گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای که در خم گیسو بسته‌ای به زنجیرم

کرده‌ای غم خود را سد راه تدبیرم

بر سرم بنه پایی کز غمت زمین گیرم

چیست ای نگار آخر غیر عشق تقصیرم

چند یاد مژگانت بر جگر زند تیرم

چند هجر ابرویت بر سرم شود جلاد

شد بهار و عشرت یافت از وصال گل بلبل

این منم که محرومم عیش ر از جزء و کل

باشدم حرام ای گل بی‌تو گر بنوشم مل

عاشقم به روی تو فارغم ز باغ و گل

ترک من بیفشان مو تا خجل شود سنبل

سرو من بیارا قد تا نگون شود شمشاد

خاصه موسمی کز دل خاک لاله رویاند

ابر در فرو پاشد باد گل بر افشاند

مجمع طیور الحق جشن شاعران ماند

قمر یک ز سرمستی حال خود نمیداند

مختلف قوافی را دال و ذال میخواند

بی‌خبر که بر نظمش شاعران کنند ایراد

من که در جهان همدم نیمدم نمی‌بینم

عمر را گذر آنی بی‌ندم نمی‌بینم

هر طرف که رو آرم غیر غم نمی‌بینم

جز جفا نمی‌یابم جز ستم نمی‌بینم

جز بلا نمی‌جویم جز الم نمی‌بینم

پس چگونه با این غم می‌نخورده باشم شاد

خیز ای بهشتی رو بادهٔ طهور آور

زان مئی که آن باشد به ز وصل حور آور

تا بری غمم از دل مایهٔ سرور آور

در کف ای بلورین تن ساغر بلور آور

هرکجا که داری می‌جمله در حضور آور

بیم محتسب تا کی می‌بیار بادا باد

خاصه در چنین فصلی عیش و باده را شایان

خاصه در چنین ماهی کان چه مه مه شعبان

خاصه یکشبش کانرا نیمه بشمرد دوران

کاندران در این عالم شد تجلی یزدان

واجبی تولد یافت از مشیمهٔ امکان

کامدش ز جان جبریل از پی مبارکباد

در نکوترین میلاد از نکوترین مولود

شد جهان ظلمانی رشگ جنت موعود

بدر فیض شد طالع نور غیب شد مشهود

رفت جان باستقبال آمد آنکه بد مقصود

گشت فیض کل شامل بر عباد از معبود

مرحبا بر این مولود آفرین بر این میلاد

آیتی هویدا شد بلکه ام الایاتی

در حدوث شد ظاهر با قدم قرین ذاتی

روی خلق و خالق را شد پدید مرآتی

معدن فیوضاتی منبع عنایاتی

مصدر مکافاتی مظهر کراماتی

هم عباد را منذرهم لکل قوم هاد

صاحب‌الزمان مهدی هادی هدایت‌خواه

بی‌بیان الا لا بهر او بلا اکراه

هست لااله از آن اوفتاده الا الله

جز طریق او باطل جز براه او بیراه

گرچه حق او دارد اختلاف در افواه

لیک گر شوی منصف حق ز کف نخواهی داد

آنکه دادخواه از جان بهر آل یاسین است

در کرامت و معجز وارث النبین است

در زمان او موقوف از ملل قوانین است

نی هزار گون مذهب نی‌هزار آئین است

یک کتاب و یک ملت یک خدا و یک دین است

زان یگانگی گردد عالم خراب آباد

در ظهور او عالم طشت پر ز خون گردد

هر نهان شود پیدا هر درون برون گردد

بس نگون بپاخیزد بس بپا نگون گردد

درد و محنت نااهل از فزون فزون گردد

شرح اینحکایت را چون دهم که چون گردد

آنچنان شود کانرا هیچکس ندارد یاد

در زمان او عالم سر بسر گلستانست

دور دور شیطان‌نی عهد عهد رحمن است

وقت ظلم و زحمت نی‌گاه عدل و احسانست

جان فدای دورانش زانکه راحت جانست

میر مرحمت حاکم شاه عدل سلطانست

عدل را کند بنیان ظلم را کند بنیاد

دوره سلیمان را هم دلیل دورانش

وین که دیو ودد باشد سر بسر به فرمانش

صاحب‌الزمان را هم عهد اوست برهانش

در تمامی اشیاء جاری است سلطانش

گر صغیر مینالد روز و شب ز هجرانش

نیست رسم مهجوران غیرناله و فریاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode