گنجور

 
۱۸۴۱

عطار » اسرارنامه » بخش هفدهم » بخش ۴ - الحکایه و التمثیل

 

... غم بسیار و آنرا حاصلی نی

اگر از دیده صد دریا بباری

خدا داند که تو بر هیچ کاری ...

عطار
 
۱۸۴۲

عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۱۴ - الحکایه و التمثیل

 

... مرا آید ز بوتیمار خنده

لب دریا نشسته سرفکنده

فرو افکنده سر در محنت خویش

نشسته تشنه و دریاش در پیش

همیشه با دلی تشنه در آن غم

که گر آبی خورم دریا شود کم

درین معنی تو بوتیمار خویشی ...

عطار
 
۱۸۴۳

عطار » اسرارنامه » بخش بیست و یکم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

 

... چو چشمه تا به کی در جوش باشی

که دریا گردی ار خاموش باشی

درین دریا به گوهر هر که ره داشت

به غواصیش باید دم نگه داشت

عطار
 
۱۸۴۴

عطار » اسرارنامه » بخش بیست و دوم » بخش ۸ - الحکایه و التمثیل

 

... به بازی چو من پیری کشیده

چنین دریا که عالم می کند نوش

ز چون من قطره ای برناورد جوش ...

عطار
 
۱۸۴۵

عطار » خسرونامه » بخش ۱ - بسم اللّه الرحمن الرحیم

 

... پدید آرنده هر دوجهان اوست

جهان یک قطره از دریای جودش

ولی جان غرقه نور وجودش ...

... که از اوتاد کوه ابدال سازد

چو آتش هفت دریا را تب آرد

زمین را لرزه داء الثعلب آرد ...

... گه از آتش گلستانی برآرد

گه ازدریا بیابانی برآرد

ز سنگ خاره اشتر او نماید ...

... هزاران قطره چون در چشمم آید

اگردریا نبینم خشمم آید

ز باران قطره گر پیدا نماید

چو در دریا رود دریا نماید

وگر تو آتش وگر برف بینی ...

... چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز

یقین میدان که دریا شد ز اعزاز

چنین آمد ز حق کانانکه هستند ...

... چو تو هستی خدایا ما که باشیم

کمیم از قطره در دریا که باشیم

تویی جمله ترا از جمله بس تو ...

... خیال معرفت در ما از آنست

که آن دریا ازین قطره نهانست

چو دریا قطره را عین الیقین شد

نبودش تاب تا زیر زمین شد ...

عطار
 
۱۸۴۶

عطار » خسرونامه » بخش ۷ - در فضیلت امیرالمؤمنین حسن علیه السلام

 

... همه لطف و همه جود و همه علم

زجودش هفت دریا هشت آمد

ز شوقش نه فلک در گشت آمد ...

... چو جان در بر ازو با خویشتن داشت

دل پر نور او دریای دین بود

دو موی او دو شست عنبرین بود

چو در دریا فکند آن شست در راه

بشست افتاد از ماهیش تا ماه ...

عطار
 
۱۸۴۷

عطار » خسرونامه » بخش ۱۰ - در فضیلت امام شافعی

 

... کتاب امتش امالکتابست

اگر روزی بدریا راه یابد

شود گمنام بحر آنگاه یابد ...

... بجای او نشست آن بحرو او شد

چو آن دریا بجای خود روان یافت

قریشی و محمد نام ازان یافت ...

عطار
 
۱۸۴۸

عطار » خسرونامه » بخش ۱۲ - سبب نظم كتاب

 

... نداری هیچ تحسین را زیانی

بدان دریا که درش جان پاکست

اگر تحسین رود ورنی چه باکست

چنین دریا ز در پیوسته پرباد

نثار هر دری صد دانه در باد ...

عطار
 
۱۸۴۹

عطار » خسرونامه » بخش ۱۴ - آغاز داستان

 

... بخدمت ربع مسکون در سجودم

بعشرت سبع دریا عشر جودم

اگر گردون بکام من نگردد ...

... کنون از قعر این نه طاق دوار

که دریایی روانست و نگونسار

چو غواصان بجویند آشنایی

مگر دریا کنار آید ز جایی

خردمندان ده و دو برج افلاک ...

... چنان بخشد عطا ان نافه مشک

که دریا آیدش چون چشمه خشک

چنان زیبا بود مصر جمالش ...

عطار
 
۱۸۵۰

عطار » خسرونامه » بخش ۱۵ - آغاز داستان

 

... شه آن بت را رها کرد و برون شد

به دریا رفت و زو صد جوی خون شد

چو اسکندر به آب زندگانی ...

... سپه چون کوه می شد فوج بر فوج

چنانکه از روی دریا موج بر موج

ز لشکر پشت ماهی شد شکسته ...

... به تن یکساله ای را می نمود او

چنین دانم که از دریای عنصر

نظیر او نخیزد دانه در ...

... دری کان از صدف آمد به صد ناز

به دریا افکند خاتون بسر باز

به زهر آن نوش لب را چاره جوید ...

عطار
 
۱۸۵۱

عطار » خسرونامه » بخش ۱۶ - آغاز داستان

 

... دل مه مرد از آن در گرامی

چو دریا موج میزد شادکامی

جهان بی صبح روی او ندیدی ...

عطار
 
۱۸۵۲

عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

 

... که از جان و ز دل میگشت بیکار

جهان عشق دریای عظیمست

سفینه چیست عقلی بس سلیمست

تو تا مشغول بیتی و سفینه

از آن دریات نبود نم بسینه

دلش ناگه بدریایی فرو شد

بکنج محنتش پایی فرو شد ...

... ز من بر خشک میرانند کشتی

چو من دری که گر دریا زند جوش

کنم یک یک درش را حلقه در گوش ...

... گهی بیرون کنی دست از گریبان

گهی دریای افتی همچو دامان

گهی برروی دیوار افکنی خویش ...

عطار
 
۱۸۵۳

عطار » خسرونامه » بخش ۱۸ - خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ

 

... رسیده زنگ شب تا پشت ماهی

کلید صبح در دریا فتاده

جهان را کوه بر بالا فتاده ...

عطار
 
۱۸۵۴

عطار » خسرونامه » بخش ۲۰ - پاسخ دادن هرمز دایه را

 

... همه خون دلش بالا گرفته

کنار او ز خون دریا گرفته

ز بی صبری ز دل رفته قرارش ...

... ز دستم رفت دل و ز کار من آب

دلم خون شد مرا ای دایه دریاب

اگر کار دلم را در نیابی ...

عطار
 
۱۸۵۵

عطار » خسرونامه » بخش ۲۳ - زاری هرمز در عشق گل پیش دایه

 

... دریغا کز چنان در دور ماندم

وزو همسنگ دریا خون فشاندم

دریغا کان چنان گنجی نهان گشت ...

عطار
 
۱۸۵۶

عطار » خسرونامه » بخش ۲۴ - رسیدن گل و هرمز در باغ و سرود گفتن با رباب

 

... بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم

کلید بوسه در دریا فگندیم

جوابش داد هرمز کای سمنبوی ...

... نسیم صبح جان را تازه رو کرد

بگوش آمد ز دریای سیاهی

خروش مرغ شبگیر از پگاهی ...

... سپیده از پس بالا درآمد

در صبح از بن دریا برآمد

چو شد روشن درآمد دایه پیر ...

عطار
 
۱۸۵۷

عطار » خسرونامه » بخش ۲۵ - خواستگاری شاه اصفهان از گل

 

... ببیند نطع و خاکستر علی القطع

بچشمم هفت دریا جز کفی نیست

ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست ...

... ز بس لشکر که با هم انجمن شد

چو دریا کوه آهن موجزن شد

زمین از پای اسپان خاک میریخت ...

... تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد

فلک صحرا زمین دریای خون شد

ز عهد نادرست چرخ دوار ...

... تکاور را ز پیش صف برانگیخت

ز لب از کین چو دریا کف برانگیخت

بسرسبزی درآمد چون درختی ...

عطار
 
۱۸۵۸

عطار » خسرونامه » بخش ۲۶ - طلب کردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز به رسولی

 

... چو کوه سیم از آن باهوش آمد

چو دریایی دلش در جوش آمد

زبان بگشاد کاین برناکه امروز ...

... هوای گلرخش از حد برون شد

دل او زان هوا دریای خون شد

برنجوری و بیماری بیفتاد ...

... ز سر مهمرد را چندان عطا داد

که در صد سال دریا آن کجا داد

بهر درویش درمانی دگر کرد ...

... نهاده سر ببالین بلا باز

زمین از چشم او دریا گرفته

سویدای دلش سودا گرفته ...

... ز گلرخ نامهیی آورد شه را

که هین دریاب و در پیش آرره را

که تا یک ره ببینی روی من باز ...

عطار
 
۱۸۵۹

عطار » خسرونامه » بخش ۲۷ - نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشی

 

... مپرس از دل که حال دل چنان شد

که دریاهای خون از وی روان شد

منم در کلبه احزان نشسته ...

... ازان در خاک میگردم چنین خوار

که چشم من چو دریاییست خونبار

بدریا در تیمم چون توان کرد

ولی هم کی وضو از خون توان کرد ...

... همه خون دلم بالا گرفتست

کنار من ز در دریا گرفتست

بنظاره بر من آی باری

که تا دریا ببینی از کناری

اگر خوابیم بود آن زود بگذشت ...

... قدحها زهرناکامی بکن نوش

نمیدانم که این دریای مضطر

بچه دل زهره خواهی برد تا سر

چو از چشمت میان خون دری تو

بسی دریای خون با سربری تو

شدم چون باد خاک حور زادی ...

... ولی در بحر چشمم مینیایی

اگر آیی بدین دریا زمانی

چو دریا از تو شور آرم جهانی

نیی عنبر ولی زنجیر جانی ...

... ز تو چشمم سپید از ناامیدی

چو مرجانی تو از دریا برایی

چه گر از راه چشم ما برایی ...

... نیی مرجان که هستی تو ستاره

بتو دریا توان کردن گذاره

چو در دریا ستاره مینبینم

درین دریای چنین گمراه ازینم

ستاره نیستی در یتیمی ...

عطار
 
۱۸۶۰

عطار » خسرونامه » بخش ۳۱ - بیمار گشتن جهان افروز

 

... دل بدخواه تو پر موج خون باد

وزان یک موج صد دریا فزون باد

منم جانی وفای تو گرفته ...

... مثال مکر زن آبیست باریک

که دریایی شود ناگاه تاریک

ولیکن در چنین جایی گرفتار ...

... برامد یوسف خورشید از چاه

چو خورافگند بر دریا سماری

نشست آن ماه دلبر در عماری ...

... جهان از چهره خورشید سرکش

بجوش آمد چو دریایی پر آتش

زمین در زیر گرد زعفران شد ...

عطار
 
 
۱
۹۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۳۷۳