گنجور

 
سنایی

گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم

یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم

راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم

خانه‌پردازیم و سوی خانهٔ یزدان شویم

طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دل

بی‌زن و فرزند و بی‌خان و سر و سامان شویم

گاه با بار مذلت سوی آن مسجد دویم

گاه با رخت غریبی نزد آن ویران شویم

گاه در صحن بیابان با خران همره بویم

گاه در کنج خرابی با سگان هم خوان شویم

گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیم

گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم

گاه از ذل غریبی بار هر ناکس کشیم

گاه در حال ضرورت یار هر نادان شویم

گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم

گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم

از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل

گاه در آتش بویم و گاه در طوفان شویم

گه بعون همرهان چون آتش اندر دی بویم

گه به دست ملحدان چون آب در آبان شویم

ملحدان گر جادوی فرعونیان حاضر کنند

ما به تکبیری عصای موسی عمران شویم

غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما

از نشابور و ز طوس و مرو زی همدان شویم

از پی بغداد و کرخ و کوفه و انطاکیه

زهرمان حلوا شود آنشب که در حلوان شویم

چون بدارالملک عباسی امامی آمدیم

تازه رخ چون برگ و شاخ از قطرهٔ باران شویم

از برای حق صاحب مذهب اندر تهنیت

جان قدم سازیم و سوی تربت نعمان شویم

با شیاطین کین کشیم از خنجر توفیق حق

چون ز قادسیه سوی عقبهٔ شیطان شویم

پای چون در بادیهٔ خونین نهادیم از بلا

همچو ریگ نرم پیش باد سرگردان شویم

زان یتیمان پدر گم کرده یاد آریم باز

چون یتیمان روز عید از درد دل گریان شویم

از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم

ز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم

در تماشاشان نیابیم ار گهی خوش دل بویم

گرد بالینشان نبینم ار دمی نالان شویم

در غریبی درد اگر بر جان ما غالب شود

چون نباشد این عزیزان سخت بی‌درمان شویم

غمگساری نه که اشگی بارد از غمگین بویم

مهربانی نی که آبی آرد ار عطشان شویم

نه پدر بر سر که ما در پیش او نازی کنیم

نی پسر در بر که ما از روی او شادان شویم

چون رخ پیری ببینیم از پدر یاد آوریم

همچو یعقوب پسر گم کرده با احزان شویم

باشد امیدی هنوز ار زندگی باشد ولیک

آه اگر در منزلی ما صید گورستان شویم

حسرت آن روز چون بر دل همی صورت کنیم

ناچشیده هیچ شربت هر زمان حیران شویم

آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان

بی‌جمال دوستان و اقربا مهمان شویم

همرهان حج کرده باز آیند با طبل و علم

ما به زیر خاک ره با خاک ره یکسان شویم

قافله باز آید اندر شهر بی‌دیدار ما

ما به تیغ قهر حق کشتهٔ غریبستان شویم

همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه شب

ما به زیر خاک چون در پیش مه کتان شویم

دوستان گویند حج کردیم و می‌آییم باز

ما به هر ساعت همی طعمهٔ دگر کرمان شویم

نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع

هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم

گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند

ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم

رو که هر تیری که از میدان حکم آمد به ما

هدیه جان سازیم و استقبال آن پیکان شویم

چون بدو باقی شدیم از جسم خود فانی شویم

چون بدو دانا شدیم از علم خود نادان شویم

گر نباشد حج و عمره ور می و قربان گو مباش

این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم

این سفر بستان عیاران راه ایزدست

ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم

حاجیان خاص مستان شراب دولتند

ما به بوی جرعه‌ای مولای این مستان شویم

نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیم

تا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم

بادیه بوته‌ست و ما چون زر مغشوشیم راست

چون بپالودیم ازو خالص چو زر کان شویم

بادیه میدان مردانست و ما نیز از نیاز

خوی این مردان گریم و گوی این میدان شویم

گرچه در ریگ روان عاجز شویم از بی‌دلی

چون پدید آید جمال کعبه جان افشان شویم

یا به دست آریم سری یا برافشانیم سر

یا به کام حاسدان گردیم یا سلطان شویم

یا پدید آییم در صحرای مردان همچو کوه

یا به زیر پشتهٔ ریگ روان پنهان شویم