گنجور

 
امیر معزی

رسد هر ساعت از دولت نشانی

پیام آید زگردون هر زمانی

که چون سلطان معزالدین ملکشاه

نباشد در جهان صاحب قِرانی

امیری شهرگیری شهر بندی

شهی کشور دهی کشور ستانی

جهان را رای او چون آفتابی

زمین را تخت او چون آسمانی

نه جز در طاعتش پرورده عقلی

نه جز در خدمتش آسوده جانی

به تن بر هرکه خواهد کامکاری

به دل بر هر چه خواهد کامرانی

به کردار یکی قلعه است عالم

بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی

جهانی را همی ماند سپاهش

عجب باشد جهانی در جهانی

خداوندا اگر مدحت نبودی

نبودی در جهان بسته میانی

گمان تو ز بهر خلق نیک است

چرا خصم تو بد داردگمانی

ز دست خویش نالد روزگارش

چو بد عهدی کند نامهربانی

اگر خصم تو با تیر و کمان است

شدست از بیم تیرت چون کمانی

شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت

اگر نزدش فرستی پهلوانی

تو آن شاهی‌ که از انصاف و عدلت

جهان گشته است همچون بوستانی

در این معنی اگر دستور باشد

به دستوری بگویم داستانی

شنیدستم که نوشروان نمودست

زعدل خویش هر جایی نشانی

به هر راهی فرستادست لشکر

که تا ایمن بود هرکاروانی

به عدل و راستی‌کردست هر جای

روان بازار هر بازارگانی

همی بینم کنون ای شاه عادل

به هر شهری تو را نوشیروانی

یکی زان نامداران میر دادست

که او را چون تو باشد میهمانی

اگر فرمان دهی جان برفشاند

چنین باید دل هر میزبانی

همیشه تا بود فصل بهاران

همیشه تا بود فصل خزانی

به شادی قهرمانت باد دولت

که چون دولت نباشد قهرمانی

تو را هر روز نوروزی و عیدی

تورا هر ساعتی نومهرگانی