گنجور

 
عطار

بپرسیدم در آن دم از پدر من

که چونی؟ گفت چونم ای پسر من ؟

ز حیرت پای از سر می‌ندانم

دلم گم گشت دیگر می‌ندانم

نگردد این کمانِ کار‌دیده

به بازی چو من پیری کشیده

چنین دریا که عالم می‌کند نوش

ز چون من قطره‌ای برناورد جوش

بدو گفتم که چیزی گوی آخر

که سرگردان شدم چون گوی آخر

جوابم داد کای داننده فرزند

به فضل حق به هر بابی هنرمند

ز غفلت خود نماییدم همه عمر

چه گویم؟ ژاژ خاییدم همه عمر

بآخر دم چنین گفت آن نکوکار

خداوند محمد را نکو دار

پدر این گفت و مادر گفت آمین

وزان پس زو جدا شد جان شیرین

خدایا گفت این هر دو گرامی

به فضلت مهر بر نه بر تمامی

اگرچه گردنم زیر گناه است

دعای این دو پیرم حرز راهست

ببین یا رب دو پیر ناتوان را

بدیشان بخش جان این جوان را

تو آن پیر نکو دل را نکو دار

فروغ نور ایمان شمع او دار

در ایمان یافت موی او سپیدی

مدارش در سواد ناامیدی

به درگاه تو باز افتاده کارش

به فضل خویشتن ده زینهارش

در آن تنگی گورش همنفس باش

در آن زیر زمینش دست‌رس باش

کفن را حله گردان در بر او

بباران ابر رحمت بر سر او

چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش

به پاکی باد بر جان شریفش

ز جان مصطفی نور علی نور

به جانش می‌رسان تا نفخه‌ی سور

گناهش عفو کن جانش قوی دار

به نور دین دلش را مستوی دار

خدایا پیش شاهان مرد مضطر

شود با تیغ و با کرباس هم بر

چو من دیدم که خلقانی که رفتند

همه یک تیغ در کرباس خفتند

تن من از کفن کرباس آورد

زفانم تیغ چون الماس آورد

کنون کرباس و تیغ آورده‌ام من

بسی داغ و دریغ آورده‌ام من

تو خواهی خوان و خواهی ران تو دانی

که گر رانی و گر خوانی توانی

سخن با دردتر زین کس ندیدست

کزین هر بیت خونی می‌چکیده‌ست