گنجور

 
۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح امیرابو محمد بن محمود غزنوی

 

... نه در شاهی ترا یاری و همتایی همی بینم

دلت را چون فراخ و پهن دریایی همی بینم

زتو اندر جهان پیوسته آوایی همی بینم ...

فرخی سیستانی
 
۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل

 

و ازین بزرگتر و بانام تر دیگری است در باب بو سعید سهل و این مرد مدتی دراز کدخدای و عارض امیر نصر سپاه سالار بود برادر سلطان محمود تغمدهم الله برحمته چون نصر گذشته شد از شایستگی و بکار آمدگی این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنی خاص بدو مفوض کرد- و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است- و مدتی دراز این شغل را براند و پس از وفات سلطان محمود امیر مسعود مهم صاحب دیوانی غزنی بدو داد باضیاع خاص بهم و قریب پانزده سال این کارها میراند پس بفرمود که شمار وی بباید کرد مستوفیان شمار وی باز نگریستند هفده بار هزار هزار درم بروی حاصل محض بود و او را از خاص خود هزار هزار درم تنخواه بود و همگان می گفتند که حال بو سعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی چه دیده بودند که امیر محمود با معدل دار که او عامل هرات بود و با سعید خاص که اوضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر ایشان حاصلها فرود آمد چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه ها

اما امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام و دیگر که بو سعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت که ضیاع خاص داشت در روزگار امیر محمود چون حاصلی بدین بزرگی از آن وی بر آن پادشاه امیر مسعود عرضه کردند گفت ظاهر مستوفی و بو سعید را بخوانید و فرمود که این حال مرا مقرر باید گردانید طاهر باب باب بازمیراند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابو سعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بروی حاصل است و هیچ جا پیدا نیست و مالا کلام فیه که بو سعید را از خاص خویش بباید داد امیر گفت یا با سعید چه گویی و روی این مال چیست گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنین دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله است و این حاصل حق است خداوند را بر بنده امیر گفت این مال بتو بخشیدم که ترا این حق هست خیز بسلامت بخانه بازگرد بو سعید از شادی بگریست سخت بدرد

طاهر مستوفی گفت جای شادی است نه جای غم و گریستن بو سعید گفت از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت میکنیم با چندین حلم و کرم و بزرگی وی بر ما و اگر وی رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد امیر وی را نیکویی گفت و بازگشت و ازین بزرگتر نظر نتواند بود و همگان رفتند رحمة الله علیهم اجمعین ...

ابوالفضل بیهقی
 
۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۷ - بازگشت هزیمتیان و تاختن دوباره

 

و دیگر روز سوم شوال سلطان برنشست و بتعبیه براند سخت شادکام و بدو منزل سرخس رسید و روز پنجشنبه پنجم شوال در پس جوی آبی برسان دریایی فرود آمدند و طلیعه خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند و شهر سرخس را خراب و یباب دیده آمد بدان خرمی و آبادانی که آن را دیده بودیم و امیر اندیشه مند شد که طلیعه خصمان را اینجا دیده آمد و با اعیان گفت

ازین شوختر مردم تواند بود که از آن مالش که ایشان را رسیده است اندیشه ما چنان بود که ایشان تا کنار جیحون و کوه بلخان عنان بازنکشند گفتند هزیمت پادشاهان و ملوک چنین باشد که خانیان از پیش سلطان ماضی هزیمت شدند نیز یکی را از آن قوم کس ندید و این قوم مشتی خوارج اند اگر خواهند که بازآیند زیادت از آن بینند که دیدند و نماز دیگر خبر رسید که خصمان بدو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی می بگردانند و باز جنگ خواهند کرد و امیر سخت تنگدل شد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۱

 

... جان گوهر است و تن صدف گوهر

در شخص مردمی و تو دریایی

بل مردم است میوه تو را و تو ...

ناصرخسرو
 
۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰

 

شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریایی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرایی ...

... یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده

اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریایی

زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی ها ...

ناصرخسرو
 
۶

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۷ - زیارت قبور انبیای بنی اسرائیل

 

پس به دهی رسیدم که آن را پردة می گفتند آن جا قبر عیش و شمعون علیهما السلام را زیارت کردم و از آن جا به مغارک رسیدم که آن را دامون می گفتند آنجا نیز زیارت کردم که گفتند قبر ذوالکفل است علیه السلام و از آن جا به دیهی دیگر رسیدم که آن را اعبلین می گفتند و می گفتند قبر هود علیه السلام آنجاست زیارت وی دریافتم و اندر حظیره وی درختی خرتوت بود و قبر عزیز نبی علیه السلام آنجا بود زیارت آن کردم و رو به سوی جنوب برفتم به دیهی دیگر رسیدم که آن را حظیره می گفتند و بر جانب مغربی این دیه دره ای بود و در آن دره چشمه آبی بود پاکیزه که از سنگ بیرون می آمد و برابر چشمه بر سر سنگ مسجدی کرده اند و در آن مسجد دو خانه است از سنگ ساخته و سقف سنگین در زده و دری کوچک بر آنجا نهاده چنانکه مرد به دشواری در تواند رفتن و دو قبر نزدیک یکدیگر آنجا نهاده یکی از آن شعیب علیه السلام و دیگری از آن دخترش که زن موسی علیه السلام بود مردم آن دیه آن مسجد و مزار را تعهد نیکو کنند از پاک داشتن و چراغ نهادن و غیره و از آنجا به دیهی شدم که آن را داریل می گفتند و بر جانب قبله آن دیه کوهی بود و اندر میان کوه حظیره ای و اندر آن حظیره چهار گور نهاده بود از آن فرزندان یعقوب علیه السلام که برادران یوسف علیه السلام بودند و از آنجا برفتم تلی دیدم زیر آن تل غاری بود که قبر مادر موسی علیه السلام در آن غار بود زیارت آن جا دریافتم و از آن جا برفتم دره ای پیدا آمد به آخر آن دره دریایی پدید آمد کوچک و شهر طبریه بر کنار آن دریاست

ناصرخسرو
 
۷

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۴ - صفت شهر قاهره

 

... و تقدیر کردم که در این شهر قاهره از بیست هزار دکان کم نباشد همه ملک سلطان و بسیار دکان هاست که هریک را در ماهی ده دینار مغربی اجره است و از دو دینار کم نباشد و کاروانسرای و گرمابه و دیگر عقارات چندان است که آن را حد و قیاس نیست تمامت ملک سلطان که هیچ آفریده را عقار و ملک نباشد مگر سراها و آن چه خود کرده باشد و شنیدم که در قاهره و مصر هشت هزار سر است از آن سلطان که آن را به اجارت دهندد و هرماه کرایه ستانند و همه به مراد مردم به ایشان دهند و از ایشان ستانند نه آن که بر کسی به نوعی به تکلیف کنند و قصر سلطان میان شهر قاهره است و همه حوالی آن گشاده که هیچ عمارت بدان نه پیوسته است و مهندسان آن را مساحت کرده اند برابر شهرستان میارفارقین است و گرد بر گرد آن گشوده است هر شب هزار مرد پاسبان این قصر باشند پانصد سوار و پانصد پیاده که از نماز شام بوق و دهل و کاسه می زنند و گردش می گردند تا روز و چون از بیرون شهر بنگرند قصر سلطان چون کوهی نماید از بسیاری عمارات و ارتفاع آن اما از شهر هیچ نتوان دید که باروی آن عالی است و گفتند که در این قصر دوازده هزار خادم اجری خواره است و زنان و کنیزکان خود که داند الا آن که گفتند سی هزار آدمی در آن قصری است و آن دوازده کوشک است و این حرم را ده دروازه است بر روی زمین هر یک رانامی بدین تفصیل غیر از ان که در زیر زمین است باب الذهب باب البحر باب السریج باب الزهومه باب السلام باب الزبرجد باب العبد باب الفتوح باب الزلاقه باب السریه و در زیرزمین دری است که سلطان سواره از آن جا بیرون رود و از شهر بیرون قصری ساخته است که مخرج آن رهگذر در آن به قصر است و آن رهگذر را همه سقف محکم زده اند از حرم تا به کوشک و دیوار کوشک از سنگ تراشیده ساخته اند که گویی از یک پاره سنگ تراشیده اند و منظرها و ایوان های عالی برآورده و از اندرون دهلیز دکان ها بسته و همه ارکان دولت و خادمان سیاهان بوند و رومیان و وزیر شخصی باشد که به زهد و ورع و امانت و صدق و علم و عقل از همه مستثنی باشد و هرگز آن جا رسم شراب خوردن نبوده بود یعنی به روزگار آن حاکم و در ایام وی هیچ زن از خانه بیرون نیامده بود و کسی مویز نساختی احتیاط را نباید که از آن سک کننند و هیچ کسی را زهره نبود که شراب خورد و فقاع هم نخوردندی که گفتندی مست کننده است و مستحیل شده

قاهره پنج دروازه دارد باب النصر باب الفتوح باب القنطرة باب الزویلة باب الخلیج و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است که از بارو قوی تر و عالی تر است و هر سرای و کوشکی حصاری است و بیش تر عمارات پنج اشکوب و شش اشکوب باشد و آب خوردنی از نیل باشد سقایان با شتر نقل کنند و آب چاه ها هرچه به رود نیل نزدیک تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نیل باشد شور باشد و مصر و قاهره را گویند پنجاه هزار شتر راویه کش است که سقایان آب کشند و سقایان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند به سبوهای برنجین و خیک ها در کوچه های تنگ که راه شتر نباشد و اندر شهر در میان سراها باغچه ها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان سرابستان هاست که از آن نیکوتر نباشد و دولاب ها ساخته اند که آن بساتین را آب دهد و بر سر بام ها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاه ها ساخته و در آن تاریخ که من آن جا بودم خانه ای که زمین وی بیست گز در دروازه گز بود به پانزده دینار مغربی به اجارت داده بود در یک ماه چهار اشکوب بود سه از آن به کراء داده بودند و طبقه بالایین از خداوندیش می خواست که هر ماه پنج دینار مغربی علاوه بدهد و صاحب خانه به وی نداد گفت که مرا باید که گاهی در آن جا باشم و مدت یک سال که ما آن جا بودیم همانا دو بار در آن خانه نشد و آن سراها چنان بود از پاکیزگی و لطافت که گویی از جواهر ساخته اند نه از گچ و آجر و سنگ و تمامت سرای های قاهره جدا جدا نهاده است چنان که درخت و عمارت هیچ آفریده بر دیوار غیری نباشد و هرکه خواهد هرگه که بایدش خانه خود باز تواند شکافت و عمارت کردکه هیچ مضرتی به دیگری نرسد و چون از شهر قاهره سوی مغرب بیرون شوی جوی بزرگی است که آن را خلیج گویند و آن را خلیج را پدر سلطان کرده است و او را بر آن آب سیصد دیه خالصه است و سر جوی از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آن جا بگردانیده و پیش قیصر سلطان می گذرد و دو کوشک بر سر آن خلیج کرده اند یکی را از آن لولو خوانند ودیگری را جوهره و قاهره راچهار جامع است که روز آدینه نماز کنند یکی را از آن جامع ازهر گویند و یکی را جامع نور و یکی را جامع حاکم و یکی را جامع معز و این جامع بیرون شهر است بر لب رود نیل و از مصر چون روی به قبله کنند به مطلع حمل باید کرد و از مصر به قاهره کم از یک میل باشد و مصر جنوبی است و قاهره شمالی و نیل از مصر می گذرد و به قاهره رسد و بساتین و عمارات هر دو شهر به هم پیوسته است و تابستان همه دشت و صحرا چون دریایی باشد و بیرون از باغ سلطان که بر سربالایی است که آن پر نشود دیگر همه زیر آب است

ناصرخسرو
 
۸

خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۷۲

 

الهی در سر آب دارم در دل آتش در باطن ناز دارم در باطن خواهش در دریایی نشستم که آنرا کران نیست بجان من دردیست که آنرا درمان نیست دیده من بر چیزی آید که وصف آن بزبان نیست

خواجه عبدالله انصاری
 
۹

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۴۹

 

... الهی جمال من در بندگیست ورنه زبان من بیاد تو کی است دولت من آنست که بیاد توام ورنه ذکر من مرا ارزش چیست

الهی همه از حیرت به فریادند و من به حیرت شادم به یک لبیک درب همه ناکامی بر خود نگشادم دریغا روزگاری که نمی دانستم تا لطف تو را دریازم الهی در آتش حیرت آویختم چون پروانه در چراغ نه جان رنج تپش دیده نه دل الم داغ الهی در سرآب دارم در دل آتش در باطن ناز دارم و در ظاهر خواهش در دریایی نشستم که آنرا کران نیست بجان من دردی است که آنرا درمان نه دیده من بر چیزی آمد که وصف آن به زبان نه

خصمان گویند کاین سخن زیبانیست ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۵۲

 

الهی در سرآب دارم در دل آتش در باطن ناز دارم در باطن خواهش در دریایی نشستم که آنرا کران نیست بجان من دردیست که آنرا درمان نیست دیده من بر چیزی آید که وصف آن بزبان نیست

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر

تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری

که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر ...

ازرقی هروی
 
۱۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... فرو نشسته بروی کبود فام سپر

مجره در فلک ایدون چو سبز دریایی

فگنده تودۀ کافور فام کف بر سر ...

ازرقی هروی
 
۱۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۵

 

... ای شهنشاهی که اندر روزبار و روز رزم

از سیاست موج دریایی و سوزان آذری

از چو تو شاهی اگر لافی زنم از افتخار ...

ازرقی هروی
 
۱۴

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۱۹ - جنگ نریمان با پسر فغفور چین

 

... زبر ابری از مشک بسد فشان

چو جوشنده دریایی از سندروس

بخارش همه زیره آبنوس ...

اسدی توسی
 
۱۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۵۹ - ابویعقوب اسحق بن محمّد النهرجوری

 

و از ایشان بود ابویعقوب اسحق بن محمدالنهرجوری صحبت ابوعمر و مکی کرده بود و آن بو یعقوب سوسی و جنید و پیران دیگر بمکه مجاور بود و وفاة او هم آنجا بود اندر سنه ثلثین و ثلثمایه

ابوالحسین احمدبن علی گوید نهرجوری گفت دنیا دریایی است و کنارۀ او آخرتست و کشتی اندرو تقویست و مردمان همه سفری اند

ابوبکر رازی گوید از نهرجوری شنیدم که گفت مردی را دیدم اندر طواف یک چشم و می گفت اعوذ بک منک گفتم این چه دعاست گفت روزی نظری بشخصی کردم که مرا نیکو آمد همیدون توانچه دیدم که بر چشم من آمد و چشم من بریخت آواز آمد که لطمۀ بلحظۀ دیداری بطپانچۀ و اگر نیز نگری نیز خوری ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۷ - تواجد و وجد و وجود

 

... تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریایی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق این دو حال دایم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود

رسول صلی الله علیه وسلم از حق سبحانه وتعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... و از جمله آن حدیث عبدالله عمر رضی الله عنهما است اندر سفری بود جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر او شیر را براند از راه گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد بر وی مسلط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلط نکردندی و این خبر معروفست

و روایت کنند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم علاءبن الحضرمی را به غزا فرستاد دریایی پیش آمد که ایشان را از آن بازداشت آن مرد نام مهین دانست دعا کرد و بر آب همه برفتند

و روایت کند عتاب بن بشیر و اسیدبن حضیر از نزدیک پیغامبر صلی الله علیه وسلم بیرون شدند هر دو پیش رسول صلی الله علیه وسلم بودند مشورتی می کردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۱ - آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین

 

... پس از یک مه به موقان خواست رفتن

درو نخچیر دریایی گرفتن

شهنشه خفته بود و ویس دربر ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶۰ - نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن

 

... به گلزاری ز خوبی بشکفیده

ز دریایی شده بی در و بی آب

به دریایی پر آب و در خوشاب

ز بختی تیره چون شوریده آبی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۲۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱۳ - در انجام کتاب گوید

 

... سموم قهر تو جان را گدازد

تو دریایی و دریا چون بجوشد

کرا زهره که با دریا بکوشد ...

... چراغ و شمع شاید گر نبینم

تو دریایی و من مرد گهر جوی

ز تو جویم گهر نز چشمه و جوی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۲
۳
۲۶