گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

داد شه جای او به مختاری

صبح پیدا شد از شب تاری

با من آیرم بگفته بودکه شاه

اشقیا را براند از درگاه

برگزیند ملک چو بیداران

نیکمردان به جای بدکاران

آن‌سخن‌شد درست‌بی کم و بیش

گفته‌اش راست گشت‌درحق‌خویش

زان که مختاری است پاک و نبیل

راست گوی‌و درست‌قول و اصیل

دودمانش قدیم و خود نامی

دور ازحرص‌و آز و خودکامی

وز فن شهربانی آگاهست

زین سبب برگزیده شاه است

گرچه یک گل شکفت ازین گلزار

کی ز یک گل شود پدید بهار

باز هم خاطرم تسلی دید

که به تاربکی این تجلی دید

می‌توان‌داشت‌،‌چون سپیده دمید

آرزوی دمیدن خورشید

ور یکی گل شکفت درگلشن

می‌توان گفت چشم ما روشن

ویژه این دستگاه پر اسرار

که بود سرپرست خلق دیار

درکف اوست اختیار همه

مال و ناموس وکار و بار همه

سازد ار خواهد از عناد و هوس

از پشه پیل و از عقاب مگس

کند از قدرت شهنشاهی

کارهایی غلط چو درگاهی

قدرت شاه را سپر سازد

مایهٔ وحشت بشر سازد

کند از جهل همچو بلهوسان

مردم و شاه را ز هم ترسان

یا چو آیرم زشه نپرهیزد

بخورد هرچه‌هست و بگریزد

باری امروز ایمنیم ازین

که عسس عادلست و شحنه امین

گرچه اینجا هم از طریق مثال

یادم آمد شراب پارین سال

که چو افتاد درکف نادان

گشت فاسد شراب اصفاهان

اندربن چند سال گمراهی

ز آیرم دزد و سفله درگاهی

این اداره خراب و ضایع گشت

ستد و دادِ رشوه شایع گشت

پاسبان وکلانتر و شبگرد

همه دزدند و ناکس و نامرد

دخل و کلاشی است کار پلیس

گفتن ناسزا شعار پلیس

ویژه که امسال از تفضل شاه

رفت فرمان به کار رخت و کلاه

عرضه کم گشت و شد تقاضا پیش

قیمت‌ افزوده‌ شد به‌ عادت خویش

شد بهای کلاه مظلومان

از دو تومان به پانزده تومان

آن دکان‌دار رند بازاری

گشته گرم کلاه‌برداری

تنگدستان تعللی کردند

در خریدن تأملی کردند

تا به فرصت زری به دست آرند

بر سر خود کلاه بگذارند

پاسبان و کلانتران محل

فرصتی یافتند بهر عمل

کله کهنه هر که داشت به سر

شد به تاراج پاسبان گذر

« کُلَه پهلوی‌» ز کهنه و نو

شد به دست پلیس شهر چپو

بی‌خبر زان که فرصتی باید

تا کلاه نو از فرنگ آید

کار بازار معتدل گردد

خواست با عرضه متصل گردد

باری‌، این جبر و شدت ناگاه

بود تنها به طمع چند کلاه

وز کف خلق سی چهل ملیون

شد برون زین تشدد قانون

اینت بی‌مایگی و بی‌حلمی

خام‌طمعی و جهل و بی‌علمی