سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
غریبیم چون حسنت ای خوشپسر
یکی از سر لطف بر ما نگر
سفر داد ما را چو تو تحفهای
زهی ما بر تو غلام سفر
نظرمان مباد از خدای ار به تو
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
ای یوسف حسن و کشی خورشید خوی خوش سیر
از سر برون کن سرکشی امروز با ما باده خور
زین بادهٔ چون ارغوان پر کن سبک رطل گران
با ما خور ای جان جهان با ما خور ای بدر پدر
ای خوش لب شیرین زبان خوش خوش در آ اندر میان
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت
طالع از طالعت عجایبتر
کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تهنیت صلح خواجه امام منصور و سیف الحق شیخ الاسلام
از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد
عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در اندرز طاهربن علی ثقة الملک
بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
گرچه پژمرده شود باز قبول آرد بر
دولت با هنران را فلک مرد افگن
زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در وحدانیت ذات باری
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو کرده عقل باور
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز جنس و نوع برتر
محمول نهای چنانکه اعراض
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی
مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور
تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بیخبر
مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل
خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء
[...]
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴
ای گشته چو ماه و همچو خورشید سمر
خوی مه و خورشید مدار اندر سر
چون ماه به روزن کسان در منگر
ناخوانده چو خورشید میا ای دلبر
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۶
آن کس که چو او نبود در دهر دگر
در خاک شد از تیر اجل زیر و زبر
واکنون که همی ز خاک برنارد سر
شاید که به خون دل کنم مژگان تر
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۰۳
هیچ نیکو نبود هرگز بد
هیچ خر آن نبود هرگز حر
پشت کس را نکند ز آب تهی
تا شکمشان نکنی از نان پر
سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در مدح مکینالدین
دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر
لفظها دیدم فصیح و نکتهها دیدم غور
عالمی آمد به چشم من مزین وندر او
لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر
در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب
[...]
سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - در مدح عمادالدین سیفالحق ابوالمفاخر محمدبن منصور
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر
رایت همنام خود را کرد همانم پدر
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین
روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش
[...]
سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بیخواب و خور
بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » مقدّمهٔ رفاء » بخش ۱ - مقدّمهٔ رفاء
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد
دانندهٔ غیب مائیم و مبرا از عیب مائیم، آنرا که خواهیم برگزینیم، و سینهٔ وی مفتاح خزانهٔ غیب گردانیم، و انوار بیشمار بر وی نثار کنیم، و مدد لطائف بیعدد بر او ایثار کنیم، و تقوی شعار وی گردانیم، و هدی دثاروی، تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد: هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد، در بحر اَلاء و نعماء ما غریق شوند، و در سراپردهٔ قدم قدم بر بساط فضل نهند. از کاس مودت شراب الفت چشیده، و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده، و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم. در آن برگزیدن بر من اعتراض نه. آنرا که خواهم بردارم، و آنرا که خواهم فروگذارم، و نهاد یکی عیبهٔ عیب گردانم، و سرمهٔ بیخبری در دیدهٔ وی کشم، تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس نوش میکند، و در لحاف خلاف میباشد، سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده، نعمت نبیند تا شکر منعم نکند، زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند. بیگانهوار میآید و دیوانهوار میرود، دست انصاف داغ ذل، بر روزگار آن روز کوران نهاده، و ان الفجار لفی جحیم. و در این خواری کردن بر من اعتراض نه، اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شئ از اشیاء عالمین سد آن نگردد. باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد، اصول به فروغ نگردد، چون فتح باب اصلی نه وصلی، از عالم غیب نه از عالم ریب، از نزد عالمالغیب به سالکی یا عاشقی رسد، از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بیپایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند. که آن فرعون بیعون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد، آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت: انا احیی و امیت مطرود شد. آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت: انا خیر مرجوم شد. و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد. خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد، و از آهنگ این نهنگ بگریزد، و در حبل متین دین آویزد، واعتصموا بحبلالله جمیعا و این کامه ورد خود سازد «و حسبناالله و نعمالوکیل». و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریدهٔ جریمهٔ وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض. اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند، تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند، از بیباکی چالاکی و پاکی بگذاشتند، مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند، با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند، تا خود را به آتش دوزخ بسوختند، حطب جهنم شدند، اولئک کالانعام بل هم اضل، (سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون) لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد، یالیتنی کنت ترابا. و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند، و دنیا را رد کردند، با خلق انس نگرفتند، نه برای خدای، برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند، و بدیشان تبرک کنند، ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه، با نفاق آشنا گشته، این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد، فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند، بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع، من سن سنة سیئة فله وزرها، در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد، و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته، این مفلسان در عقب آن مخلصان میآیند و همی گویند، انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند، قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستاناند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید، افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله، باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد، و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد، که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود. ولکم فیها ما تشتهی انفسکم، این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است، اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند، و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند، و دنیا را با آنکه جلوهٔ حضرت بود پشت پای زدند، و (عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند) از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند، این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقتاند، که در انوار اسماءالله افتادند، گاه هست جمال احدیت شدند، و گاه نیست کمال صمدیت گشتند، در هست و نیست لطف و قهر بماندند، این طائفه انبیااند، صلواتالله علیهم اجمعین، اول قدم آدم علم آن اسامی بود (و واسطهٔ کار خلیل آن اسامی بود). (و بغایت دم مصطفی علیهالسلام معرفت آن اسامی بود)، که قرآن مجید در حق آدم، گفت، و علّم آدم الاسماء کلها، و در حق خلیل گفت علیهالسلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات «صلیالله علیهوآله» گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیباند، پس از این طایفهٔ اولوا العلماند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند، العلماء ورثةالانبیاء، و بعد از ایشان حکما و شعراءاند، ایشان درجهٔ ذوالارحامی با انبیاء، یافتند، به حکم این آیت که میگوید: و من یُوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا، و این خطاب: ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم، کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد، که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند، و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد، بندهای را پیدا کند، که بیتربیت و تنقیت و تقویت خلایق، حقایقبین و دقایقدان گردد. و این نه بکسب و صنع خلق باشد، بل که به فضل و عطاء حق باشد که بیگوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد، و بیقفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود، بیمشقت مجاهدت مشاهدت یابد، و بیزحمت خیالی رحمت جمالی بیند، بیتربیت بتزکیت رسد، ادبنی ربی این باشد که این همه گل بیخارند و مل بیخمارند عقل را از عقلیهٔ فنا میرهانند و قبای بقا همی پوشانند، و صدق میبخشند و تاج خلت بر سر عشق مینهند، مشکل عالم بدو حل میشود، و صدهزار درّ ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان میفرستد، و در هر حرکتی از وی برکتی باشد، و در هر حکمی حکمتی، و در هر عملی علمی نماید، و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت، کی اهل عصر از آن بیخبر بوده باشند، و از آن اثر بیبصر، با سید کاینات دریوزهٔ این حدیث بدین عبارت آموخت که: ارنا الاشیاء کماهی، و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانهٔ راز گردد، و ظاهرش زرادخانهٔ نیاز، نه این خارستان را مقرّ قرار داند، و نه آن نگارستان را مفرّ فرار، همه قرارش با خود باشد، و همه فرارش با دوست. این عزیزی باشد که جان در جنان دارد، و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد، و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان. این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجهٔ روزگار بود، حکیمالعصر، ملکالکلام، محقق الانام، سلطان البیان، حجة الایمان، شمسالعارفین، بدرالمحققین، صدرالطریقة، قوامالحقیقة، سدیدالنطق، رفیع الهمة، عزیزالوجود، عدیمالمثل، محترزالدنیا، مقبلالدین، نظامالنظم، مؤثرالنثر، مادح سیدالانبیاء، خاتمالشعرا، ذواللسانین، ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی الغزنوی رحمةالله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی میگذاشتند، و در بهشت نقد همی خرامیدند. شعر:
سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲ - هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شیء علیم
حی و قیوم و قادر و قاهر
اول اول آخر آخر
سنایی » طریق التحقیق » بخش ۱۷ - در سؤال از عقل کل و جواب او
خاک او راست نکهت عنبر
آب او راست، لذت شکر
سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۱ - فی تخلص الممدوح و تلخیص الروح
که زشرحش زبان بود قاصر
نرسد در نهایتش خاطر