گنجور

 
سنایی

بود روزی مبارک و فرخ

کاین سعادت نمود ما را رخ

در این گنجنامه بگشادم

وین سخن را اساس بنهادم

نقش این کارنامه می‌بستم

تیر بوسید خامه و دستم

گفتم این نظم را طرازش چیست‌؟

زیور این عروس‌، مدحت کیست‌؟

بر که افشانم این نثار بگوی‌؟

کیست لایق در این دیار بگوی‌؟

گفت این بحر پر معانی را

چشمهٔ آب زندگانی را ،

عیسی آثار سروری باید

خضر سیرت سکندری باید،

که طراز سخن ثناش بود

ورد جان و خرد دعاش بود

نه غلط گفتم این خطا باشد

که طراز سخن ثنا باشد

زین نمط هر سخن‌که آن من است

به حقیقت طراز هر سخن است

گرچه بی برگ و بی نوایم من

بلبل نغز خوش سرایم من

زان در افواه خلق مذکور است

سخن من‌، که از طمع دور است

خرد از گوشه‌ای در آمد چست

گفت این نقد راکه سکهٔ‌توست‌،

سخن سرسری نمی‌بینم

زان کسش مشتری نمی‌بینم

گرچه هست این سخن تمام عیار

بس کساد است اندر این بازار

سکه این نقد راز معرفت است

معرفت را نشان این صفت است

که در این کار نامه کردی درج

نکنش تا توانی اینجا خرج

زآنکه صاحبدلی نمی‌بینم

حال را مقبلی نمی‌بینم

که درو ذکر او توانی کرد

یا زجودش بری توانی خورد

کو قدم تا بدین طریق رود

یا کجا گوش کاین سخن شنود

همه محبوس شهوت و حسدند

طالب قوت و قوت جسدند

میل اینها به ترهات بود

فعلشان نیز بر صفات بود

نز طریقت کسی اثر دارد

نز حقیقت دلی خبر دارد

چون ترا این سخن فتوح آمد

عاشقان را غذای روح آمد

نزد آن کاو محبتی دارد

این سخن قدر و عزتی دارد،

که زشرحش زبان بود قاصر

نرسد در نهایتش خاطر

عارفان کاین سخن فروخوانند

هر چه جز حق بود برافشانند

قیمت این سخن کسی داند

که همه نقش معرفت خواند