گنجور

 
سنایی

غریبیم چون حسنت ای خوش‌پسر

یکی از سر لطف بر ما نگر

سفر داد ما را چو تو تحفه‌ای

زهی ما بر تو غلام سفر

نظرمان مباد از خدای ار به تو

جز از روی پاکیست ما را نظر

دل تنگ ما معدن عشق تست

که هم خردی و هم عزیزی چو زر

هنوز از نهالت نرسته‌ست گل

هنوز از درختت نپختست بر

ببندد به عشق تو حورا میان

گشاید ز رشگ تو جوزا کمر

نباشد کم از ناف آهو به بوی

کرا عشق زلف تو سوزد جگر

نگارا ز دشنام چون شکرت

که دارد ز گلبرگ سوری گذر

عجب نیست گر ما قوی دل شدیم

که این خاصیت هست در نیشکر

بینداز چندان که خواهی تو تیر

که ما ساختیم از دل و جان سپر

تو بر ما به نادانی و کودکی

چو متواریان کرده‌ای رهگذر

بدین اتفاقی که ما را فتاد

مکن راز ما پیش یاران سمر

مدر پردهٔ ما که در عشق تو

شدست این سنایی ز پرده به در

که از روی نسبت نیاید نکو

پدر پرده‌دار و پسر پرده‌در

دل و جان و عقل سناییت را

ربودی بدان غمزهٔ دل شکر