گنجور

 
۴۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۹ - پیدا کردن پندار و علاج آن

 

... و اول تصوف آن است که سه درجه حاصل کرده بود یکی آن که نفس وی مقهور شده باشد و اندر وی نه شهوت مانده بود و نه خشم نه آن که از اصل بشده بود ولیکن مغلوب شده باشد تا اندر وی هیچ تصرف نتوان کرد جز به اشارت بر وفق شرع چون قلعه ای که گشاده شود و اهل آن قلعه را نشکند ولیکن منقاد شوند قلعه سینه وی هم چنین بر دست سلطان شرع فتح افتاده بود دوم آن که این جهان و آن جهان را از پیش برخاسته بود و معنی این آن است که از عالم حس و خیال برگذشته بود که هر چه اندر حس و خیال آید بهایم را اندر آن شرکت است و همه نصیب شهوت و شکم و فرج است و بهشت نیز نصیب آن عالم حس و خیال بیرون نیست که هر چه جهت پذیر بود و خیال را با وی کار باشد نزدیک وی همچنان شده بود که گیاه نزدیک کسی که لوزینه و مرغ بریان یافته بود چه بدانسته بود که هر چه اندر حس و خیال آید خسیس است و نصیب ابلهان باشد و اکثر اهل الجنه البله

سوم آن که همگی وی را حق تعالی و جلال حضرت وی گرفته بود و این آن باشد که جهت را و مکان را و حس را و خیال را با وی هیچ کار نبود بلکه خیال و حس و علمی را که این خیزد با وی همچنان کار باشد که چشم را به آواز و گوش را به الوان که به ضرورت از آن بی خبر بود چون بدینجا رسید به سر کوی تصوف رسید و ورای این مقامات و احوال باشد وی را با حق تعالی که از آن عبارت دشوار توان کرد تا گروهی عبارت از آن بیگانگی و اتحاد کنند و گروهی به حلول کنند و هر که را قدم اندر علم راسخ نباشد و آن حال او را پیدا آید تمامی آن معنی عبارت نتوان کرد و هر چه گوید صریح کفر نماید و آن اندر نفس خویش حق بود ولیکن وی را قدرت عبارت نبود از آن این است نموداری از کار تصوف و اکنون نگاه کن تا غرور و پندار دیگران بینی

گروهی از ایشان بیش از مرقع و سجاده و سخن طامات ندیدند آن بگرفته باشند و جامه تصوف و سیرت ظاهر ایشان بگرفته و همچون ایشان بر سر سجاده همی نشینند و سر همی فرو برند و باشد که وسوسه خیالی که اندر پیش همی آید سر همی جنبانند و همی پندارند که کار ایشان خود آن است این چون پیرزنی عاجز بود که کلاه بر سر نهد و قبا در بندد و سلاح اندر پوشد و بیاموخته باشد که مبارزان اندر مصاف جنگ چون کنند و شعر و رجز چون گویند و همه حرکات ایشان بدانسته بود چون پیش سلطان شود تا نام وی اندر جریده بنویسند سلطان بود که به جامه و صورت ننگرد برهان خواهد وی را برهنه کند یا با کسی مبارزی فرماید پیرزنی ضعیف مدبر بیند بفرماید تا وی را فرا پای پیل افکنند تا هیچ کس زهره آن ندارد که به حضرت چنین پادشاهی استخفاف کند ...

غزالی
 
۴۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۰ - اصل ششم

 

... و چون هر نفسی از انفاس عمر گوهری نفیس است که از وی گنجی بتوان نهاد و روی حساب و مکاس اولیتر پس عاقل آن بود که هر روز پس از نماز بامداد یک ساعت این کار را دل فارغ کند و با نفس خویش بگوید که مرا هیچ بضاعت نیست مگر عمر و هر نفسی که رفت به دل ندارد که انفاس معدود است در علم خدا تعالی و نیفزاید البته و چون عمر گذشت تجارت نتوان کرد و کار اکنون است که روزگار تنگ است و در آخرت روزگار فراخ است و کار نیست و امروز روز کار توست که خدای عزوجل عمر داد و اگر اجل در رسیدی در آرزوی آن بودی که یک روز مهلت دهند تا کار خویش راست کنی اکنون این مهلت بداد زینهار ای نفس تا این سرمایه را بزرگ داری و ضایع نکنی که نباید که فردا که مهلت نباشد جز حسرت نماند امروز همان انگار که بمردی و درخواستی تا یک روز دیگر مهلت دهند و دادند چه زیان باشد پیش از آن که وقت ضایع شود و سعادت خویش از وی حاصل نکنی

و در خبر است که فردا هر روزی را که بیست و چهار ساعت است و بیست و چهار خزانه پیش بنده نهنند یکی را در باز کنند پرنور بیند از حسنات که در آن ساعت کرده باشد چندان شادی و راحت و نشاط به دل وی رسد از آن که اگر آن شادی بر اهل دوزخ قسمت کردندی از آتش بی خبر شدندی و این شادی از آن بود که داند که این انوار وسیلت قبول وی خواهد بود نزدیک حق تعالی و یک خزانه دیگر در باز کنند سیاه و مظلم و مکدر و گندی عظیم از وی همی آید که همه بینی از آن فراز همی گیرند و آن ساعت معصیت باشد چندان هول و خجلت و تشویر به دل وی رسد که بر اهل بهشت قسمت کنند بهشت بر همه منغص شود و یکی دیگر در را باز کنند فارغ بود نه ظلمت و نه نور و آن ساعتی باشد که ضایع کرده باشد چندان حسرت و غبن به دل وی رسد که کسی بر مملکتی عظیم و بر گنجی بزرگ قادر بوده باشد و بیهوده بگذارد تا ضایع شود و همه عمر وی یک یک ساعت بر وی عرضه کنند پس گوید یا نفس این چنین بیست و چهار خزانه امروز پیش تو نهادند زینهار تا هیچ فارغ نگذاری که حسرت آن را طاقت نداری بزرگان گفته اند گیر که از تو عفو کنند نه ثواب و درجه نیکوکاران فوت شود و تو در غبن آن بمانی باید که اعضای خویش را جمله به وی سپارد و گوید زینهار تا زبان نگاه داری و چشم نگاه داری و همچنین هفت اندام که اینک گفته اند که دوزخ را هفت در است درهای وی این اعضای توست که به هر یکی از وی به دوزخ توان شد پس معاصی این اعضا با یادآورد و تحذیر کند پس او را در عبادتی که در این روز نتواند کرد با یاد آورد و بدان تحریض کند و عزم کند و بترساند نفس را که اگر خلاف کند وی را عقوبت کند که نفس هرچند جموع است و سرکش است ولکن پند پذیرد و ریاضت در وی اثر کند

و این همه محاسبت است که پیش از عمل باشد چنان که حق تعالی گفت واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه و رسول ص گفت زیرک آن است که حساب خویش بکند و چنان کند که پس مرگ را شاید و گفت هرکار که پیش آید بیندیش اگر راست است بکن و اگر بی راهی است از وی دور باش پس هر روز بامداد نفس را به چنین شرط حاجت بود مگر کسی که راست بایستاد آنگاه نیز هر روز از کاری نو خالی نبود که در آن نیز به شرط حاجت بود ...

غزالی
 
۴۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۲ - اصل هفتم

 

... فضیلت تفکر

بدان که کاری که یک ساعت از آن عبادت سالی فاضلتر بود درجه وی بزرگ بود و ابن عباس رحمهم الله گوید که قومی تفکر می کردند در خدای تعالی رسول ص گفت در خلق وی تفکر کنید در وی تفکر مکنید که طاقت آن ندارید و قدر وی نتوانید شناخت و عایشه رضی الله عنها می گوید که رسول ص نماز می کرد و می گریست گفتم چرا می گریی که گناهان تو عفو کرده اند گفت چرا نگریم و این آیت بر من فرود آمده است ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب پس گفت وای بر آن کس که برخواند و تفکر نکند و عیسی ع را گفتند که بر روی زمین مثل تو هست یا روح الله گفت هست هرکه سخن وی همه ذکر بود و خاموشی وی همه فکر بود و نظر وی همه عبرت مثل من است و رسول ص گفت چشمهای خویش را از عبادت نصیب دهید گفتند چگونه گفت به خواندن قرآن از مصحف و تفکر اندر آن و عبرت از عجایب وی ابوسلیمان دارانی می گوید تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمرت وی حکمت است و زندگانی دلها داوود طایی در ملکوت آسمان تفکر می کرد و می گریست تا به سرای همسایه فرو افتاد همسایه برجست و شمشیر برگرفت پنداشت که دزد است چون وی را دید گفت تو را که انداخت گفت بی خبر بودم ندانم

حقیقت تفکر ...

غزالی
 
۴۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است

 

... و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج

هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت

و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است و برای این گفت و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم به حق آفریده ایم یعنی چنان آفریدیم که می بایست ...

غزالی
 
۴۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۴ - درجات توکل

 

بدان که توکل بر سه درجت است یکی آن که حال وی چون حال آن مرد باشد که در خصومت وکیل فراز کند جلد و هادی و فصیح و دیر و مشفق که ایمن باشد بر وی درجه دوم آن که حال وی چون باشد که در هر چه فراوی رسد جز مادر نداد اگر گرسنه شود وی را خواند و آن طبع وی باشد و نه به تکلیف اختیار کند و این متوکلی باشد از توکل خویش بی خبر از مستغرقی که باشد به وکیل اما آن اول را از توکل خویش خبر بود و به تکلف و اختیار خویشتن را فراتر کل آورده باشد

درجه سوم آن که حال وی چون مرده باشد پیش مرده باشد پیش مرده شوی خویشتن را مرده ای بیند متحرک به قدرت ازلی نه به خود چنان که مرده متحرک به حرکت غاسل باشد اگر کاری پیش وی آید دعا نیز نکند نه چون کودکی که مادر را خواند بلکه چون کودکی بود که داند که اگر مادر را نخواند مادر خود داند و تدبیر وی کند ...

غزالی
 
۴۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹۹ - حقیقت دوستی

 

... اکنون بدان که حاسه ششم هست در دل آدمی که آن را عقل گویند و نور گویند و بصیرت گویند هر عبارت که خواهی می گوی آنچه آدمی بدان ممیز است از بهایم وی را نیز مدرکات است که آن وی را خوش آید و آن محبوب وی باشد چنان که این دیگر لذات موافق حواس و محبوب حواس بود

و از این بود که رسول ص گفت سه چیز در دنیا دوست من کرده اند نماز و زنان و بوی خوش و روشنایی چشم من در نماز است نماز را زیادت درجه نهاد و هرکه چون بهایم بود و از دل بی خبر بود و جز حواس نداند هرگز باور نکند که نماز خوش بود و وی دوست توان داشت و کسی که عقل بر وی غالب تر بود و از صفات بهایم دورتر بود نظاره به چشم باطن در جمال حضرت الهیت و عجایب صنع وی و جلال ذات صفات وی دوست تر دارد از نظاره به چشم ظاهر در صورتهای نیکو و در سبزه و آب روان بلکه این همه لذتها در چشم وی حقیر گردد چون جمال حضرت الهیت به وی مکشوف شود

غزالی
 
۴۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۶ - حقیقت رضا

 

... و یکی می گوید هر چه وی دوست دارد من دوست دارم و اگر خواهد که در دوزخ شوم بدان راضی باشم و دوست دارم بشر می گوید یکی را در بغداد هزار چوب بزدند که سخن نگفت گفتم چرا بانگ نکردی گفت معشوق حاضر بود می نگرید گفتم اگر معشوق مهین را بدیدی چه کردی یک نعره بزد و جان بداد بشر می گوید در بدایت ارادت به عبادان می شدم مردی را دیدم مجذوم و دیوانه بر زمین افتاده و مورچگان گوشت وی می خوردند سر وی بر کنار گرفتم و بر وی رحمت کردم چون با هوش آمد گفت این کدام فضولی است که خویشتن در میان من و خداوند من افگند

و در قرآن معلوم است که آن زنان که در یوسف می نگریدند از عظمت و جلال وی دست ببریدند و خبر نداشتند و در مصر قحط بود چون گرسنه شدندی به دیدار یوسف رفتندی گرسنگی فراموش کردندی این اثر جمال مخلوق است اگر جمال خالق کسی را مکشوف شود چه عجب اگر از بلا بی خبر شود مردی بود در بادیه که هر چه خدای تعالی حکم کردی گفتی خیر در آن است سگی داشت که پاسبان رحل وی بود و خری که بار وی نهادی و خروسی که ایشان را بیدار کردی گرگی بیامد و شکم خر بدرید گفت خیر است و سگ خروس را بکشت گفت خیر است و سگ نیز یه سببی دیگر هلاک شد گفت خیر است اهل وی اندوهگین شدند و گفتند هر چه می باشد تو گویی خیر است این چه خیر باشد که دست و پای ما این بود که هلاک شد گفت باشد که خیرت در این باشد پس دیگر روز برخاستند هر که گرد ایشان در بود همه را دزدان کشته بودند و کالا برده به سبب آواز خر و خروس و سگ و ایشان را بازنیافته بودند گفت دیدی که خیرت خدای تعالی کس نداند

و عیسی ع به مردی بگذشت نابینا و مجذوم و هر دو جانب وی مفلوج و دست و پای نه و می گفت شکر آن خدایی که مرا عافیت داده است از آن بلا که خلق بسیار در آن مبتلایند عیسی گفت چه مانده است که تو را از آن عافیت داده است گفت به عافیت ترم از کسی که در دل وی آن معرفت نیافرید که در دل من پس دست به وی فرود آورد تا درست و نیکوی روی شد و با عیسی به هم صحبت کرد مدتی و عبادت می کرد با وی و شبلی را در بیمارستان باز داشته بودند که دیوانه است قومی در نزدیک وی شدند گفت شما کیستید گفتند دوستداران تو سنگ در ایشان انداختن گرفت بگریختند گفت دروغ گفتید اگر دوست بودید بر بلای من صبر می کردید

غزالی
 
۴۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۰ - علاج اثر کردن ذکر مرگ در دل

 

بدان که مرگ کاری عظیم است و خطری بزرگ و خلق از آن غافلند و اگر یاد کنند در دل ایشان بس اثری نکند که دل به مشغله دنیا چنان مستغرق باشد که چیزی دیگر را جای نمانده باشد و از این بود که از ذکر و تسبیح نیز لذت نیابد پس علاج آن بود که خلوتی طلب کند و یک ساعت دل این کار را فارغ کند چنان که کسی که در بادیه بخواهد شد تدبیر آن را در دل از دیگر چیزها فارغ کند و با خویشتن گوید که مرگ نزدیک رسید و باشد که امروز بود و اگر تو را گویند که در بالانی تاریک شو که ندانی که در آن دهلیز چاهی است یا سگی در راه است یا هیچ خلل نیست زهره تو بشود آخر پوشیده نیست که کار تو پس از مرگ و خطر تو در گور کمتر از این نیست غفلت از این چه دلیری است

و علاج بهترین آن بود که در اقران خویش نگرد که مرده اند و از صورت یاد آورد که در نیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بودند و اندوه و شادی ایشان در دنیا به چه مبلغ بود و غفلت ایشان از مرگ چگونه بود پس ناگاه و ناساخته اشخاص مرگ بیامد و ایشان را بربود و اکنون در گور اندیشه کن که صورت ایشان چگونه است و اعضای ایشان چگونه از هم فرو شده است و کرم در گوشت و پوست و چشم و زبان ایشان چه تصرف کرده است ایشان بدین حال شدند و وارث ایشان مال قسمت کرده و خوش می خورند و زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند وی را فراموش کرده پس از یک یک اقران خویش بیندیشد و از تماشا و خنده و غفلت و مشغولی ایشان به تدبیر کاری که بیست سال بدان نخواستند رسید و از آن رنج بسیار می کشیدند و کفن ایشان در دکان گازر شسته و ایشان از آن بی خبر پس با خویشتن گوید که تو نیز همچون ایشانی و غفلت و حرص و حماقت تو هم چون غفلت ایشان است تو را این دولت برآمد که ایشان از پیش شدند تا عبرت گیری فان السعید من وعظ بغیره

نیکبخت آن است که وی را به دیگری پند دهد پس در دست و پای و انگشتان خویش و در چشم و زبان خویش اندیشه کند که همه از یکدیگر جدا خواهد شد هرچه زودتر و علف کرم و حشرات زمین خواهد بود و صورت خویش در گور در خیال خویش آورد مرداری گندیده و تباه شده و از هم فرو شده این و امثال این هر روز یک ساعت با خویشتن می گوید تا باشد که باطن وی از مرگ آگاهی یابد که یاد کرد به ظاهر در دل اثری ندارد و آدمی همیشه می دیده است که جنازه می برند و همیشه خویشتن را نظارگی مرگ دیده است پندارد که همیشه نظاره مرگ خواهد کرد و خویشتن را هرگز مرده ندیده است و هرچه ندیده باشد در وهم وی نیاید ...

غزالی
 
۴۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۳

 

... کز آفتاب رنگ به کوه و به کان گرفت

شد بی خبر ز همت جود تو سو زیان

هر چند هر کسی خطر از سوزیان گرفت ...

امیر معزی
 
۵۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۸

 

... از آن ولی را منبر وزین عدو را دار

اگرچه بی خبر است او ز رفتن شب و روز

عجایب آرد بر روز روشن از شب تار ...

امیر معزی
 
۵۱

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

... که از میانه ی سیماب آب زر کشدا

خوش است مستی و آن روزگار بی خبری

که چرخ غاشیه مرد بی خبر کشدا

در نشست من آنگه گشاده تر باشد ...

امیر معزی
 
۵۲

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

... عالم همه بی رنج حقیری ز غم عشق

ای بی خبر از رنج حقیری چه حقیری

میری چه کند مرد که روزی به همه عمر ...

سنایی
 
۵۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی

 

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور

تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی خبر

مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل ...

سنایی
 
۵۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص

 

... این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح

این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار

از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل ...

سنایی
 
۵۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه

 

... سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار

آمدی تو بی خبر و ز خویش رفتی بی خبر

نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار ...

سنایی
 
۵۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در نکوهش اصحاب دعوا

 
ای جوان زیر چرخ پیر مباش یا ز دورانش در نفیر مباش یا برون شو ز چرخ چون مردان ورنه با ویل و وای و ویر مباش اثر دوزخ ار نمی خواهی ساکن گنبد اثیر مباش گر سعیدیت آرزوست به عدن در سراپرده سعیر مباش تو ورای چهار و پنج و ششی در کف هفت و هشت اسیر مباش در سرا ضرب عقل و نفس و فلک ناقدی باش و جز بصیر مباش در میان غرور و وهم و خیال بسته دیو بسته گیر مباش هر دمی با گشاد نامه عقل گر تو سلطان نه ای سفیر مباش منی انداز باش چون مردان گر نه ای زن منی پذیر مباش گر ترا جان به وزر آلودست داروی وزر کن وزیر مباش از برای خلاف و استبداد به سرو دنب جز بگیر مباش ای به گوهر و رای طبع و فلک بهر آز این چنین حقیر مباش مار قانع بسی زید تو به حرص گر نه ای مور زود میر مباش از پی خرس حرص و موش طمع گاه گوز و گهی پنیر مباش من و سلوی چو هست اندر تیه در نیاز پیاز و سیر مباش از کمان یافت دور گشتن تیر تو ز کژ دور شو چو تیر مباش گر همی در و عنبرت باید بحرها هست در غدیر مباش گر خطر بایدت خطر کن جان ورنه ایمن بزی خطیر مباش چون ترا خاک تخت خواهد بود گو کنون تخت اردشیر مباش تا ز یک وصف خلق متصفی شو فقیهی گزین فقیر مباش فقه خوان لیک در جهنم جاه همچو قابوس وشمگیر مباش چون زفر درس و ترس با هم خوان ورنه بیهوده در زفیر مباش در ره دین چو بو حنیفه ز علم چون چراغی به جز منیر مباش چون تو طفلی و شرع دایه تست جز ازین دایه سیر شیر مباش مجمع اکبر ار نخواهد بود طالب جامع کبیر مباش ور کنون سوی کعبه خواهی رفت ره مخوفست بی خفیر مباش با چنین غافلان نذر شکن جز چو پیغمبران نذیر مباش از پی ذکر بر صحیفه عمر چون نکو نه ای دبیر مباش با تو در گورتست علم و عمل منکر منکر و نکیر مباش پاس پیوسته دار بر در حق کاهلانه بجه بگیر مباش خار خارت چو نیست در ره او پس در آن کوی خیر خیر مباش همه دل باش و آگهی نیاز بی خبر بر در خبیر مباش زیر بی آگهی کند زاری پس تو گر آگهی چو زیر مباش چون قلم هر دمی فدا کن سر لیک از بن شکر بی صریر مباش چون به پیش تو نیست یوسف تو پس چو یعقوب جز ضریر مباش ای سنایی تو بر نظاره خلق در سخن فرد و بی نظیر مباش در زحیری ز سغبه گفتن گفت بگذار و در زحیر مباش در هوای صفا چو بوتیمار دردت ار هست گو صفیر مباش با قرارست نور دیده سر چشم سر گو برو قریر مباش شکر کن زان که شرع و شعرت هست خرت ار نیست گو شعیر مباش گرچه خصمت فرزدق ست به هجو تو به پاداش او جریر مباش خود نقیریست کل عالم و تو در نقار از پی نقیر مباش از پی یوسف کسان به غرض گاه بشرا و گه بشیر مباش همه بر کشتهای تشنه ز قحط ابر باش و به جز مطیر مباش هر کجا پای عاشقی ست روان باد کشتیش باش و قیر مباش
سنایی
 
۵۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴

 

... ای جمال حال مردان بی اثر باشد مکان

وز شعاع شمع تابان بی خبر باشد لگن

بارنامه ما و من در عالم حس ست و بس ...

سنایی
 
۵۸

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۵

 

... وی کشته هزار شیر در بیشه تو

تو بی خبر و جهان در اندیشه تو

سنایی
 
۵۹

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۰

 

... در عشق چه لفظهاست بردوختنی

ای بی خبر از سوخته و سوختنی

عشق آمدنی بود نه آموختنی

سنایی
 
۶۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۶۸

 
این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر بر بساط صایبی خفتند طراران همه در لحد خفتند بیداران دین مصطفا بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید زان که بی ننگند و بی عارند عیاران همه غارتی را عادتی کردند بزازان ما در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه بی خبر گشته ست گوش عقل حق گویان دین بی بصر گشته ست گویی چشم نظاران همه ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه
سنایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸۲
sunny dark_mode