گنجور

 
۱۴۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۷ - ذکر بقیهٔ احوال امیر محمد

 

... و نماز پیشین آن معتمد دررسید- و او را احمد طشت دار گفتندی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که ما را مقرر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده میآید

امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او برمدار که ساخته آید باید که نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه بدین معتمد داده آید و نیز آنچه از خزانه برداشته اند بفرمان وی از زر نقد و جامه و جواهر و هر جایی بنهاده و با خویشتن دارد و در سرای حرم باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه بازرسد و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید و امیر محمد رضی الله عنه نسختها بداد و آنچه با وی بود و نزد سر پوشیدگان حرم بود از خزانه بحاجب سپرد و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند و هیچکس را درین دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند

و روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشته تر باشد و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمی باید رفت امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست و دانست که کار چیست اگر خواست و اگر نخواست او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد امیر رضی الله عنه چون بزیر آمد آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند حاجب گفت نه که همه قوم با وی خواهند رفت و فرزندان بجمله آماده اند که زشت بود با وی ایشان را بردن ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش

 

... از ملک پدر بهر تو مندیش آمد

و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند و رفتن گرفت سخت بجهد و چند پایه که بررفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی چون دور برفت و هنوز در چشم دیدار بود بنشست از دور مجمزی پیدا شد از راه امیر محمد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمز بچه سبب آمده است و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد مجمز دررسید با نامه نامه یی بود بخط سلطان مسعود ببرادر بگتگین حاجب آنرا در ساعت بر بالا فرستاد امیر رضی الله عنه بر آن پایه نشسته بود در راه و ما میدیدیم چون نامه بخواند سجده کرد پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد و قوم را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان و حاجب بگتگین و آن قوم بازگشتند من که عبد الرحمن فضولی ام چنانکه زالان نشابور گویند مادر مرده و ده درم وام آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد ایشان گفتند ترا با این حکایت چکار چرا نخوانی آنکه شاعر گوید و آن این است شعر

ایعود ایتها الخیام زماننا

ام لا سبیل الیه بعد ذهابه

گفتم الحق روز این صوت هست اما آن را استادم تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم گفتند نامه یی بود بخط سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود و امیر محمد سجده کرد خدای را تعالی و گفت تا امروز هر چه بمن رسید مرا خوش گشت که آن کافر نعمت بی وفا را فروگرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد و من نیز با یارم برفتیم

و هم از استاد عبد الرحمن قوال شنودم پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمایه و بحدیث ملک محمد سخن میگفتم وی گفت با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی و الابیات شعر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۹ - نامه به قدر خان

 

... و شنوده باشد خان ادام الله عزه که چون پدر ما رحمة الله علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک ششصد و هفتصد فرسنگ جهانی را زیر ضبط آورده و هرچند می براندیشیدیمی ولایتهای با نام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیت ما گردند و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینة السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود خبر رسید که پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست

و بعد از آن شنودیم که برادر ما امیر محمد را اولیا و حشم در حال چون ما دور بودیم از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند که ما دور بودیم و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش درین آخرها که لختی زاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود دست یافت از ما نه بحقیقت آزاری نمود چنانکه طبع بشریت است و خصوصا از آن ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد ما را بری ماند که دانست که آن دیار تاروم و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا همه بضبط ما آراسته گردد تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم

رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم و مصرح بگفتیم که مرما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیر المؤمنین می بباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست همپشتی و یکدلی و موافقت می باید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد ما را گردد اما شرط آن است که از زراد خانه پنج هزار اشتربار سلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید و برادر خلیفت ما باشد چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه نام وی و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار انها میکنند اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما صلوات الله علیه بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع و هرگاه اصل بدست آید کار فرع آسان باشد و اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم جهانیان دانند که انصاف تمام داده ایم

چون رسول بغرنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید و بهیچ حال خلیفت ما نباشد و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید

ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد

و پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند و از اتفاق نادر سرهنگ علی عبد الله و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی و نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب علی ایل- ارسلان زعیم الحجاب و بگتغدی حاجب سالار غلامان بندگی نموده اند و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند

ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند و از نشابور حرکت کردیم پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند

و برادر علی منگیتراک و فقیه بو بکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آن ما یابند کار کنند

ما جواب فرمودیم و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دلهای لشکری و رعیت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت

و نامه ها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت بری و سپاهان و آن نواحی نیز تا مقرر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامه ها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبال اند تا عقبه حلوان نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی و مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید با نواختی هر چه تمامتر چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد و اریارق حاجب سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد الله که بدان دل مشغول باید داشت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۱ - نامهٔ امیر به آلتونتاش

 

بسم الله الرحمن الرحیم بعد الصدر و الدعاء ما با دل خویش حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما امیر ماضی بود که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رأی خواست از وی و دیگر اعیان از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد و اگر پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت تا ما را بمولتان فرستاد و خواست که آن رأی نیکو را که در باب ما دیده بود بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل بکار آورد تا کار ما از قاعده بنگشت و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای باز آورد و ما را از مولتان بازخواند و بهراة باز فرستاد و چون قصد ری کرد و ما با وی بودیم و حاجب از گرگانج بگرگان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نیابت داشت و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست انقیاد باید نمود بهر چه خداوند بیند و فرماید و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است و چون پدر ما فرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند نامه یی که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است و کسی که حال وی برین جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت و سپردن ولایت و افزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن مرایشان را تا کدام جایگاه باشد و درین روزگار که بهرات آمدیم وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد پیش از آنکه نامه بدو رسد حرکت کرده بود و روی بخدمت نهاده و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمات ملک که پیش داریم با رأی روشن او رجوع کنیم که معطل مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن و علی تگین را که همسایه است و درین فترات که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محل و مرتبت بداشتن و بامیدی که داشته اند رسانیدن مراد میبود که این همه بمشاهدات و استصواب وی باشد و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز- گردانیده شود اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده و باشد که دشمنان تأویلی دیگر گونه کنند و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد دستوری دادیم تا برود و وی را چنانکه عبدوس گفت نامه ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند و دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل تر برفت و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و بازنمود که چند مهم دیگرست بازگفتنی با وی و جواب یافت که چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت ما رأی حاجب را درین باب جزیل یافتیم و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد چنانکه معتمدان وی نبشته بودند بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد که این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رأی زده آید بنامه راست شود

اما یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و میاندیشیم که نباید که حاسدان دولت را- که کار این است که جهد خویش میکنند تا که برود و اگر نرود دل مشغولیها می افزایند چون کژدم که کار او گزیدن است بر هر چه پیش آید- سخنی پیش رفته باشد و ندانیم که آنچه بدل ما آمده است حقیقت است یا نه اما واجب دانیم که در هر چیزی از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد رأی چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت و فصلی بخط ما در آخر آن است عبدوس را فرموده آمد و بو سعد مسعدی را که معتمد و وکیل در است از جهت وی مثال داده شد تا آنرا بزودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بر آن واقف شده آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل

 

و ازین بزرگتر و بانام تر دیگری است در باب بو سعید سهل و این مرد مدتی دراز کدخدای و عارض امیر نصر سپاه سالار بود برادر سلطان محمود تغمدهم الله برحمته چون نصر گذشته شد از شایستگی و بکار آمدگی این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنی خاص بدو مفوض کرد- و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است- و مدتی دراز این شغل را براند و پس از وفات سلطان محمود امیر مسعود مهم صاحب دیوانی غزنی بدو داد باضیاع خاص بهم و قریب پانزده سال این کارها میراند پس بفرمود که شمار وی بباید کرد مستوفیان شمار وی باز نگریستند هفده بار هزار هزار درم بروی حاصل محض بود و او را از خاص خود هزار هزار درم تنخواه بود و همگان می گفتند که حال بو سعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی چه دیده بودند که امیر محمود با معدل دار که او عامل هرات بود و با سعید خاص که اوضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر ایشان حاصلها فرود آمد چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه ها

اما امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام و دیگر که بو سعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت که ضیاع خاص داشت در روزگار امیر محمود چون حاصلی بدین بزرگی از آن وی بر آن پادشاه امیر مسعود عرضه کردند گفت ظاهر مستوفی و بو سعید را بخوانید و فرمود که این حال مرا مقرر باید گردانید طاهر باب باب بازمیراند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابو سعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بروی حاصل است و هیچ جا پیدا نیست و مالا کلام فیه که بو سعید را از خاص خویش بباید داد امیر گفت یا با سعید چه گویی و روی این مال چیست گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنین دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله است و این حاصل حق است خداوند را بر بنده امیر گفت این مال بتو بخشیدم که ترا این حق هست خیز بسلامت بخانه بازگرد بو سعید از شادی بگریست سخت بدرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۲ - وضع امیر مسعود با پدر در سفر ری

 

... و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران پدر و پسر رضی الله عنهما چند تن از غلامان سرایی امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی یافتند و امیر بچه که سر غوغای غلامان سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی و پیغامها فرستادندی و فراشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی

و اندک مایه چیزی ازین بگوش امیر محمود رسیده بود چه امیر محمد در نهان کسان داشتی که جست وجوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر یک روز بمنزلی که آن را چاشت خواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت بو الحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت سلطان میگوید بازمگرد و بخیمه نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و میخواهیم که ترا پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی امیر مسعود بخیمه نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح و در ساعت فراش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد چنان مینماید که پدر بر تو قصدی میدارد امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت کس فرستاد بنزدیک مقدمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید و ایشان جنبیدن گرفتند و این غلامان محمودی نیز در گفت وگوی آمدند و جنبش در همه لشکر افتاد و در وقت آن خبر بامیر محمود رسانیدند فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شری بپای شود که آن را دشوار در توان یافت نزدیک نماز شام بو الحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی اما بیگاه است و ما مهمی بزرگ در پیش داریم راست نیامد بسعادت بازگرد که این حدیث باری افتاد چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام و در وقت پیر فراش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که سخت نیکو گذشت و ما در دل کرده بودیم که اگر بامیر ببدی قصدی باشد شری بپای کنیم که بسیار غلام بما پیوسته اند و چشم بر ما دارند امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید و پس ازان امیر محمود چند بار شراب خورد چه در راه و چه به ری و پس شراب دادن این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدان خویش گفت که پدر ما قصدی داشت اما ایزد عزذکره نخواست

و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب فرود آمد بر راه طبرستان نزدیک شهر و امیر مسعود به علی آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه ها فرمودند قیلوله را و امیر مسعود را سردابه یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی زمانی بخواب و دیگر بنشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند و پیروز وزیری خادم که ازین راز آگاه بود ایشان را بارخواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت بجا آوردند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان

 

و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوش تر و هر روز کارش بر بالا بود و تجملی نیکوتر و نواخت امیر مسعود رضی الله عنه خود از حد و اندازه بگذشت از نان دادن و زبر همگان نشاندن و بمجلس شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دان تر خود مردم نتواند بود محسودتر و منظورتر گشت و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمل و آلت و آخر چون کار بآخر رسید چشم بد درخورد که محمودیان از حیلت نمی آسودند تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده و قصه یی که او را افتاد بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد تا جمله روی بدو دادند چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی کوکبه یی سخت بزرگ با وی بودی و محمودیان حیلت می ساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها می بنگاشتند و امیر البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته تر و کریم تر و حلیم تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب و می نشستند و می ایستادند و غازی از در درآمد و مسافت دور بود تا صفه امیر دو حاجب را فرمود که پذیره سپاه سالار روید و بهیچ روزگار هیچ سپاه سالار را کس آن نواخت یاد نداشت حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده و چون حجاب بدو رسیدند سر فرود برد و زمین بوسه داد و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند امیر روی سوی او کرد گفت سپاه سالار ما را بجای برادر است و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت بهیچ حال بر ما فراموش نیست و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید و می شنویم که گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس می سازند و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دل مشغول گردانند نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است بنده از کس باک ندارد امیر فرمود تا قبای خاصه آوردند و فراپشت او کردند برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع بجواهر و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت

و استادم بو نصر رحمة الله علیه بهرات چون دل شکسته یی همی بود چنانکه بازنموده ام پیش ازین و امیر رضی الله عنه او را بچند دفعت دل گرم کرد تا قوی دل تر شد و درین روزگار ببلخ نواختی قوی یافت و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی هر چند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بو نصر ایستاده در وکالت در این پادشاه و طارم سرای بیرون دیوان ما بود بو نصر هم بر آنجا که بروزگار گذشته نشستی بر چپ طارم که روشن تر بوده است بنشست و خواجه عمید ابو سهل ادام الله تأییده که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله که همیشه این دولت باد و بو سهل همدانی آن مهترزاده زیبا که پدرش خدمت کرده است وزراء بزرگ را و امروز عزیزا مکرما بر جای است و برادرش بو القاسم نیشابوری سخت استاد و ادیبک بو محمد دوغابادی مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده در چپ طاهر بنشستند و دویتی سیمین سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بر یک دورش دیبای سیاه و عراقی دبیر بو الحسن هرچند نام کتابت بر وی بود خود بدیوان کم نشستی و بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله بنشستند وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم ترک چنانکه در میانه هر دو مهتر افتاد در پیش طارم و کار راندن گرفت و هر کس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بو نصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و ندیمان که از امیر پیغامی دادندی در مهمی از مهمات ملک که بنامه پیوستی هم با بو نصر گفتندی تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند مگر گاه از گاه از آن کسان که بعراق طاهر را دیده بودند کسی درآمدی از طاهرنامه مظالمی یا عنایتی یا جوازی خواستی و او بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی

چون روزی دو سه برین جمله ببود امیر یک روز چاشتگاهی بو نصر را بخواند- و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشینند- گفت نام دبیران بباید نبشت آنکه با تو بوده اند و آنکه با ما از ری آمده اند تا آنچه فرمودنی است فرموده آید استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد نسخت پیش برد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۱ - قصّة التبّانیه‌

 

ذکر انفاذ الرسل فی هذا الوقت الی قدر خان لتجدید العقد و العهد بین الجانبین

امیر محمود رضی الله عنه چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکد گردید بعقد و عهد چنانکه بیاورده ام پیش ازین سخت مشرح مواضعت برین جمله بود که حره زینب رحمة الله علیها از جانب ما نامزد یغان تگین بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان می گفتند- و پارینه سال چهارصد و چهل و نه زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید شعر

اذا تم امردنا نقصه ...

... و فقیهی بود از تبانیان که او را بو صالح گفتندی خال والده این بو صادق تبانی

وی را سلطان محمود تکلیف کرد بدان وقت که بنشابور بود در سپاه سالاری سامانیان و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را رحمة الله علیه و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمایه و بدربستیان در آن مدرسه که آنجاست درس کردی و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس ابقاه الله که اکنون بر جای است مقدم تر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش قاضی زکی محمود ابقاه الله از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند و محل بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمایه خواجه ابو العباس اسفراینی وزیر را گفت در مدرسه این امام رو ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی اما مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشم تر ما را چاکر نیست وزیر و خلیفه مایی

و بو بشر تبانی رحمه الله هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بوده اند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۹ - المشافهة الثّانیة

 

المشافهة الثانیة

یا أخی و معتمدی ابا القاسم الحصیری اطال الله بقاءک می اندیشم که باشد که از تو حدیث امیر برادر ما ابو احمد محمد ادام الله سلامته پرسند و گویند که بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند عقد وصلتی بود بنام برادر ما چنانکه حال آن پوشیده نیست امروز اندر آن چه باید کرد که بهیچ حال آنرا روا نباشد و شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن اگر درین باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما در آن نگاه دارند و آن حدیث را بجانب ما افگنند تو نیز اندر آن باب چیزی مپیوند تا آنگاه که رسولان آن جانب کریم بدرگاه ما آیند با شما آنگاه اگر در آن باب سخنی گویند آنچه رأی واجب کند جواب داده آید

و پس اگر بگویند اینک جواب آنچه ترا باید داد درین مشافهه فرمودیم نبشتن تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت و حاجت نیاید ترا استطلاع رأی ما کردن

بگو که پوشیده نگردد که امیر ماضی انار الله برهانه ما را چون کودک بودیم چگونه عزیز و گرامی داشت و بر همه فرزندان اختیار کرد و پس چون از دبیرستان برخاستیم و مدتی برآمد در سنه ست و اربعمایه ما را ولیعهد خویش کرد و نخست برادران خویش را نصر و یوسف و پس خویشان و اولیا و حشم را سوگند دادند و عهد کردند که اگر او را قضای مرگ فراز رسد تخت ملک ما را باشد و هروثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد و ولایت هرات بما داد و ولایت گوزگانان ببرادر ما پس آنکه او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد چون بر تخت مملکت نشینیم و آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی بشبه وزیر و حجاب و خدمتگاران این هرچه تمامتر ما را فرمود

و در سنه ثمان و اربعمایه فرمود ما را تا بهرات رفتیم که واسطه خراسان است و حشم و قضاة و عمال و اعیان و رعایا را فرمود تا بخدمت ما آمدند و همگان گوش بحدیث ما دادند و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک رسد که ما خلیفت و ولی عهد وی ایم و ما مدتی بهرات ببودیم و بر فرمانها که ما دادیم همگان بخراسان کار کردند تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند را رضی الله عنه بر ما درشت کردند و تضریبها نگاشتند که ایزد عزذکره از آن هیچ چیز نیافریده بود و آن بر دل ما ناگذشته و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را در باب ما بگردانیدند و وی نیز آن را که ساختند خریداری کرد مگر طبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد او را بر آن داشت که ما را جفا فرماید از هرات بازخواند و بمولتان فرستاد و آنجا مدتی چون محبوس بودیم هرچند نام حبس نبود و برادر ما را برکشید و براستای وی نیکوییها فرمود و اصناف نعمت ارزانی داشت تا ما را دشوار آید و هرچند این همه بود نام ولی عهدی از ما برنداشت و آن را تغییری و تبدیلی نداد و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر می کردیم و کار بایزد عزذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل او سزید دل آن خداوند را رحمة الله علیه بر ما مهربان گردانید که بی گناه بودیم و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند- که بروزگار جد ما امیر عادل رضی الله عنه همچنین تضریبها ساخته بودند- تا دریافت و بر زبان وی رفت که از ما بر مسعود ستم آمد همچنان که از پدر ما بر ما و ما را از مولتان بازخواند و از اندازه گذشته بنواخت و بهرات بازفرستاد

و هرچند این حالها برین جمله قرار گرفت هم نگذاشتند که دل آن پادشاه رضی الله عنه بر ما تمام خوش شدی گاه گفتندی ما بیعت می ستانیم لشکر را و گاه گفتندی قصد کرمان و عراق میداریم ازین گونه تضریبها و تلبیسها می ساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد و پیوسته نامه ها بعتاب میرسید و کردارهای برادر ما بر سر ما میزد ما برین همه صبر میکردیم که ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع نماند و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند کار بدان منزلت رسید که هر سال چون ما را بغزنین خواندی بر درگاه و در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و بازگشتن میان ما دو تن یکسان فرمودی و پس از آن مثال داد آن مدت که بر درگاه بودیمی تا یک روز مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما و هر روز سوی ما پیغام بودی کم وبیش بعتاب و مالش و سوی برادر نواخت و احماد وزین بگذشته چون از خلیفه خویشتن را زیادت لقب خواست و ما را و برادرش یوسف را مثال داده بود تا در نامه حضرت خلافت اول نام برادر ما نبشته بودند و ما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم جز چنین نشاید تا بهانه نیارند

و چون قصد ری کرد و بگرگان رسید و حاجب فاضل عم خوارزمشاه آنجا آمد- و در دل کرده بود که ما را بری ماند و خراسان و تخت ملک نامزد محمد باشد - رأی زد با خوارزمشاه و اعیان لشکر درین باب و ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند و اجابت یافتند و بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر که چون پدر گذشته شود قصد یکدیگر نکنیم- که بهیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن- پس آنکه برادر نصیب ما تمام بدهد و برادر ما را بخراسان فرستاد و ما را با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی و نزدیک آمدن اجل

و ما را بری چنان ماند از بی عدتی و لشکر که هر کسی را در ما طمع می افتاد و غرض دیگر آن بود تا ما بدنام شویم و بعجز بازگردیم و دم کنده شویم اما ایزد عزوجل بفضل خویش ما را برعایت خود بداشت چنانکه در یک زمستان بسیار مراد بحاصل آمد چون جنگ بسر جهان و گرفتن سالار طارم و پس از آن زدن بر پسر کاکو و گرفتن سپاهان چنانکه آن حالها بتمامی معلوم خان است- و اگر بتمامی نیست ابو القاسم حصیری شرح کند او را معلوم است- و از آنجا قصد همدان و حلوان و کرمانشاهان و بغداد خواستیم کرد اما خبر گذشته شدن آن پادشاه بزرگ و رکن قوی پدر رضی الله عنه بسپاهان بما رسید تا قواعد بگشت و ما بر آن بودیم که وصیت وی نگاه داریم و مخالفتی پیوسته نیاید و لکن نگذاشتند تا ناچار قصد خراسان و خانه بایست کرد چنانکه پیش ازین شرح تمام کرده آمده است بر دست رکابداری و خان بر آن واقف گشته

امروز کار ملک چون بواجبی بر ما قرار گرفت و برادر بدست آمد و حال وی بروزگار حیات پدر ما این بوده است که درین مشافهه بازنموده آمده است و پس از وفات پدر بر آن جمله رفته است که رفته است تا باد شاهی در سر وی شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای بگزاف از خزاین اطلاق کردن و بخشیدن کی راست آید که وی گشاده باشد که دو تیغ بهیچ حال در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد و صلاح وی و لشکر و رعیت آن است که وی بفرمان ما جایی موقوف است در نیکو داشتی هرچه تمامتر و در گشادن وی خللهای بزرگ تولد کند تا چون یک چند روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد و قرار گیرد آنگاه ایزد عزذکره آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهدت واجب کند در باب وی فرموده شود باذن الله عزوجل و چون برین مشافهه واقف گردد بحکم خرد تمام که ایزد عزذکره او را داده است و دیگر ادوات بزرگی و مهتری دانیم که ما را معذور دارد درین چه گفته آمد و از آن عقد که بنام برادر ما بوده است روا ندارد که یاد کند که وی یدیم الله نعمته علیه چنان نبشت که صلاح کار ما تا امروز چنان نیکو نگاه داشت که از آن خود و از ایزد عزذکره توفیق خواهیم تا این دوستی را که پیش گرفته آمد بسر برده آید انه خیر موفق و معین

اگر حاجت نیاید بعرض کردن این مشافهه که حدیث برادر ما و عقد در آن است و نگاه با وی نکنند یله باید کرد این مشافهه را و پس اگر اندرین باب سخنی رود اینک جوابهای جزم است درین مشافهه عرض کنی تا مقرر گردد و آنچه ترا باید گفت- که شاهد همه حالها بوده ای و هیچ چیز بر تو پوشیده نیست- بگویی تا درین باب البته هیچ سخن گفته نیاید ان شاء الله عزوجل

اینک نسخت نامه و هر دو مشافهه برین جمله بود و بسیار فایده از تأمل کردن این بجای آید ان شاء الله تعالی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۱ - فرو گرفتن اریارق ۲

 

و روزی چند برین حدیث برآمد و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فرو- گرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق گفت حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود و ملک چنین چیزها احتمال نکند و روا نیست سالاران سپاه بی فرمانی کنند که فرزندان را این زهره نباشد و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد غازی بصلاح آید خواجه اندرین چه گوید خواجه بزرگ زمانی اندیشید پس گفت زندگانی خداوند عالم دراز باد من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوض اگر رأی عالی بیند بنده را درین یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می کند و می فرماید اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشد که موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند امیر گفت خواجه خلیفه ماست و معتمدتر همه خدمتکاران و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم آنگاه با خویشتن بازاندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرماییم

خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت زندگانی خداوند دراز باد آنچه گفته آمد در باب اریارق آن روز که پیش آمد نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد که ازین مرد آنجا تعدی یی و تهوری رفت و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد و امیر محمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که ولی عهد پدر امیر مسعود است اگر وی رضا دهد به نشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوری و بی طاعتی یی آمد که بدان دل مشغول باید داشت و این تبسط و زیادتی آلت اظهار کردن و بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز درین ابواب سخن نباید گفت خداوند را ولایت زیادت شده است و مردان کار بباید و چون اریارق دیر بدست شود بنده را آنچه فراز آمد بازنمود فرمان خداوند راست

امیر گفت بدانستم و همه همچنین است که گفتی و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم خواجه گفت فرمان بردارم و بازگشت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۲ - فرو گرفتن اریارق ۳

 

... و بگتگین حاجب داماد علی دایه بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت وی برفت و پیاده یی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند

و پرده داری و سیاه داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند سلطان نشاط شراب دارد و سپاه سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید و ترا می بخواند و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی کرد گفت برین جمله چون توانم آمد از من چه خدمت آید امیرک سیاه دار که سلطان با وی راست داشته بود گفت زندگانی سپاه سالار دراز باد فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد که چون برین حال بیند معذور دارد و بازگرداند و ناشدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند و حاجبش را آلتونتگین امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده یی دویست امیرک حاجبش را گفت این زشت است بشراب می رود غلامی ده سپرکشان و پیاده یی صد بسنده باشد وی آن سپاه جوش را بازگردانید و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد چون بدرگاه رسید بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند اریارق یک لحظه بود برخاست و گفت مستم و نمی توانم بود بازگردم بگتگین گفت زشت باشد بی فرمان بازگشتن تا آگاه کنیم وی بدهلیز بنشست و من که بو الفضلم در وی می نگریستم حاجی سقا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت دست فرومی کرد و یخ می برآورد و می خورد بگتگین گفت ای برادر این زشت است و تو سپاه سالاری اندر دهلیز یخ می خوری بطارم رو و آنچه خواهی بکن وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست پنجاه سرهنگ سرایی از مبارزان سر غوغا آن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست او را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این کار آوردی غلامان دیگر درآمدند موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره داشت- و محتاج بیامد بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند زهر یافتند در بر قبا و تعویذها همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند و پیاده یی پنجاه کس او را گرد بگرفتند پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم بر پای شد و امیر با بگتگین در فرود گرفتن اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند همگان ساخته برنشسته بودند چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد

امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید و خداوندان شما ماییم کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد اگر بخود باشید شما را بنوازیم و بسزا داریم و سوی حاجبش پیغامی و دل گرمی یی سخت نیکو برد چون عبدوس این پیغام بگزارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم و نماز خفتن بگزارده اریارق را از طارم بقهندز بردند و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۴ - فرو گرفتن غازی

 

... و اسبان از غلامان جدا کردند و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند و خوردنی بردند تا بیارامیدند و پیاده یی هزار چنانکه غازی ندانست بایستانیدند بر چپ و راست سرای عبدوس بازگشت سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند

و روز شد امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند گفت غازی مردی راست است و بکار آمده و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند و این کار را باز جسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید خواجه بزرگ و اعیان گفتند همچنین باید و این حدیث عبدوس بکس خویش بغازی رسانید وی سخت شاد شد و پس از بار امیر بو الحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بو العلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود بفرماییم تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما که غرض آنست که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود آنچه بباب وی واجب باشد آنگه فرموده آید غازی چون این بشنید نشسته زمین بوسه داد- که ممکن نگشت که برخاستی - و بگریست و بسیار دعا کرد پس گفت بر بنده بساختند تا چنین خطایی برفت و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند و بنده زبان عذر ندارد و خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد و بو الحسن بازگشت و آنچه گفته بود باز گفت محمودیان چون این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند پس بدوسه روز از بیغوله ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند

و قصه بیش ازین دراز نکنم حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رأی امیر در باب وی بتر میکردند چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد امیر بدگمان تر گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت ما را این بدرگ بهیچ کار نیاید که بدنام شد بدین چه کرد و پدریان نیز از دست می بشوند و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کزوی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی که چنین خطایی رفت تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود و چون این بگفته باشی مردم او را ازو دور کنی مگر آن دو سرپوشیده را که بدورها باید کرد و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید بدیوان فرست سعید صراف را بباید آورد و بباید گفت تا بدرگاه می آید که خدمتی را بکار است و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصای مالی که بدست ایشان بوده است بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاه دارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند و چون ازین همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند چنانکه بی علم تو کس او را نبیند تا آنچه پس ازین از رأی واجب کند فرموده آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۷ - قصّهٔ ولایت مکران

 

ذکر قصه ولایت مکران و آنچه بروزگار امیر محمود رضی الله عنه در آنجا گذشت

چون معدان والی مکران گذشته شد میان دو پسرش عیسی و بو العسکر مخالفت افتاد چنانکه کار از درجه سخن بدرجه شمشیر کشید و لشکری و رعیت میل سوی عیسی کردند و بو العسکر بگریخت بسیستان آمد- و ما بسومنات رفته بودیم- خواجه بو نصر خوافی آن آزاد مرد براستی وی را نیکو فرود آورد و نزل بسزا داد و میزبانی شگرف کرد و خواجه ابو الفرج عالی بن المظفر ادام الله عزه که امروز در دولت فرخ سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر الدین اطال الله بقاءه و نصر اولیاءه شغل اشراف مملکت او دارد و نایبان او و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانه روزگار این سال آمده بود بسیستان و آنجا او را با خواجه پدرم رحمة الله علیه صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید امروز دوست من است و برادرش خواجه بو نصر رحمة الله علیه هم این سال به قاین آمد و هر دو بغزنین آمدند و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند که بو نصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود و پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است و بو نصر خوافی حال بو العسکر بازنمود و چون از غزو سومنات بازآمدیم امیر محمود نامه فرستاد تا وی را بر سبیل خوبی بدرگاه فرستند و بفرستاد و امیر محمود وی را بنواخت و بدرگاه نگاه داشت و خبر ببرادرش والی مکران رسید خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید و قاضی مکران را با رییس و چندتن از صلحا و اعیان رعیت بدرگاه فرستاد با نامه ها و محضرها که ولی عهد پدر وی است و اگر برادر راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدرش کار کردی هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی اکنون اگر خداوند بیند این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد آنچه نهادنی باشد چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان و برادر را آنچه دربایست وی باشد و خداوند فرماید میفرستد چنانکه هیچ بی نوایی نباشد و معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند بفرمان برداری و رسولی نامزد شود از درگاه عالی و منشور ولایت- اگر رأی عالی ارزانی دارد- و خلعتی با وی باشد که بنده بنام خداوند خطبه کرده است تا قوی دل شود و این ناحیت که بنده بنام خداوند خطبه کرد بتمامی قرار گیرد امیر محمود رضی الله عنه اجابت کرد و آنچه نهادنی بود بنهادند و مکرانیان را بازگردانیدند و حسن سپاهانی ساربان را برسولی فرستادند تا مال خراج مکران و قصدار بیارد و خلعتی سخت گران مایه و منشوری با وی دادند

و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی بازآمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی باوی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها که از آن دیار خیزد و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف و یک سال آورده بودند و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را بازگردانیدند

و بو العسکر بدرگاه بماند و بخدمت مشغول گشت و امیر محمود فرمود تا او را مشاهره کردند هر ماهی پنج هزار درم و در سالی دو خلعت بیافتی و ندیدم او را بهیچ وقت در مجلس امیر بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها چنانکه ابو طاهر سیمجوری و طبقات ایشان را دیدم که بو العسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه قوی بود و گاه از گاه بنادر چون مجلسی عظیم بودی او را نیز بخوان فرود- آوردندی و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی و بسفرها با ما بودی و در آن سال که بخراسان رفتیم و سوی ری کشیده آمد و سفر دراز- آهنگ تر شد امرای اطراف هر کس خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی سر یافت و بی ولایت- که امیر از ضعف پیری سخت می نالید و کارش بآخر آمده بود- و عیسی مکرانی یکی ازینها بود که خواب دید و امیر محمود بو العسکر را امید داد که چون بغزنین بازرسد لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد و چون بغزنین بازآمد روزگار نیافت و از کار فرود ماند و امیر محمد را در مدت ولایتش ممکن نشد این وصیت را بجای آوردن که مهمی بزرک پیش داشت هم ابو العسکر را نواخت و خلعت فرمود وزین امید بداد و نرسید که آن افتاد که افتاد و امیر مسعود رضی الله عنه چون بهرات کار یکرویه شد چنانکه در مجلد پنجم از تاریخ یاد کرده آمد حاجب جامه دار را یارق تغمش نامزد کرد با فوجی قوی سپاه درگاهی و ترکمانان قزل و بوقه و کوکتاش که در زینهار خدمت آمده بودند و بسیستان فرستاد و از آنجا بمکران رفتند و امیر یوسف را با فوجی لشکر قوی بقصدار فرستاد و گفت

پشتیوان شماست تا اگر بمدد حاجت آید مردم فرستد و اگر خود باید آمد بیاید و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد و غرض از فرستادن او بقصدار آن بود تا یک چند از چشم لشکر دور باشد که نام سپاه سالاری بر وی بود

و آخر درین سال فروگرفتندش به بلق در پل خمارتگین چون به غزنین میآمدیم و آن قصه پس ازین در مجلد هفتم بیاید

مکرانی چون خبر این لشکرها و برادر بشنود کار جنگ بساخت و پیاده یی بیست هزار کیچی و ریگی و مکرانی و از هر ناحیتی و هر دستی فراز آورد و شش هزار سوار و حاجب جامه دار بمکران رسید- و سخت هشیار و بیدار سالاری بود و مبارزی آمد نامدار- و با وی مقدمان بودند و لشکر حریص و آراسته دو- هزار سوار سلطانی و ترکمان در خرماستانهاشان کمین نشاندند و کوس بزدند و مکرانی بیرون آمد و بر پیل بود و لشکر را پیش آورد سوار و پیاده و ده پیل خیاره جنگی پیوستند چنانکه آسیا بر خون بگشت و هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما پیش رفت و بانگ بر لشکر برزد و مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند و مکرانی برگشت بهزیمت و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت بکشتندش و سرش برداشتند و بسیار مردم وی کشته آمد و سه روز شهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهار پای بدست لشکر افتاد پس بو العسکر را بامیری بنشاندند و چون قرارش گرفت و مردم آن نواحی بر وی بیارامیدند جامه دار با لشکر بازگشت چنانکه پس ازین یاد کرده آید و ولایت مکران بر بو العسکر قرار گرفت تا آنگاه که فرمان یافت چنانکه آورده آید در این تاریخ در روزگار پادشاهان خدای عزوجل بر ایشان رحمت کناد و سلطان بزرگ فرخ زاد را از عمر و جوانی و بخت و ملک برخوردار گرداناد

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳ - طغرل

 

... این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد و رنگ و ظرافت و لباقت و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود

و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت و سالی دو برآمد یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حد و اندازه نبود و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بر نتوانست داشت و امیر محمود دزدیده می نگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت پس گفت ای برادر تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ عبد الله دبیر را که مقرر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است وی را بتو سپردم باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی ترا مالشی سخت تمام برسیدی این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد که با محمود چنین بازیها بنه رود یوسف متحیر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت توبه کردم و نیز چنین خطا نیفتد امیر گفت بنشین بنشست و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت و یوسف را شراب دریافت بازگشت امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می گفتند و چنین غلامان بدست او بودند آواز داد و گفت طغرل را نزدیک برادرم فرست

بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلفهای بی محل نمود چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه یی یافت و نواختی از سلطان مسعود اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی و عاقبت کفران نعمت همین است ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمت های وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید بمنه و سعة رحمته ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۶ - سیل

 

... روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد می بارید چنانکه زمین تر گونه می کرد و گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته هر چند گفتند از آنجا برخیزید که محال بود بر گذر سیل بودن فرمان نمی بردند تا باران قوی تر شد کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند و هم خطا بود و بیارامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته و آن هم خطا بود که بر راه گذر سیل بودند و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم گفته است نعوذ بالله من الاخرسین الاصمین و بدین دو گنگ و دو کر آب و آتش را خواسته است و این پل بامیان در آن روزگار برین جمله نبود پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دورسته دکان برابر یکدیگر چنانکه اکنون است و چون از سیل تباه شد عبویه بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمة الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند و از مردم چنین چیزها یادگار ماند و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد و مغافصه در رسید گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیک بار بتوانستی گذشت

طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرافان رسید و بسیار زیان کرد و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رسته وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زده قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث که این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد و این حالها استاد محمود وراق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمایه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمایه بیاورده و قلم را بداشته بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرونهی ناچار بایستادم

و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید و دیگر روز از دو جانب رود مردم ایستاده بود بنظاره نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از ان جانب بدین می آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند و از چند ثقه زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم و جامه تباه شده می یافتند که سیل آنجا افکنده بود و خدای عز و جل تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۹ - خلعت‌پوشی احمد ینالتگین

 

... و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه بزرگ و خواجه بو نصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنانکه رسم است و خط خود بر آن نبشت و بر امیر عرضه کردند و بدوات دار سپردند

و خواجه وی را گفت آن مردک شیرازی بناگوش آگنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند و با عاجزی چون عبد الله قراتگین سروکار داشت چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان آمد بجست تا آنجا عامل و مشرف فرستد بو الفتح دامغانی را بفرستاد و بو الفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برأی خود کار میراند ترا که سالاری باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال و اموال سخن نگویی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد و بو القاسم بو الحکم که صاحب برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش انها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراخ تر میباید نبشت تا جوابهای جزم میرسد و رأی عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بو نصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند و چند تن را نیز که از ایشان تعصب می باشد بناحیت شان چون بو نصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسر عم رییس و تنی چند از گردنکشان غلامان سرایی که ازیشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد وصلت داد و چنان نمود که خیل تواند ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو باید داشت اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمان سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد و بو القاسم بو الحکم درین باب آیتی است سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است درین تمامی آن بجای آرد و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است و اینچه شنیدی پوشیده ترا فرمان خداوند است و پوشیده باید داشت و چون بسر کار رسیدی حالهای دیگر که تازه می شود می بازنمایید هر کسی را آنچه درباره وی باشد تا فرمانها که رسد بر آن کار می کند احمد ینالتگین گفت همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد و بازگشت

خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند و شک نیست که تو عیال و فرزندان سر پوشیده را با خویشتن بری کار این پسر بساز تا با مؤدبی و رقیبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد و مرا شرم آمد این با تو گفتن و نه از تو رهینه می باید و هر چند سلطان درین باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده تو احمد جواب داد که فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجه بزرگ بیند و فرماید و حاجب را حقی نیکو گزارد و باز گردانید و کار پسر بواجبی بساخت و دیگر شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۰ - پسران علی نوکی

 

... پسران بو القاسم نوکی در دیوان رسالت

و درین تابستان بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان او را بدیوان رسالت آورد- و میان ایشان دوستی چنان دیدم که از برادری بگذشته بود- بونصر او را اجابت کرد و پسرش مهتر مظفر بخرد برپا می بود هم در روزگار امیر محمود و هم درین روزگار و در آن روزگار با دبیری و مشاهره یی که داشت مشرفی غلامان سرایی برسم او بود سخت پوشیده چنانکه حوایج کشان وثاقها نزدیک وی آمدندی و هر چه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتندی تا وی نکت آن روشن نبشتی و عرضه کردی از دست خویش بی واسطه و امیر محمود را بر بوالقاسم درین سر اعتمادی سخت تمام بود و دیدم که چند بار مظفر صلتهای گران یافت و دوست من بود از حد گذشته برنایی بکار آمده و نیکو خط و در دبیری پیاده گونه و بجوانی روز گذشته شد رحمة الله علی الولد و الوالد

استادم حال فرزندان بو القاسم با امیر بگفت و دستوری یافت و بومنصور و بوبکر و بونصر را بدیوان رسالت آورد و پیش امیر فرستاد تا خدمت و نثار کردند و بومنصور فاضل و ادیب و نیکو خط بود و بفرمان امیر وی را با امیر مجدود بلاهور فرستادند چنانکه بیارم و درین منصور شرارتی و زعارتی بود بجوانی روز گذشته شد رحمة الله علیه و بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکو خط بود و مدتی بدیوان بماند و طبعش میل بگربزی داشت تا بلایی بدو رسید- و لا مرد لقضاء الله عز ذکره - چنانکه بیارم بجای خویش و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشراف ناحیت گیری بدو دادند و مدتی سخت درازست تا آنجاست و امروز هم آنجا می باشد سنه احدی و خمسین و اربعمایه و خواجه بونصر کهتر برادر بود اما کریم الطرفین بود و العرق نزاع پدر چون بو القاسم و از جانب والده با محمود حاجب کشیده که زعیم حجاب بو الحسن سیمجور بود لاجرم چنان آمد که بایست و در دیوان رسالت بماند به خرد و خویشتن داریی که داشت و دبیر و نیکو خط شد و صاحب بریدی غزنین یافت و در میانه چند شغل های دیگر فرمودند او را چون صاحب بریدی لشکر و جز آن همه با نام که شمردن دراز گردد و آخر الامر آن آمد که در روزگار همایون سلطان عادل ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله بدیوان رسالت بنشست و چون حاجت آمد که این حضرت و شهر بزگوار را رییسی کاردان با خانه قدیم باشد اختیار او را کردند و خلعت بسزا یافت و امروز که این تصنیف می کنم با این شغل است و بریدی برین مضموم و از دوستان قدیم من است و خوانندگان این تاریخ را بفضل و آزادگی ابرام و گرانی می باید کشید اگر سخن را دراز کشم که ناچار حق دوستی را بباید گزارد خاصه که قدیمتر باشد و الله الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۲ - قصیدهٔ اسکافی

 

... نشاط و نصرتش افزون تر از شمار شمار

همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط

همو ببست برادرت را به صد مسمار

چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت ...

... بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار

گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش

پیام داد بلطف و لطف نمود هزار ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان

 

... و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود و روز سیم بار داد و گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید کدام وقت رسند بلگاتگین گفت چند روز است تا سواران رفته اند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند گفت نیک آمد و بار بگسست خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی و خالی کردند امیر گفت بر کدام جانب رویم خواجه گفت خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه یی که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دست تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند

خواجه گفت خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند اما جای مسیلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید میباید کرد خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بی غوث مانده و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته اند و در مناظره اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه های رسولان رسیده است و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که به پیچد و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد که سلجوقیان با وی یکی شده اند و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد

بنده را صواب تر آن می نماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد کارها همه موقوف باشد و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقایم پسرش سپرده اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می باید نهاد و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دور دست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید همگان گفتند آنچه خواجه بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را امیر گفت

رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید و وی ما را پدر است برین قرار داده آمد بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند و چنو دیگر در آن روزگار نبود

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه

 

... رسول گفت این سخن همه حق است تذکره یی باید نبشت تا مرا حجت باشد گفتند نیک آمد و وی را بازگردانیدند و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد و روز پنجشنبه نیمه محرم قضاة و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ایشان را پیش آوردند و علی میکاییل نیز بیامد

و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود ترجمه یی راست چون دیبای رومی همه شرایط را نگاه- داشته برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست و بآوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند رسول گفت عین الله علی الشیخ برابر است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است و همچنین با امیر المؤمنین اطال الله بقاءه بگویم بونصر نسخت بتمامی بخواند امیر گفت شنودم و جمله آن مرا مقرر گشت نسخت پارسی مرا ده بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان رضی الله عنه ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند در زیر آن بخط خویش تازی و پارسی عهد آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود نبشت و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود بونصر از جهت وی نبشت و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند و حاجبان نیز بازگشتند و امیر ماند و این سه تن خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند گفت ناچار بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانه معمور است و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر و رسول را معلوم است که چه دهند و در اخبار عمرو لیث خوانده ام که چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا بدو رسد عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند هفتصد هزار درم در کار ایشان بشد و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت

آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۹۵