

 
اوحدی

رخ باز نهادم به سماوات الهی

تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی

رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا

چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی

از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا

بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟

اینجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را

روزی دو سه مهمان تو کرد این تن ساهی

جز در رسن عشق مزن دست ارادت

تا یوسف مصری شوی، ای یوسف چاهی

اینجا منشین پر، که جزا می‌نتوان یافت

عمر ابد و مملکت نامتناهی

برخیز و بن باغ بهشتی نظری کن

تا پیش نهم هر چه دلت خواهد و خواهی

گه نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان

گه غوطه بر آریم ز دریاش چو ماهی

در نامهٔ ترکیب که داری نظری کن

تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی

نی نی، که ازین هر دو جهان جز به رخ او

گر باز شود چشم تو در عین گناهی

یکرنگ شو، ای اوحدی و یکدل و یکتا

در کش قلم و خط به سپیدی و سیاهی