گنجور

 
امیر معزی

بس‌که من دل را به‌دام عشق خوبان بسته‌ام

از نشاط روی ایشان توبه‌ها بشکسته‌ام

جسته‌ام او را که او را دیده تیر انداخته است

تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام

هرکجا سوزنده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام

دوستانم بر سرکارند در بازار عشق

من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام

گر به ظاهر بنگری درکار من‌ گویی مگر

با سلامت همنشین و از خصومت رسته‌ام

این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست

تا نپنداری که از دام ملامت جسته‌ام

نوک خار هجر این یاران مشکین موی را

از جفای دوستان در دیدگان بشکسته‌ام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام

وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام

خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست

من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام

هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

[...]

سلمان ساوجی

شاها از میان جان و دل بیگاه و گاه

من دعایت با دعای قدسیان پیوسته‌ام

با وجود ابر احسانت که بر من فایض است

راستی از منت دور فلک وارسته‌ام

ای خداوندی که رنگ و بوی بزمت چون بدید

[...]

صائب تبریزی

گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته‌ام

از ره پنهان به آن روشن‌روان پیوسته‌ام

در سرانجام جهان از بی‌دماغی‌های من

می‌توان دانست دل بر جای دیگر بسته‌ام

چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه