فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۸
... خروش یلان بود با دار و گیر
ستاره همی جست راه گریغ
سپه را همی نامدی جان دریغ ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۹
... بدو اندرون چشمه و آسیا
که بر گرد آن کوه یک راه بود
وزان راه گشتاسپ آگاه بود
جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه ...
... چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید
گرفتند گرداندرش چار سوی ...
... بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی
که هم راست گویی و هم راه جوی
بدو گفت جاماسپ کای شهریار ...
... که بد مرد شایسته بر سان شیر
هرانکس که او را بدیدی به راه
بپرسیدی او را ز توران سپاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۰
... که نوش آذرش خواندی شهریار
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کی آید ز ایران سپاه ...
... به بالای دژ درنمانده بسی
چو جاماسپ را دید پویان به راه
به سربر یکی نغز توزی کلاه ...
... چنین گفت پرمایه اسفندیار
که راه گذر کی بوده بی سوار
همانا کز ایران یکی لشکری ...
... بیامد بران باره دژ دوان
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه
هم از باره دانست فرزند شاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۱
... برفتند یکسر پر از جنگ و جوش
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسپ بود ...
... برآهیخت خفتان جنگ از تنش
کفن کرد دستار و پیراهنش
وزانجا بیامد بدان جایگاه
کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید ...
... همی کرد از رزم گشتاسپ یاد
بیفگند زیشان فراوان به راه
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۲
... شب تیره زو دست بر سر گرفت
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ ...
... خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
چو اسفندیار از میان دو صف ...
... غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۲
... ز رویین دژ و کار اسفندیار
ز راه و ز آموزش گرگسار
چنین گفت کو چون بیامد به بلخ
زبان و روان پر ز گفتار تلخ
همی راند تا پیشش آمد دو راه
سراپرده و خیمه زد با سپاه ...
... که آن مرز از این بوم ایران جداست
بدو چند راهست و فرسنگ چند
کدام آنک ازو هست بیم و گزند ...
... که ای شیردل خسرو شهریار
سه راهست ز ایدر بدان شارستان
که ارجاسپ خواندش پیکارستان
یکی در سه ماه و یکی در دو ماه
گر ایدون خورش تنگ باشد به راه
گیا هست و آبشخور چارپای
فرود آمدن را نیابی تو جای
سه دیگر به نزدیک یک هفته راه
به هشتم به رویین دژ آید سپاه ...
... زمانی بپیچید و دم درکشید
بدو گفت ما را جز این راه نیست
به گیتی به از راه کوتاه نیست
چنین گفت با نامور گرگسار ...
... به پیشم چه گویی چه آید نخست
که باید ز پیکار او راه جست
چنین داد پاسخ ورا گرگسار ...
... همی رفت با لشکر آباد و شاد
چو از راه نزدیک منزل رسید
ز لشکر یکی نامور برگزید ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۳
... که با جنگ او برنتابد نهنگ
عقاب دلاور بر آن راه شیر
نپرد وگر چند باشد دلیر ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۴
... یکی کوه خاراست اندام اوی
از این راه گر بازگردی رواست
روانت بر این پند من بر گواست ...
... نشست آزمون را به صندوق شاه
زمانی همی راند اسپان به راه
زره دار با خنجر کابلی ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۶
... چنان بردمیدند از آن جایگاه
که از سهمشان دیده گم کرد راه
چو سیمرغ زان تیغها گشت سست ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۷
... نه گرز و کمان یادت آید نه تیغ
نه بیند ره جنگ و راه گریغ
به بالای یک نیزه برف آیدت ...
... نه فرسودن ترگ را آمدیم
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی ...
... بر این بر جهان آفرین را بخوان
چو پیروزگر بازگردی به راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه
به راهی دگر گر شوی کینه ساز
همه شهر توران برندت نماز ...
... چنین گفت سالار کز گرگسار
یکی راهبر ساختم کینه دار
ز گفتار او تیز لشکر براند ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۸
... همه پادشاهی سراسر تراست
چو با ما کنی در سخن راه راست
نیازارم آن را که فرزند تست ...
... گذرگاه این آب دریا کجاست
بباید نمودن به ما راه راست
بدو گفت با آهن از آبگیر ...
... به نزدیک رویین دژ آمد سپاه
چنان شد که فرسنگ ده ماند راه
سر جنگجویان به خوردن نشست ...
... به خاک اندر افگنده پر خون تنت
زمین بستر و گرد پیراهنت
ز گفتار او تیز شد نامدار ...
... چنین گفت کاین را نشاید ستد
بد آمد به روی من از راه بد
دریغ این همه رنج و پیکار ما ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۹
... به نزد من آی آنگهی کت هواست
ازان پس بپرسیدش از رنج راه
ز ایران و توران و کار سپاه
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم به راه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفندیار ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۰
... جهاندار تا جاودان زنده باش
یکی ژرف دریا درین راه بود
که بازارگان زان نه آگاه بود ...
... دل نامداران به می خوش کنم
بدو گفت زان راه روکت هواست
به کاخ اندرون میزبان پادشاست ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۱
... تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید
بگفت آنچ از آتش و دود دید ...
... کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند
جگر خسته و کینه خواه آمدند
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۲
... کسی را که دید از دلیران بکشت
همه بارگاهش چنان شد که راه
نبود اندران نامور بارگاه ...
فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۵
... پراگنده باشید با گنج جفت
به راه ار کسی سر بپیچد ز داد
سرانشان به خنجر ببرید شاد
شما راه سوی بیابان برید
سنانها چو خورشید تابان برید ...
... بیابم شما ره مپویید دیر
نخستین بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را ...
... دو هفته همی بود با یوز و باز
غمی بود از رنج راه دراز
سه فرزند پرمایه را چشم داشت ...
... بخندید با هر یکی تاجور
که راهی درشت این که من کوفتم
ز دیر آمدنتان برآشوفتم ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲
... بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
هلا زود بشتاب و با من بگوی ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۴
به فرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه
از این بیش کردی که گفتی تو کار ...
... که ای شیر دل پرهنر نامدار
هر آن کس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدی که کاووس شاه
به فرمان ابلیس گم کرد راه
همی بآسمان شد به پر عقاب ...
... ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۵
... بدرد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۶
... بیاورد چون باد لشکر ز جای
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکی
دگر سوی زاول کشید اندکی ...
... به یاران چنین گفت کز رای شاه
نپیچیدم و دور گشتم ز راه
مرا گفت بر کار رستم بسیچ ...
... اگر دور دارد سر از بدخویی
پشوتن بدو گفت اینست راه
بر این باش و آزرم مردان بخواه