گنجور

 
۱۷۸۱

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود

 

... از زریش خود برون ناآمده

غرق این دریای خون ناآمده

چون ز ریش خود بپردازی نخست

عزم تو گردد درین دریا درست

ور تو بااین ریش در دریا شوی

هم ز ریش خویش ناپروا شوی

عطار
 
۱۷۸۲

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود

 

داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی

غرقه شد در آب دریا ناگهی

دیدش از خشکی مگر مردی سره ...

عطار
 
۱۷۸۳

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » مناجات رابعه با خداوند

 

... هرکرا او هست کل او را بود

هفت دریا زیر پا او را بود

هرچ بود و هست و خواهد بود نیز ...

عطار
 
۱۷۸۴

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی طلب » بیان وادی طلب

 

... هر دو عالم کل فراموشش شود

غرقه دریا بماند خشک لب

سر جانان می کند از جان طلب ...

عطار
 
۱۷۸۵

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی عشق » بیان وادی عشق

 

... تا بجای خود رسد ناگاه باز

ماهی از دریا چو بر صحرا فتد

می تپد تا بوک در دریا فتد

عشق اینجا آتشست و عقل دود ...

عطار
 
۱۷۸۶

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی معرفت » حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمی‌خفت

 

... عاشقی و پاسبانی یارشد

خواب ز چشمش به دریا بار شد

پاسبان را عاشقی نغز اوفتاد ...

... عشق زود آید پدید و معرفت

مرد را بی شک درین دریای خون

معرفت باید ز بی خوابی برون ...

... گر زنی باشد شود مردی شگرف

ور بود مردی شود دریای ژرف

عطار
 
۱۷۸۷

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » بیان وادی استغنا

 

... می زند بر هم به یک دم کشوری

هفت دریا یک شمر اینجا بود

هفت اخگر یک شرر اینجا بود ...

... همچنان دانم که خوابی دیده ای

گر درین دریا هزاران جان فتاد

شبنمی در بحر بی پایان فتاد ...

... گر به یک ره گشت این نه طشت گم

قطره ای در هشت دریا گشت گم

عطار
 
۱۷۸۸

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد

 

... نام جزویات و کلیات کو

کو زمین کو کوه و دریا کو فلک

کو پری کو دیو و مردم کو ملک ...

عطار
 
۱۷۸۹

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود

 

... چه بدو چه نیک یک یک ذره چیز

قطره است این جمله از دریای بود

بود فرزند نبود آمد چه سود ...

... سهل می دانی تو از جهل ای سلیم

گر شود دریا ره از خون دلت

هم نیفتد قطع جز یک منزلت ...

عطار
 
۱۷۹۰

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد

 

... شد چنان در عشق آن دلبر زبون

کز دلش می زد چو دریا موج خون

بر امید آنک بیند روی او ...

عطار
 
۱۷۹۱

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی فقر » بیان وادی فقر

 

... نقشها بر بحر کی ماند بجای

هر دو عالم نقش آن دریاست بس

هرک گوید نیست این سوداست بس

هرک در دریای کل گم بوده شد

دایما گم بوده آسوده شد

دل درین دریای پر آسودگی

می نیابد هیچ جز گم بودگی ...

... در صفات خود فروماند بذل

لیک اگر پاکی درین دریا بود

او چون نبود در میان زیبا بود ...

عطار
 
۱۷۹۲

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند

 

... تا شود با ذره خلوت نشین

رفت آن دریای پر گوهر خوشی

تا کند با قطره دست اندرکشی ...

... در برابر دید روی پادشاه

آتش سوزنده با دریای آب

گرچه می سوزد نیارد هیچ تاب

بود آن درویش بی دل آتشی

قربتش افتاد با دریا خوشی

جان به لب آورد گفت ای شهریار ...

عطار
 
۱۷۹۳

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی فقر » سؤال پاک‌دینی از نوری دربارهٔ راه وصال

 

... گفت ره چون خیزد از ما تا وصال

گفت ما را هر دو دریا نار و نور

می بباید رفت راه دور دور

چون کنی این هفت دریا باز پس

ماهیی جذبت کند در یک نفس ...

عطار
 
۱۷۹۴

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ

 

... از هزاران کس یکی آنجا رسید

باز بعضی غرقه دریا شدند

باز بعضی محو و ناپیدا شدند ...

عطار
 
۱۷۹۵

عطار » منطق‌الطیر » فی‌وصف حاله » گفتار مردی راه‌بین هنگام مرگ

 

... کیست چون من فرد و تنها مانده

خشک لب غرقاب دریا مانده

نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس ...

عطار
 
۱۷۹۶

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم

 

... منم حیران و سرگردان ذاتت

فرومانده به دریای صفاتت

منم در وصالت را طلب گار

درین دریا بماندستم گرفتار

درین دریا بماندم ناگهی من

ندارم جز بسوی تو رهی من

رهم بنمای تا در وصالت

بدست آرم ز دریای جلالت

تویی گوهر درون بحر بی شک ...

... چو نور جاودانی را تو داری

دلم خون گشت در دریای امید

بماندم زار و ناپروای امید ...

عطار
 
۱۷۹۷

عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود

 

... بسی رفتند و گفتند و شنیدند

که تا هر دو بدریایی رسیدند

بدان ساحل یکی کشتی گران بود ...

... بزیر پرده از جان شد خریدار

دران دریا دلش در شور آمد

نهنگ شهوتش در زور آمد ...

... چو زن از حال آن شومان خبر یافت

همه دریا زخون دل جگر یافت

زبان بگشاد کای دانای اسرار ...

... چو گفت این قصه و بی خویشتن شد

ازان زن آب دریا موج زن شد

برآمد آتشی زان آب سوزان

که دریاگشت چون دوزخ فروزان

بیک دم اهل کشتی را بیکبار ...

... دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب

شدم از دست اگر خواهیم دریاب

مگر آن مرد نیک القصه خر داشت ...

عطار
 
۱۷۹۸

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد

 

... اگر من قصه اندوه گویم

بر دریا و پیش کوه گویم

شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه

چو دریا اشک گردد جمله کوه

چنین نقلی درست آمد ز اخبار ...

... همه شادی برو بارد بیک ابر

زمین و آسمان دریای دردست

نگردد غرقه هر کو مرد مردست ...

... ز موجم بیم باشد جاودانه

فرو رفتم بدریایی من ای دوست

که جان صد هزاران غرقه اوست ...

عطار
 
۱۷۹۹

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۴) حکایت دیوانه‌ای که سر بر در کعبه می‬‌زد

 

... درین راه از چنین سر کم نیاید

که دریا بیش یک شبنم نیاید

بزرگی چون شنید آواز هاتف ...

عطار
 
۱۸۰۰

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید

 

... چو چاره نیسب ز افتادن کسی را

بدین دریا درافتادن بسی را

تو گر اینجا در افتی جان نداری ...

عطار
 
 
۱
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
۹۲
۳۷۳