گنجور

 
سنایی

بگذر از نقش عالم گل تو

ره تو و راهروتو منزل تو

رهروی‌، روسخن زمنزل گوی

همره و همنشین مقبل جوی

چون تو غافل نشینی از کارت

نبود لطف ایزدی یارت

در سرای اثیر خواهی بود

جفت رنج و زحیر خواهی بود

جهد کن کز اثیر درگذری

به سلامت مگر تو جان ببری

زین جهان جهان تبرا کن

رو به بستان جان تماشا کن

کان جهان زین جهان شریفترست

خاک او از هوا لطیفترست

رخت بیرون فکن از این ماوی

خیمه زن در فضای آن صحرا

چشم بگشای تا جهان بینی

وان جهان را به چشم جان بینی

زانکه زادراک حس بیرون است

آستانش ورای گردون است

خاک او عنبر آب او تسنیم

محنتش عافیت سموم، نسیم

پایهٔ عرشش‌ از هوان فارغ

چمن باغش از خزان فارغ

بدر گردونش از خسوف ایمن

قرص خورشیدش ازکسوف ایمن

ساکنانش مسبح و ذاکر

همه یکرنگ باطن و ظاهر

حاصل جمله دولت سرمد

مایهٔ عمرشان بقای ابد

گر بکوشی زخود برون آیی

چون بدانجا رسی بیاسایی

بلبل بوستان انس شوی

همدم ساکنان قدس شوی

حضرتی بینی از ورای مکان

فارغ از استحالت دوران

آنچنان حضرتی و تو غافل‌!

تن زده اینت ابله و جاهل‌!

عاشقانی چو آدم و چو کلیم

چون حبیب و مسیح و ابراهیم

از پی وصل دلستان همه را

سر بر آن فرخ آستان همه را

هر که یابد بر آستانش بار

نتواند زدن دم اسرار

نطق را بارگیر لنگ شود

عرصهٔ ماجراش تنگ شود

وهم کآنجا رسد فروماند

ابجد سر نخواند، نتواند