رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۰
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید
نیش نهنگ دارد دل را همی خساید ...
رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۰
گرفته روی دریا جمله کشتی های بر تو
ز بهر مدح خواهانت ز شروان تا به آبسکون
رودکی » مثنویها » ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه » بخش ۳۱
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان تیتو سپرد
دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵
... ذره ای را به دهر بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشخاید
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالم
... بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ ...
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر
... ستاینده خاک پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
بر انگیخته موج از او تندباد ...
... همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید ...
فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۹
... فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست ...
... ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین ...
فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۴
... همی رفت لشکر گروها گروه
چو دریا بجوشید هامون و کوه
چنان تیره شد روز روشن ز گرد ...
فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۹
... سزد گر برو بربگیریم راه
که گر حصن دریا شود جای اوی
کسی نگسلاند ز بن پای اوی ...
... همه نامداران پرخاشجوی
ز خشکی به دریا نهادند روی
سپه را به شیروی بسپرد و گفت ...
... چنانک اندر آید دمید و دهید
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند ...
... همی دود از آتش برآمد چو قار
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده جوی خون
فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۲۰
... دمان و دنان برگرفتند راه
چو شد سلم تا پیش دریا کنار
ندید آنچه کشتی برآن رهگذار ...
... برفتند یکسر گروها گروه
پراگنده در دشت و دریا و کوه
یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز ...
... زدند و فرو هشت پرده سرای
سپه را ز دریا به هامون کشید
ز هامون سوی آفریدون کشید ...
... جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
ز دریای گیلان چو ابر سیاه
دمادم بساری رسید آن سپاه ...
فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱
... به جنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از بر نشست من است ...
فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲
... یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید
ز خاراش گهواره و دایه خاک ...
... که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پروراننده اند ...
فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۰
... ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن ...
فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۵
... که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
به ابر سیه بر شده تیره دود
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
برو بر زدم بانگ برسان شیر ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۲
... زبانش به کردار برنده تیغ
چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۶
... ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب
خروشیدن آمد ز پرده سرای ...
... نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ
ز دریا به دریا کشیدند نخ
بیاراست قارن به قلب اندرون ...
... ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت
نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت
دل تیغ گفتی ببالد همی ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳
... همی رفت پرخشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریا همی مرد بود
رخ ماه و خورشید پر گرد بود ...
فردوسی » شاهنامه » کیقباد » بخش ۲
... ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب ...