گنجور

 
۱۹۴۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت

 

... که به پایان رسید عمر دراز

بیش ازین کار تو چو بسته نمود

به قناعت بدوز دیده آز ...

... دل به بتخانه رفته تن به نماز

باطنی همچو بنگه لولی

ظاهری همچو کلبه بزاز ...

... همه از کین و حرص و شهوت و خشم

در بن چاه ژرف سیصد باز

ای خردمند نارسیده بدان ...

سنایی
 
۱۹۴۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در ستایش قاضی ابوالبرکات‌بن مبارک فتحی

 

به آب ماند یار مرا صفات و صفاش

که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش

ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش ...

... هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش

کسی که بسته او شد زمانه داغی کرد

میان جانش ز لن تفلحوا اذا ابداش ...

... ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز

بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش

ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لییم ...

... به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی

میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش

شدست مایه اندیشه همچو سودا لیک ...

... کسی که راست نبود این ستانه را چو الف

به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش

قوام ملک علایی ز رای عالی اوست ...

... چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش

در آب تیره که در وی شکربنگدازد

چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش ...

... که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش

جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی

شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش

هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک

چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش

مها به نزد تو این بنده گوهری آورد

که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش ...

... کنون چو پیکر مرده ست جامه دیباش

تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ

پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش ...

سنایی
 
۱۹۴۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در نکوهش اصحاب دعوا

 

... در میان غرور و وهم و خیال

بسته دیو بسته گیر مباش

هر دمی با گشاد نامه عقل ...

... چون قلم هر دمی فدا کن سر

لیک از بن شکر بی صریر مباش

چون به پیش تو نیست یوسف تو ...

سنایی
 
۱۹۴۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - شکایت از دگرگونی حال روزگار

 

... در خط خوب تکین و در خم زلف ینال

پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق

آنکه باشد تشنه شوق و کمال ذوالجلال ...

... تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال

این میان را بسته اندر راه معنی چون الف

و آن شده بی شک ز دعویهای بی معنی چو دال ...

سنایی
 
۱۹۴۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح امام زکی‌الدین بن حمزهٔ بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی

 

... کیست از جمله صغار و کبار

از همه گوهر بنی آدم

که ندیده ازو سعایت و غمز ...

... آن گنه را جز این ندانم جرم

چون چنان گشت بند من محکم

که یکی روز من نشسته بدم ...

... مانده چون حرف معرب و معجم

جامه ها بستدند و گفتندم

نیز ستار کن برین سر ضم ...

... با بلا و عنا و حسرت و هم

که گنهکار یونس بن متی

به سوی نینوا به ساحل یم ...

سنایی
 
۱۹۴۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸

 

... خلق جهان را از جهان هم کعبه ای و هم صنم

رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه

هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم ...

... بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را

جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم ...

... آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم

تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن

می کش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم ...

... در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم

بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را

در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم

از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر

وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم

یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را ...

... کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی

بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم

هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد ...

... دارد حدیثش ذوق تو از کارخانه شوق تو

نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم

هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند ...

... بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم

بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم

جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان ...

سنایی
 
۱۹۴۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹

 

... مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار

بسته این طارم پیروزه بی روزنیم

گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد ...

... آروزها را برون روبیم از دل کارزو

شیوه آبستنانست و نه ما آبستنیم

رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما ...

... جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد

هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم

از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی ...

سنایی
 
۱۹۴۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - در اشتیاق کعبه و سفر حج

 

... گاه در کنج خرابی با سگان هم خوان شویم

گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیم

گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم ...

... از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم

ز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم

در تماشاشان نیابیم ار گهی خوش دل بویم ...

... قافله باز آید اندر شهر بی دیدار ما

ما به تیغ قهر حق کشته غریبستان شویم

همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه شب ...

... گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند

ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم

رو که هر تیری که از میدان حکم آمد به ما ...

... این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم

این سفر بستان عیاران راه ایزدست

ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم

حاجیان خاص مستان شراب دولتند ...

سنایی
 
۱۹۴۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح خواجه معین الدین ابونصر احمدبن فضل غزنوی

 

... سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش

لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن

صوتشان راهست حیران گشته بی انگشت گوش ...

... خدمت عالی معین الدین والدنیا گزین

چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن

آن خداوندی که لطف و لفظ او را بنده اند

در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن ...

... خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات

بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن

مونس تو دیده روحانیان زیبد همی ...

... مرده غم زنده گردد گر که بگشایی دهن

بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون

جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن ...

سنایی
 
۱۹۵۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش علی‌بن حسن بحری

 

الا یا خیمه گردان به گرد بیستون مسکن

گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان ...

... علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن

امام صنعت تازی علی ابن حسن بحری

که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن ...

... ازیرا کل دانش را نگردد جهل پیرامن

تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا

و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن ...

... یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا

همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون

شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا ...

... درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب

ازیرا سغبه ژاژند و بسته رستم و بهمن

ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را ...

... هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی

که از روز درازست این شب کوتاه آبستن

الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم ...

سنایی
 
۱۹۵۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح نصرالله بن داود سرخسی

 

... جادوی استاد را پیش دو بادام تو

بسته شود پسته وار تیغ زبان در دهن

گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم ...

... ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا

خشک شده سرو بن زرد شده نسترن

عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه ...

... حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع

پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن

صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست ...

سنایی
 
۱۹۵۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح علی بن حسن

 

... از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد

چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین

هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند ...

... هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر

روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن

هر که داند کو همی با پروریده خود چه کرد ...

... گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها

گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن

بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد ...

سنایی
 
۱۹۵۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در مدح بهرامشاه

 

... حسن اندر حسن اندر حسنم

تو حسن خلق و حسن بنده حسن

بی سر و پای یکی چنبروار ...

... یاسمین پر می و پر شیر دهن

بسته بر ساعد گل عقد گهر

سوده در کام سمن مشک ختن ...

سنایی
 
۱۹۵۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجم‌الدین حسن غزنوی

 

... بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن

سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن

نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن

چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا

فوطه کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن

بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه گر

شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن ...

... تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من

رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل

دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن

سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند

نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن

راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف ...

... انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی

پرده خلقان تویی چون روی بنماید محن

این بتان کامروز بینی از سر دون همتی

بنده یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن

اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید ...

... زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش

زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن

روضه شرع معین الدین ز بهر عز دین ...

سنایی
 
۱۹۵۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - در نکوهش حرص و هوی و هوس

 

... صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان

سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن

نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا ...

... آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی

چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن

با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست ...

... ز امتحان اخروی بی شک بمانی ممتحن

در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری

اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن ...

سنایی
 
۱۹۵۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح خواجه علاء الدین ابویعقوب یوسف بن احمد حدادی شالنکی غزنوی و ابوالمعالی احمدبن یوسف

 

... وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان

هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد

هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان ...

... هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول

پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان

چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او ...

... آنکه گاه دانش آموزی ز بهر قهر نفس

بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان

لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر ...

... یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان

هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز

هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان

زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید ...

سنایی
 
۱۹۵۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - معروفی بود زن سلیطه‌ای داشت او را به قاضی برده بود و رنج می‌نمود در حق وی گوید

 

... آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران

ماهت ار نور دهد تری آبست درو

مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن ...

... تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران

بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس

تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران ...

... معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس

زان که هستند ز بستان وفا بی ثمران

اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب ...

... مایه سازیم هم از همت و خوی دگران

کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند

زان که اینست همه ره روش با خطران ...

... رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک

پشت اسلام نکردند بنا بر عمران

همه اندر طلب مستی بی عقل و دلان ...

سنایی
 
۱۹۵۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹ - در نعت امام هشتم (ع)

 

... از رفعت او حریم مشهد

از هیبت او شریف بنیان

از دور شده قرار زیرا ...

... ای مامون کرده با تو پیوند

وی ایزد بسته با تو پیمان

ای پیوندت گسسته پیوند ...

سنایی
 
۱۹۵۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در پاسخ پرسش سلطان سنجر دربارهٔ مذهب

 

... تا توان افلاک زیر سایه پر داشتن

بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان

پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن

تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو

کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن ...

... خویشتن چون دایره بی پا و بی سر داشتن

من سلامت خانه نوح نبی بنمایمت

تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن ...

... زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن

خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک

جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن ...

... از برای فاسق و مجرم مجاور داشتن

هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن

جز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن ...

... جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن

پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک

جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن ...

... گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ

پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن

ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود ...

... تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن

بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر

همچو بی دینان نباید روی اصفر داشتن ...

سنایی
 
۱۹۶۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴

 

شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن

پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن

بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود ...

... تا کی اندر پرده غفلت ز راه رنگ و بوی

این رباط باستانی را به بستان داشتن

خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو ...

... پیش جانان جان بی جان خوان بی نان داشتن

عقل و جان پستان بستانست طفل راه را

گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن

عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست ...

... خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن

زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی

نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن ...

سنایی
 
 
۱
۹۶
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۵۵۱