گنجور

 
امیر معزی

مشکن صنما عهد که من توبه شکستم

وز بهر تو در کنج خرابات نشستم

اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک

زیرا که میان سخت به زنّار ببستم

پیش تو برم سجده میان‌بسته به زنّار

تا خلق بدانند که خورشیدپرستم

بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان

کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم

از مستی و دیوانگی من چه گریزی

کز تو گذرم نیست به هر حال که هستم