گنجور

 
۱۷۶۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۶

 

... زیرا که بیش و کم بود اخبار باستان

بنگرکه از عراق و زمازندران و هند

وز حله و جبال و ز خوارزم و سیستان

اینجا چه سروران و بزرگان رسیده اند

در بارگاه شاه کمر بسته بر میان

شاهان نامدار و امیران نامور ...

... پیش چهار شاه چهل سال مدح خوان

وقف است بر دو چیز تو من بنده را دو چیز

بر دیدن تو دیده و بر مدح تو زبان ...

امیر معزی
 
۱۷۶۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۹

 

... گر شنیدی جشمه ای کاندر مپان ظلمت است

بنگر اکنون چشمه ای کش ظلمت است اندر میان

گل بهک جر عه که خضر از آب آن جشمه بخورد ...

... بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان

چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب

وان کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان

تا که بشنیدند وصف جود او یاقوت و لعل ...

... مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را

لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان

در حریم عدل او بی رهبر و بی بدرقه ...

... زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب

خواهدی تا دور رمحش را شهابستی سنان

ور به جای حشر گردون را دهندی اختیار ...

... چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت

معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان

هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست

سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان

هر که دارد دل به مهرت بسته بند هوی

جان او هرگز نگردد خسته زخم هوان ...

امیر معزی
 
۱۷۶۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۱

 

... چون شود آب شمر ماننده سیمین سپر

شاخ هر گلبن شود ماننده زرین کمان

گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را ...

... حلقه های زلف مشکینش که بگشایم ز هم

بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان

گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست

من به مدح سید ابرار بگشایم زبان ...

... جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه

شکر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان

نعمت از عالم پدید آید بلی گوهر ز بحر ...

... سجده فرماید عطارد را فلک در پیش من

چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بنان

در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل ...

امیر معزی
 
۱۷۶۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۳

 

رای سلطان معظم خسرو خسرونشان

معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان

هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او ...

... بر یلان و زنده پیلان جوشن و برگستوان

یک نفر بسته شده وز بستگی زنها ر خواه

یک نفر خسته شده وز خستگی فریاد خوان ...

... وان که در غزنین همی برزد به جنگش آستین

بنده وار اکنون همی خواهد که بوسد آستان

در جهان هرگز چو او سلطان کجا باشد دگر ...

... شاد و برخوردار باش از ملک وگنج شایگان

گر حقیقت بنگرند از شرق تا اقصای غرب

باغ در باغ است ملک و بوستان در بوستان ...

... در دعای تو قضا این لفظ راند بر زبان

کای بنای اصل آدم تا فلک پاید بپا

وی شهنشاه معظم تا جهان ماند بمان

امیر معزی
 
۱۷۶۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۷

 

... یکی کبود و نماینده گوهر از تن خویش

چو بر بنفشه پراکنده قطره باران

به روز بزم یکی مایه گیرد از ناهید ...

... صف سپاه و تف خنجرش پدید آرند

به زمهریر و دی اندر سموم و تابستان

چو در حضر بود او پرطرب بود گیتی ...

... خدایگانا در شکر و در پرستش تو

قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان

توراست هرچه در اسلام هست باقیمت

توراست هرچه در آفاق هست آبادان

زتیغ تیز تویی خصم بند و شهرگشای

به دست راد تویی مال بخش و شهر ستان ...

امیر معزی
 
۱۷۶۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۸

 

... در مشرق و در مغرب بی مهر نبوت

صد معجزه بنمود چوموسی وسلیمان

صد لشکر منصور به یک ماه که آورد ...

... حالی نه به اندازه وکاری نه به ترتیب

بر دست گرفت آن که کمربست به عصیان

بیهوده برون برد سر از چنبر طاعت ...

... لعل است فرو ریخته بر دامن کهسار

در است درآویخته از گردن بستان

از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه ...

... وز ابر همی توده شود لولو و مرجان

در فعل مگر بنده جود تو شدست این

در صنع مگر چاکر طبع تو شدست آن ...

امیر معزی
 
۱۷۶۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۹

 

... دهان به سان خیال و به چشم همچو دهان

گسادن سخن و بستن کمر همه را

خبر دهد زدهان و نشان دهد زمیان ...

... به تیغ تیز همی ملک را دهد سامان

زبندگان همه کوشش بود وزو بخشش

زخسروان همه طاعت بود وزو فرمان ...

... نشاط پرور و دشمن بکش بدین و بدان

سماع اسعد چنگی بخواه و باده بنوش

ز طبع بنده معزی تو رانه خواه و بخوان

ز بخت خویش بناز و زمال خویش ببخس

مراد خویش بیاب و به کام خویش بران

امیر معزی
 
۱۷۶۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۲

 

هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان

نشایدکاو نپیوندد دل اندر خدمت سلطان

سلامت باد آنکس کاو بهم پیوندد و بندد

تن اندر خدمت سلطان دل اندر طاعت یزدان ...

... چه خوش تر زانکه از یک اصل باشد تازه و خرم

دو گلبن در یکی باغ و دو سرو اندر یکی بستان

ز شادروان این حضرت یکی بوی بهشت آید

کسی باید که بنشیند بر این فرخنده شادروان

کرا باشد شکیبایی ز دیدار چنین شاهی ...

... به ملک اندر چنین باید شه عادل که از عدلش

همی در عالم علوی بنازد جان نوشروان

به هر روزی که نو گردد ببخشد کشور دیگر ...

... یکی در بزم زرافشان یکی در رزم خون افشان

یکی اندر سبب چون معجز عیسی بن مریم

یکی اندر صفت چون معجز موسی بن عمران

شهنشاها جهاندارا به میدان فتوح اندر ...

امیر معزی
 
۱۷۶۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۹

 

... کس مهرکوتوال بود ماه پاسبان

از اوزگند تا به فرب بستدی ز خصم

بستی میان و فتنه برون کردی از میان

هرگز که یافته است چنین طالعی قوی ...

... زودا که باز گردی زایدر سوی عراق

با بندگان براق سعادت به زیر ران

دشمن به دام و کار به کام و فلک غلام ...

امیر معزی
 
۱۷۷۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۴

 

... گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود

برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان

تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش

ارغنون زن گشت بلبل بر درخت ارغوان ...

... خویش و بیگانه موافق دوست و دشمن معترف

بنده و آزاد یک دل پیر و برنا یک زبان

گرد او از حفظ خود ایزد حصاری ساخته است ...

... هم ظفر پیوسته دارد بارکاب او رکاب

هم سعادت بسته دارد با عنان او عنان

گر به آهنگ دز رویین گذشت اسفندیار ...

... هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفت خوان

خاکساران را مقید کرده اندر زیر بند

بادپایان را مسخر کرده اندر زیر ران ...

... وز پی آرایش بزم تو هنگام بهار

شاخ گل بندد کمرهای مرصع بر میان

تا به قوت باره اسکندری باشد مثل ...

... هم میان و هم کران عالم اندر حکم تو

پیش حکم تو میان بسته سپاه بی کران

پای شاهان جهان در دام تو تا روز حشر ...

... جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی ضمان

بنده مخلص معزی تهنیت گفته تو را

گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان

امیر معزی
 
۱۷۷۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۵

 

همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان

مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان

خداوند خداوندان معزالدوله رکن الدین ...

... به فر و کامرانی کرد با او آسمان بیعت

به عمر جاودانی بست با او مشتری پیمان

ز بهر قید بدخواهان او باشد همه ساله ...

... چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین

چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان

بلا و صاعقه از بیم تیغ او به قسطنطین ...

... ز اطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی

مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان

پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را ...

... که گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان

بباید مرفرنگان را بریدن بسته خنجرها

به خنجرهای گوهردار جان اوبار خون افشان ...

... که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان

خداوندا چو عید آمد به شادی و خوشی بنشین

امیران و ندیمان را به بزم خویشتن بنشان

شراب مجلس تو هست نافع تر تن و جان را ...

... الا تا باد دی ماهی همی خیزد پس از تشرین

الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان

نصیب تو ز هفت اقلیم و قسم تو ز هفت اختر ...

امیر معزی
 
۱۷۷۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹

 

... گفتم که سیدالوزرا صدر روزگار

گفتا مظفربن حسن فخر دودمان

گفتم مظفری به همه وقت کامکار ...

... گفتم که چیست خون عدو بر حسام او

گفتا که بر بنفشه پراکنده ارغوان

گفتم چه کرد دور فلک با مخالفش ...

... گفتم چه کرد کلک چو بشنیند نام او

گفتا که بنده وار کمر بست بر میان

گفتم بنان او گه توقیع ساحر است

گفتا مگر ز سحر بنا کرد بر بنان

گفتم ز امتحان کف او هست بی نیاز ...

امیر معزی
 
۱۷۷۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۰

 

... میان او کمری دارد از سعادت و فخر

بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان

دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کفش

کجا شود قلم اندر کفش گشاده زبان ...

امیر معزی
 
۱۷۷۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۱

 

... فحاش لله اگر چون خط و رخت داند

کسی بنفشه سیراب و لاله نعمان

سمن که دید به روی بنفشه غالیه پوش

زره که دید بر اطراف لاله مشک افشان

خم بنفشه ز احرار کی رباید دل

فروغ لاله ز عشاق کی ستاند جان ...

... به جهد باز شناسند از آن لب و دندان

زحسن روی تو گر بتگران خبر یابند

شکسته خامه شوند و زغم بریده بنان

همیشه فخر تو از حسن روی خویشتن است ...

... شدست محکم اصل وزارت از پدرش

وز او شدست بنای وزارت آبادان

پدر علم ز وزارت کشیده بر عیوق ...

... عنایت ازلی کرده با پدر بیعت

سلامت ابدی بسته با پسر پیمان

پدر نظام و پسر فخر ملک شاه زمین ...

امیر معزی
 
۱۷۷۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۴

 

... قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل

بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن

روزی بنان او دهد آفاق را مگر

دارد بنای روزی آفاق را بنان

گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند ...

... گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان

بنگر به دست و خامه او گر ندیده ای

بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان ...

... عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان

من بنده روزگار تو را وصف چون کنم

پیمودن فلک به کف دست چون توان ...

... خصم تو را کشفته همی باد خان و مان

تابنده باد فر تو بر خرد و بر بزرگ

پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان ...

امیر معزی
 
۱۷۷۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۵

 

... خدایگانا در شکر و در پرستش تو

قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان

تراست هرچه در اسلام هست با قیمت

تو راست هرچه در آفاق هست آبادان

به تیغ تیز تویی خصم بند و شهرگشای

به دست رادتویی مال بخش و ملک ستان ...

امیر معزی
 
۱۷۷۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۰

 

... اندر لغت فصاحت و اندر نکت بیان

اعجاز و سحر وصف بیان و بنان توست

هم معجزالبیانی و هم ساحرالبنان

کلک مشعبد تو چراغی است نوربخش ...

... در حشر اگر به دست تو باشد شمار خلق

بر هیج خلق بسته نماند در جنان

هرچند پادشاه تن آدمی است دل

از بهر آفرین تو شد بنده زبان

گویی که مدح تو سبب عز و شادی است ...

امیر معزی
 
۱۷۷۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۱

 

... گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین

ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان

بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن

بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان

بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی ...

... زانکه بی مهرش همی در تن نیارامد روان

زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی

گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان ...

... چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض

وان همایون کلک گوهروار گیری در بنان

خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی ...

... بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من

بسته بند هوی و خسته تیر هوان

با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا ...

امیر معزی
 
۱۷۷۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۳

 

... دودی است مگر خطت گلبرگ در آن پیدا

ابری است مگر زلفت خورشید درو بنهان

دودی که فکنده است او در خرمن من آتش ...

... بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون

بی قامت تو میدان بی سرو بود بستان

از تازگی و سرخی لاله است تو را چهره ...

... وین ابر مخالف را باشد سبب خذلان

نادر شده چون افسون از عیسی بن مریم

معجز شده چون ثعبان از موسی بن عمران

گویی که تویی عیسی او هست تو را افسون ...

امیر معزی
 
۱۷۸۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۴

 

... در کنارم تو را سزد گردون

وز وثاقم تو را سزد بستان

گرچه با تو مرا خوش است وصال ...

... چاکر جاه و قدر اوست زمین

بنده عقل ورای اوست زمان

کرد با رای او قضا بیعت ...

... تا پدید آید از خزان و بهار

گه زمستان و گاه تابستان

بر تو فرخنده باد فصل بهار ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۷
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
۵۵۱