گنجور

 
۱۵۸۱

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۷۳ - نور مخفی

 

... درمان چنان کنند که در وی ثمر کند

زان بی خبر که نور جمال نگار ما

از قلب ها گذشته به جان ها اثر کند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۲

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - سرگذشت شاعر در اولین مسافرت او به تهران

 

... زین پس امید من به او باشد

الغرض زین خبر چو بی خبران

خواستم عذر ره ز همسفران ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۳

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه

 

... ز آل صفی مشعله افروز شد

یاوه سرایان ز خود بی خبر

یاوه سرودند به هر بوم و بر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۴

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - شاه لئیم

 
پادشهی بود به عهد قدیم شیفته خوردنی و زر و سیم لاغر پنداری و فربه بری ای عجب آکنده بر لاغری فربهی مرد به مغز سر است فربه بی مغز بلی لاغر است فربه بی مغزکدویی است خوار لاغر پر مایه در شاهوار از دو جهان سیم و زر او را و بس وز ملکی تاج سر او را و بس فسحت ملکیش ز اندازه بیش با نظری تنگ تر از مشت خویش حاصل مردم شده هر سو به باد لیک شه از مزرعه خویش شاد مملکت از جور وزیران تباه لیک نکو حاصل مزروع شاه زارع گرینده بر احوال خویش شاه خوش از حاصل امسال خویش سیم و زر آورده بهم چون جهود داده پس آنگاه به تربیح و سود نی غم خلق و نه غم مملکت بی خبر از بیش و کم مملکت سود خور و زر طلب و چشم تنگ بی عظمت چون نم خون روز جنگ نه ز پی صلح وزیری هژیر نه ز پی جنگ سواری دلیر کف لییمش نشد ازحرص و آز جز ز پی زر ستدن هیچ باز بسته جز از زر ز دو گیتی نظر زر و دگر زر و دگر باز زر پرطمع و کوردل و تیره جان پادشه و زارع و بازارگان چون که تجارت کند و زرع شاه تاجر و زارع به که جوید پناه شاه بکوشد ز پی سیم و زر لیک کند بخش بر اهل هنر گه به سپه تا به رهش سر دهند گه به رعیت که بدو زر دهند شه که به یک دست دهد سیم و زر باز ستاندش به دست دگر بنده دینار و عبید درم شاه رعیت نبود لاجرم گنج برآورد و سپه کرد پست بی سپهی نظم ولایت شکست ملک برآشفت و سیه گشت روز گشت نهان اختر گیتی فروز خلق شتابان سوی درگه به خشم رخت فروبسته شه تنگ چشم با دو سه فراش جگر سوخته با دو سه صندوق زر اندوخته برکتف هر یک صندوق زر خم شده از بار گرانشان کمر یک تن از آن سه ز تعب شد فکار آه برآورد و بیفکند بار گفت به صندوق که ای گنج زر حاصل خون جگر رنجبر خلق رسیدند و برآشفت کوی هان به خداوند خود از من بگوی کانچه در اینجاست اگر شهریار بخش نمودی به سلاح و سوار حالتش امروز به از این بدی خفت و خواریش نه چندین بدی گنج که سرمایه سالاری است چون نشود خرج گرانباری است
ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۵

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۳۹ - مخبر بی‌خبر

 

... مطبعه بیکار و سرگردان شده

روزنامه بی خبر ویلان شده

آخر آمد مخبر بیچاره جر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۶

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!

 

... چنانست کز ما جوانی برد

دگر این که ما بی خبر بوده ایم

نزول تو از پیش نشنوده ایم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۷

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » وطن در خطر است

 
مهرگان آمد و دشت و دمن اندر خاطر است مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است چمن از غلغله زاغ و زغن در خطر است سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است بلبل شیفته خوب سخن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است خانه ات یکسره ویرانه شد ای ایرانی مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است وزرا باز نهادند زکف کار وطن وکلا مهر نهادند به کام و به دهن علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن چیره شدکشور ایران را انبوه فتن کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست علما به جز از حیله و فن کاری نیست جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس جهل ما باعث این کار شد افسوس افسوس یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون که چنین کشور دیرین کهن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا کشتی ما را رانده است به گرداب بلا آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا هان به جز جریت وغیرت نبود چاره ما زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست بی خبر زین که مهین رایت اسلام بپاست غافل آن قوم که قفقاز و لهستان به بلاست غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است ما نگفتیم در اول که نجوییم نفاق یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق به کجا رفت پس آن عهد و چه شد آن میثاق چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق کس نگوید زشما خانه من درخطراست ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است شرط مابودکه باهم همه همدست شوبم به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم از پی نیستی از همت حق هست شویم نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست بی وطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست بی وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست بی وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست بی وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است ای وطن خواهان زینهار وطن در خطر است در ره حفظ وطن تازید الله الله بیش از این فتنه میاندازید الله الله خصم را خانه براندازید الله الله ای خلایق مددی سازید الله الله کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است وطنیاتی با دیده تر می گویم با وجودی که در آن نیست اثر می گویم تا رسد عمرگرانمایه به سر می گویم بارها گفته ام و بار دگر می گویم که وطن باز وطن باز وطن در خطر است ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۸

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » مسمط موشح (در دو معنای متضاد: در ظاهر موافقت با جمهوری، از برداشتن کلمات اول سه مصرع اول هر بند با مصرع چهارم غزلی در مخالفت)

 

... کوبد در شاهی - قجر از مهملی ما

ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است

تا تعزیه - آل قجر هست و تک و دو ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۸۹

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » جمهوری نامه

 

... که جمهوری شود دارالخلافه

ولیکن بی خبر از لحن بازار

ز علاف و ز بقال و ز نجار ...

... به مجلس کرد توهین از سر کیف

ولیکن بی خبر بود از کم و کیف

که مجلس نیست با ایشان وفادار ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۹۰

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » آیینۀ عبرت » بخش اول - از کیومرث تا سربداران

 

... چون محمد آنکه طاهر را بدی سیم پسر

شد قرین عیش وگشت ازکارکشور بی خبر

آل زید اندر ری وگرگان برآوردند سر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۹۱

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۷۹ - در ریاست سرپاس مختاری

 
داد شه جای او به مختاری صبح پیدا شد از شب تاری با من آیرم بگفته بودکه شاه اشقیا را براند از درگاه برگزیند ملک چو بیداران نیکمردان به جای بدکاران آن سخن شد درست بی کم و بیش گفته اش راست گشت درحق خویش زان که مختاری است پاک و نبیل راست گوی و درست قول و اصیل دودمانش قدیم و خود نامی دور ازحرص و آز و خودکامی وز فن شهربانی آگاهست زین سبب برگزیده شاه است گرچه یک گل شکفت ازین گلزار کی ز یک گل شود پدید بهار باز هم خاطرم تسلی دید که به تاربکی این تجلی دید می توان داشت چون سپیده دمید آرزوی دمیدن خورشید ور یکی گل شکفت درگلشن می توان گفت چشم ما روشن ویژه این دستگاه پر اسرار که بود سرپرست خلق دیار درکف اوست اختیار همه مال و ناموس وکار و بار همه سازد ار خواهد از عناد و هوس از پشه پیل و از عقاب مگس کند از قدرت شهنشاهی کارهایی غلط چو درگاهی قدرت شاه را سپر سازد مایه وحشت بشر سازد کند از جهل همچو بلهوسان مردم و شاه را ز هم ترسان یا چو آیرم زشه نپرهیزد بخورد هرچه هست و بگریزد باری امروز ایمنیم ازین که عسس عادلست و شحنه امین گرچه اینجا هم از طریق مثال یادم آمد شراب پارین سال که چو افتاد درکف نادان گشت فاسد شراب اصفاهان اندربن چند سال گمراهی ز آیرم دزد و سفله درگاهی این اداره خراب و ضایع گشت ستد و داد رشوه شایع گشت پاسبان وکلانتر و شبگرد همه دزدند و ناکس و نامرد دخل و کلاشی است کار پلیس گفتن ناسزا شعار پلیس ویژه که امسال از تفضل شاه رفت فرمان به کار رخت و کلاه عرضه کم گشت و شد تقاضا پیش قیمت افزوده شد به عادت خویش شد بهای کلاه مظلومان از دو تومان به پانزده تومان آن دکان دار رند بازاری گشته گرم کلاه برداری تنگدستان تعللی کردند در خریدن تأملی کردند تا به فرصت زری به دست آرند بر سر خود کلاه بگذارند پاسبان و کلانتران محل فرصتی یافتند بهر عمل کله کهنه هر که داشت به سر شد به تاراج پاسبان گذر کله پهلوی ز کهنه و نو شد به دست پلیس شهر چپو بی خبر زان که فرصتی باید تا کلاه نو از فرنگ آید کار بازار معتدل گردد خواست با عرضه متصل گردد باری این جبر و شدت ناگاه بود تنها به طمع چند کلاه وز کف خلق سی چهل ملیون شد برون زین تشدد قانون اینت بی مایگی و بی حلمی خام طمعی و جهل و بی علمی
ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۹۲

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » جنگ تهمورث با دیوها » پیام بانو به تهمورث

 
در بر بانو زن و مردی فقیر برده بودند از بنی آدم اسیر آن جوان زن نام او میشایه بود شوهر او میشی پر مایه بود هوشمند و تیز ویر جمله از دیوان زبان آموخته هم ره و رسم دبیری توخته میشی و میشایه را فردا پگاه خواست بانو تا فرستد پیش شاه با یکی دانا مشیر گفت با آن هر دو اسرار درون آنچه بایست از فریب و از فسون راز عشق خویشتن افشا نمود جمله کالای نهان را وا نمود گفتشان ما فی الضمیر چند لوح آورد از سنگ سیاه نامه ای کندند بهر پادشاه لوح ها پیچیده در اوراق زر خادمی بگرفتشان بالای سر همره ایشان دبیر هدیه های جنیانه راست کرد کوزه های زر و جام لاجورد پرگلاب و شکر و دوشاب و قند خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند بایکی زربن سریر مجمری پر آتش افروخته اندر او عود قماری سوخته جامه های دوخته با زبب و فر از ازار و از قبا و از کمر لابلا مشک و عبیر ساخته گردونه ای از سیم خام بسته برگردون دو اسب تیزگام دو پری زاده کنیز چنگ زن از برگردون به رنگ سیم تن جامه از گلگون حریر دو رسول آدمی را با پیام کفت تا شبگیر بنهادند گام همره آنان پیامی شوق مند چرب تر از شیر و شیرین تر ز قند جاکزین تر از اثیر شاه را دیدند با رمحی بلند پیش خرگاهی ز جلد گوسفند بر تن از چرم هژبران جوشنش آستینش کوته و عریان تنش موی تن همرنگ قیر رشته ای از پشم بسته برکمر وز فلاخن بر میان بندی دگر کیسه پرسنگ از آن آویخته توده ای از سنگ پیشش ریخته مستعد دار وگیر پهلوانان جوغه جوغه چون پلنگ بر کتفشان پوست های رنگ رنگ چرم شیر وکرگدن کرده زره بر کف هر یک فرسبی پر گره واسپری گرد و حقیر مرد و زن برخاسته از خوابگاه دشت و وادی پر سرود و قاه قاه جملگی را سر سوی مشرق فراز تا گزارند از سر طاعت نماز پیش مهر مستنیر بی تفاوت مرد و زن در شکل و موی زن چو مرد از موی ها پوشیده روی مرد را چون زن دو پستان مایه گیر بچه را هر دو به نوبت داده شیر از امیر و از فقیر زن چو مردان پهلوان و رزم جوی محکم و ورزیده وتن پر ز موی همسر و هم کار و انباز و شفیق غیر زادن در همه کاری رفیق از صغیر و ازکبیر نه حسد برده زنی بر شوی خوبش نه دل مرد از نفاق جفت ریش نه بلای عشق ونه درد فراق نه شبی مانده ز جفت خویش طاق نی منافق نی شریر جمله آزاد از علوم و از فنون فارغ ازخودخواهی وعشق وجنون جمله مهر و جمله کام و جمله کار بی بلای قحط و بی هجران یار بی رقیب خرده گیر کارشان پروردن گاو و رمه با کشاورزی سر و کار همه نسل ها را سال و مه کرده زباد با طبیعت داده دست اتحاد بی خبر از مرگ و میر پوست پوشانی فزون از حد و حصر خیمه و مغاره شان مشکو و قصر کودک و مرد و زن و ییر و جوان یک نشان و یک مراد و یک زبان یکدل و فرمان پذیر شه چو دید آن دوتن آراسته جامه بر تن کرده رخ پیراسته چون دو کودک ساخته بی موی روی موزه بر پا کرده و تابیده موی چون دو حور دلپذیر گفت با خود کاین پریزادان که اند آمدنشان چیست و اینجا از چه اند چون شنید آن آدمی گفتارشان شادمانی کرد از دیدارشان آن امیر بی نظیر شاه دست آن دو را بگرفت نرم پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم درشگفتی ماند زان زیب و جمال کرد از آنان زان سپس یک یک سؤال حال یاران اسیر زان سپس از کار دیوان بازجست کز چه رو در جنگ دی گشتند سست آن دو تن گفتند کار دوش را قصه آن بزم و نوشانوش را لاف و غوغا و نفیر گفت میشایه که ای فرخ پدر یادگار او شهنگ نامور ای ز تو نسل کیومرث ارجمند شاه زنیاوند و میر دیو بند آدمیزاد کبیر هر دمی فتحی ز نو روزیت باد در شکار و جنگ فیروزیت باد خیمه ات از فر خور پر نور باد وز چراگاهت زمستان دور باد باد آبانت چو تیر جنیان از ما فراوان بسته اند همچو ما آنجا بسی دلخسته اند لیک از این در فرض تر دارم پیام هست پیغام خوشی بشنو تمام این بشارت زین بشیر
ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۹۳

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » جنگ تهمورث با دیوها » گفتن حدیث عشق پریزاد

 

... غافل از آزادی و کید و ریا

از جمال و زیب و زینت بی خبر

دل تهی از حرص و غم های دگر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۵۹۴

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳ - درباره انتخابات مجلس

 

... رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت

بس که این گاو و خر از قیمت خود بی خبر است

هرچه رأی از دل صندوق برون می آید ...

فرخی یزدی
 
۱۵۹۵

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

... بی خبر تا که بود از دل دهقان مالک

خبر این است کز آن بی خبران باید کشت

هر چه گفتیم و نوشتیم چو آدم نشدند ...

فرخی یزدی
 
۱۵۹۶

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۴ - تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن به شکار

 

... بخوبی بخواهند از باب او

بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر

دو سال است کوشش کند آن پسر ...

... از آن دختر زار بریان شدم

بگفتم عزیزم تو ای بی خبر

که کورش ندارد بعالم پسر ...

... بآتش بیندازم آن پیکرت

بگفتا که شاها منم بی خبر

که من بوده ام خودیکی رهگذر ...

... بگفتا شها من ندارم خبر

زهر کار هستم همی بی خبر

بدژخیم فرمود این را ببر ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۵۹۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۱ - در تهنیت عید مولود

 
ای که در خم گیسو بسته ای به زنجیرم کرده ای غم خود را سد راه تدبیرم بر سرم بنه پایی کز غمت زمین گیرم چیست ای نگار آخر غیر عشق تقصیرم چند یاد مژگانت بر جگر زند تیرم چند هجر ابرویت بر سرم شود جلاد شد بهار و عشرت یافت از وصال گل بلبل این منم که محرومم عیش ر از جزء و کل باشدم حرام ای گل بی تو گر بنوشم مل عاشقم به روی تو فارغم ز باغ و گل ترک من بیفشان مو تا خجل شود سنبل سرو من بیارا قد تا نگون شود شمشاد خاصه موسمی کز دل خاک لاله رویاند ابر در فرو پاشد باد گل بر افشاند مجمع طیور الحق جشن شاعران ماند قمر یک ز سرمستی حال خود نمیداند مختلف قوافی را دال و ذال میخواند بی خبر که بر نظمش شاعران کنند ایراد من که در جهان همدم نیمدم نمی بینم عمر را گذر آنی بی ندم نمی بینم هر طرف که رو آرم غیر غم نمی بینم جز جفا نمی یابم جز ستم نمی بینم جز بلا نمی جویم جز الم نمی بینم پس چگونه با این غم می نخورده باشم شاد خیز ای بهشتی رو باده طهور آور زان میی که آن باشد به ز وصل حور آور تا بری غمم از دل مایه سرور آور در کف ای بلورین تن ساغر بلور آور هرکجا که داری می جمله در حضور آور بیم محتسب تا کی می بیار بادا باد خاصه در چنین فصلی عیش و باده را شایان خاصه در چنین ماهی کان چه مه مه شعبان خاصه یکشبش کانرا نیمه بشمرد دوران کاندران در این عالم شد تجلی یزدان واجبی تولد یافت از مشیمه امکان کامدش ز جان جبریل از پی مبارکباد در نکوترین میلاد از نکوترین مولود شد جهان ظلمانی رشگ جنت موعود بدر فیض شد طالع نور غیب شد مشهود رفت جان باستقبال آمد آنکه بد مقصود گشت فیض کل شامل بر عباد از معبود مرحبا بر این مولود آفرین بر این میلاد آیتی هویدا شد بلکه ام الایاتی در حدوث شد ظاهر با قدم قرین ذاتی روی خلق و خالق را شد پدید مرآتی معدن فیوضاتی منبع عنایاتی مصدر مکافاتی مظهر کراماتی هم عباد را منذرهم لکل قوم هاد صاحب الزمان مهدی هادی هدایت خواه بی بیان الا لا بهر او بلا اکراه هست لااله از آن اوفتاده الا الله جز طریق او باطل جز براه او بیراه گرچه حق او دارد اختلاف در افواه لیک گر شوی منصف حق ز کف نخواهی داد آنکه دادخواه از جان بهر آل یاسین است در کرامت و معجز وارث النبین است در زمان او موقوف از ملل قوانین است نی هزار گون مذهب نی هزار آیین است یک کتاب و یک ملت یک خدا و یک دین است زان یگانگی گردد عالم خراب آباد در ظهور او عالم طشت پر ز خون گردد هر نهان شود پیدا هر درون برون گردد بس نگون بپاخیزد بس بپا نگون گردد درد و محنت نااهل از فزون فزون گردد شرح اینحکایت را چون دهم که چون گردد آنچنان شود کانرا هیچکس ندارد یاد در زمان او عالم سر بسر گلستانست دور دور شیطان نی عهد عهد رحمن است وقت ظلم و زحمت نی گاه عدل و احسانست جان فدای دورانش زانکه راحت جانست میر مرحمت حاکم شاه عدل سلطانست عدل را کند بنیان ظلم را کند بنیاد دوره سلیمان را هم دلیل دورانش وین که دیو ودد باشد سر بسر به فرمانش صاحب الزمان را هم عهد اوست برهانش در تمامی اشیاء جاری است سلطانش گر صغیر مینالد روز و شب ز هجرانش نیست رسم مهجوران غیرناله و فریاد
صغیر اصفهانی
 
۱۵۹۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

... نمی کند ز صغیر این سخن قبول مگر

کسیکه بی خبر از حال پور ادهم نیست

صغیر اصفهانی
 
۱۵۹۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

... نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران

کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود

گر خدا می طلبی از دل درویش طلب ...

صغیر اصفهانی
 
۱۶۰۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

... گشته ام بیخبر از خویش و در این بیخبری

چه خبرها که من بی خبر ام وخته ام

تو نیاموز به من سوختن ای پروانه ...

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۷۸
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
sunny dark_mode