گنجور

 
۱۸۰۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۷

 

... با روی خوب او نرسد سرکشی تورا

بر نه به خاک سر که بدان روی بنگری

درکوی عشق او نرسد بددلی تورا ...

... آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش

همچون بنفشه طبری برگل طری

در سایه گر بنفشه نروید چگونه است

خطش به زیر سایه آن زلف عنبری ...

... گر ماه در کنار تو آید زآسمان

هم در زمان کلف ز رخ ماه بستری

تا هر هزار سال قرانی بود دگر

خواهم که صد قران بگذاری و بگذری

گاهی به دست عدل ببندی در ستم

گاهی به پای قهر سر خصم بسپری

امیر معزی
 
۱۸۰۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۸

 

... هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری

آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار

کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری ...

... کس نبیند زو مبارک تر جهان را داوری

نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی

نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری

زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان

رسم او برگردن ایام بندد زیوری

عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر ...

... هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش

روزگار او را ز محنت گستراند بستری

وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یک نفس ...

امیر معزی
 
۱۸۰۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۹

 

... ای نظام الدین همی خواهم که یک بار دگر

چشم بگشایی و درکار خلایق بنگری

ای شهید بن شهید از درد تو ناچیز شد

بی نهایت امتی از شهریار و لشکری ...

... گاه آن آمد که گویم کم خروش وکم گری

بندگان خویش را ویحک نبخشایی همی

از تپانچه کرده روی لاله گون نیلوفری ...

... نیستی پیدا ندانم تا کجا داری نشست

ایمن و ساکن همانا خفته اندر بستری

یا به حاجت با نماز و روزه پیش ایزدی ...

امیر معزی
 
۱۸۰۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۰

 

چون سخن گوید یابم ز دهانش خبری

چون کمر بندد بینم ز میانش اثری

زان نگویم خبری تا که نگوید سخنی

زین نبینم اثری تا که نبندد کمری

هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او ...

... ساقیان چون قمرانند و چو زهره است شراب

بستان زهره زهرا زکف هر قمری

چو به میدان مدیح تو مباهات کنم ...

امیر معزی
 
۱۸۰۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۲

 

ای جسته جفاکاری جسته ز وفاداری

بنمای وفاداری بگذار جفاکاری

آشفته ام از عشقت بیهوده چرا شیبی ...

... شاهنشه دین پرور سلطان بلنداختر

شاهی که زجباران بستد همه جباری

شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را ...

امیر معزی
 
۱۸۰۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۴

 

... هر روز دهد مژده به عزی و جلالی

در معرکه بستاند و در بزم ببخشد

ملکی به سواری و جهانی به سوالی ...

... در جلوه عروسان ضمیرم چو درآیند

بنمایدم این آینه گون حقه مثالی

جان دادن خفاش بدم کار مسیح است ...

امیر معزی
 
۱۸۰۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۸

 

... ز خون چشم بداندیش چشمه و خانی

هر آن نفر که تو را بنده و رهی نشدند

به زیر بند تو بندی شدند و زندانی

به تیغ و بازو یک نیمه بستدی ز جهان

به عز بخت دگر نیمه نیز بستانی

جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه ...

... ز ملک پادشهی را سبک برانگیزی

به جای او دگری را به ملک بنشانی

اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات ...

... چو آسمان به زمین جامه بهاری داد

هوا از او بستد جامه زمستانی

جمال خویش چمن را به عاریت دادند ...

... زنند نعره همی کبک و فاخته همه شب

ز عشق لاله کوهی و سرو بستانی

دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی ...

... اگر ز خاک برآید حکیم یونانی

چنانکه بنده معزی به جان ثناگر توست

دعاگرست تورا جان بنده برهانی

همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر

به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی ...

... چرا بدو نرسیدست مال دیوانی

همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن

که در زمانه نسازد چنو بنا بانی

اگر بناها ویران شود ز ابر بهار

بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی

اگر بماند تا جاودان کسی به جهان ...

امیر معزی
 
۱۸۰۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۰

 

... به غرب تابع فرمان توست هر ملکی

به شرق بنده فرمان توست هر خانی

مرا بزرگ نیاید که شد مسخر تو ...

... سزا نباشد جز پیش تخت عالی تو

چنین درخت و چنین مجلسی و بستانی

اگرچه ایزد سرهنگ کرد با فرهنگ ...

امیر معزی
 
۱۸۰۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۳

 

نگارا ماه گردونی سوارا سرو بستانی

دل از دست خردمندان به ماه و سرو بستانی

اگر گردون بود مرکب به طلعت ماه گردونی

وگر بستان بود مجلس به قامت سرو بستانی

به آن زلفین شورانگیز مشک اندوده زنجیری ...

... زجان عاشق بی دل هزار آتش برانگیزی

هر آن گاهی که بنشینی و زلف خود بیفشانی

دو چشم من همی یاقوت و مروارید از آن بارد

که چون یاقوت لب داری و مروارید دندانی

رخم زرین همی دارد زنخدان و بناگوشت

که هم سیمین بناگوشی و هم سیمین زنخدانی

دلم بربودی ای دلبر وگر جان نیز بربایی ...

... به دولت نیستش ثانی و با سلطان دین پرور

به جود و بنده پروردن ندارد در جهان ثانی

خداوندا دلت پاک است و جان پاک است همچون دل ...

... بداندیشان تو هستند اندر خاک چون قارون

تو در میقات پیروزی چو موسی ابن عمرانی

ز تو دردست و درمان است حاسد را و ناصح را ...

... خداوندا فتوت را یکی فتوی نمودستی

بدان فتوی که بنمودی جمال و تاج فتیانی

اگر صورت بود هرگز وجود جود و احسان را ...

امیر معزی
 
۱۸۱۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۴

 

... نباشد در جهان صاحب قرانی

امیری شهرگیری شهر بندی

شهی کشور دهی کشور ستانی ...

... خداوندا اگر مدحت نبودی

نبودی در جهان بسته میانی

گمان تو ز بهر خلق نیک است ...

امیر معزی
 
۱۸۱۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۵

 

... خویشتن را از پی جادو همی ثعبان کنی

عشق جانان بر رخم بندد نقاب از شنبلید

چون تو از عارض نقاب چهره جانان کنی ...

... گه گره گیری و بر طر ف قمر بازی کنی

گه کمر بندی و بر برگ سمن جولان کنی

گاه گردانی دلم چون گوی در میدان عشق ...

... خانه خرچنگ را بر مشتری زندان کنی

ور به چشم دشمنی در جرم کیوان بنگری

آنچه کیوان کرد با مردم تو با کیوان کنی ...

... زانکه تو پیش از سؤال او همی احسان کنی

از هر آن شاعر که بستانی بیاض مدح خویش

دست او بیضا چو دست موسی عمران کنی ...

امیر معزی
 
۱۸۱۲

امیر معزی » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

... بادش به هر چه رای کند شهریار یار

پاینده باد عمرش و تابنده دولتش

فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار ...

... و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم

چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش

برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم ...

... صدر بزرگوار و خداوند راستین

ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن

اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن ...

... آزادگان دهر ببوسند درگهت

چون بندگان نماز برند آستانه را

وربر زمین به کاخ و سرای توبنگرند

با آسمان قیاس کنند آسمانه را

تابنده از لقای تو شد خانه نظام

زیراکه قاعده است بقای تو خانه را ...

... تا رسم های تو علم آستین کنند

چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند

دی مه ز بهر تو چو مه فرودین کنند ...

... زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند

لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق

لختی بخور که بار خدایان چنین کنند ...

... از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد

باغی است این سرای و درو رسته گلبنان

هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد

از بهر رامش و طرب تو در این سرای ...

امیر معزی
 
۱۸۱۳

امیر معزی » ترکیبات » شمارهٔ ۳

 

... بیچاره دل من نشدی خسته و غمخوار

گر بسته آن نرگس خونخوار نبودی

چشمم نشدی بر سمن زرد گهربار ...

... اخلاق علی دارد و آیین محمد

زلفین تو پرحلقه و پربند و شکن شد

بند و شکن و حلقه او توبه شکن شد

کارش همه فراشی و نقاشی بینم ...

... بس عاشق بیچاره که اندر صف عشاق

از حسرت تو خسته دل و بسته دهن شد

بس شاعر وصاف که بگشاد دهان را ...

... گویی ز عدم صورت جود و کرم آورد

بر درگه او چرخ میان بست رهی وار

در خدمت او چون رهیان سر به خم آورد ...

امیر معزی
 
۱۸۱۴

امیر معزی » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

... هر بار صبر داشتم این بار چون کنم

دل را به بند عشق گرفتار کرده ام

جان را به دست هجر گرفتار چون کنم ...

... از شهریار منزلت او بر دوام یافت

گر مهتران به دنیا یابند احتشام

دنیا به دین و دانش او احتشام یافت ...

... از هر وطن به خدمت بیت الحرم کشید

بنمود مردی عرب و رادی عجم

بگشاد دست و شغل عرب در عجم کشید ...

... بر ما در سعادت و شادی گشاده ای

بر تو در نحوست و اندوه بسته باد

تا شاخ سرو رسته بود در میان باغ

سرو هنر ز باغ معالیت رسته باد

تا زلف دوست را به بنفشه صفت کنند

همواره زان بنفشه به دست تو دسته باد

تا در جهان بهار و خزان را کنند وصف ...

امیر معزی
 
۱۸۱۵

امیر معزی » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

... تا چو آتش کرد رخسار و چو آب از من گریخت

بستر و بالین من پرآتش و پرآب کرد

چون خیال چشم پرخوابش به چشم من رسید ...

... آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را

صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را

چون نگارم خال مشکین بر رخ رنگین زند ...

... گر ملک بر آسمان و عرش یابد بوی او

آسمان را کله بندد عرش را آذین زند

بر امید دیدن او همچو مرغان پر و بال ...

... آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را

صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را

دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا ...

... رنگ رخسار و لب او چون گل و چون لاله بود

فصل تابستان همی فصل بهار آمد مرا

ازگل و از لاله او اندر آن ساعت به چشم ...

... آفرین باد از فلک خورشید عدل وجود را

صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را

آن که بخت او علم بر گنبد گردون کشید ...

... آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را

صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را

تا معین الدین وزیر خسرو عالم بود

عالم از عدلش بهشتی تازه و خرم بود

در پناه دولت او بنده و آزاد را

ناز و نعمت بیش باشد رنج و محنت کم بود ...

... آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را

صدر دنیا احمدبن فضل بن محمود را

هست چشم حاضران در شرق بر آثار او ...

... آفر ین باد از فلک خورشید عدل وجود را

صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را

سیرت او بر سر آزادگی افسر نهاد ...

... آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را

صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را

از معانی لفظ او پیرایه ایام باد ...

... آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را

صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را

امیر معزی
 
۱۸۱۶

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

... تویی آن ماه دو هفته که در برج نشاط

زهره برده است و میان بسته به جوزاست تو را

بیش روی تو همی سجده برد قیصر روم ...

... نیست از جمله خوبان و ظریفان جهان

یکتن از بنده و آزاد که همتاست تو را

پشت خوبان همه در خدمت تو هست دو تا ...

امیر معزی
 
۱۸۱۷

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

... گر شب تاریک خواب آرد همی در چشم من

زلف شبرنگش چرا خواب از دو چشمم بستداست

گر ز اصل جادویی و شعبده خواهی نشان

چشم او بنگر که اصل جادویی و شعبده است

تاکه او را دو رده است از در مکنون و عقیق ...

امیر معزی
 
۱۸۱۸

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

... چون تنگ دهان بود مرا تنگ جهان کرد

دل بسته مرا باز بدان بند کمرکرد

خون بسته مرا باز بدان بسته میان کرد

گفتم که کمر باز کنی طبع دژم کرد

گفتم که مرا بوسه دهی روی گران کرد

در جستم و بگرفتم و بنشاندم و گفتم

یارب زچنین روی نکو صبر توان کرد ...

امیر معزی
 
۱۸۱۹

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته ام

از نشاط روی ایشان توبه ها بشکسته ام ...

... هرکجا سوزنده ای را دیده ام چون خویشتن

دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام

دوستانم بر سرکارند در بازار عشق

من چو معزولان چرا در گوشه ای بنشسته ام

گر به ظاهر بنگری درکار من گویی مگر

با سلامت همنشین و از خصومت رسته ام ...

امیر معزی
 
۱۸۲۰

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

... اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک

زیرا که میان سخت به زنار ببستم

پیش تو برم سجده میان بسته به زنار

تا خلق بدانند که خورشیدپرستم

بندم کن و حدم بزن ای شحنه خوبان

کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۹
۹۰
۹۱
۹۲
۹۳
۵۵۱