گنجور

 
عطار

پاک دینی کرد از نوری سؤال

گفت ره چون خیزد از ما تا وصال

گفت ما را هر دو دریا نار و نور

می‌بباید رفت راه دور دور

چون کنی این هفت دریا باز پس

ماهیی جذبت کند در یک نفس

ماهیی کز سینه چون دم برکشید

اولین و آخرین را درکشید

هست حوتی نه سرش پیدا نه پای

درمیان بحر استغناش جای

چون نهنگ آسا دو عالم درکشد

خلق را کلی به یک دم درکشد