گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار

ز خاک تیره نماید به خلق زر عیار

فلک به چشمِ بزرگی کند نگاه در آنک‌

بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار

سوار کش نبود یار اسبِ راه سپر

بسر درآید و گردد اسیر بخت‌ سوار

به قابِ قوسین‌ آن را برد خدای که او

سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار ()

بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار

که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار

بلند حصنی‌ دان دولت و درش محکم‌

به عون‌ کوشش بر درش مرد یابد بار

ز هر که آید کاری درو پدید بود

چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار

پگاه خاستن آید نشان مرد درو

که روزِ ابرهمی باز به رسد به شکار

شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان‌

هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار

چو بزمِ خسرو و آن رزمِ وی بدیده بوی‌

نشاط و نصرتش افزون‌تر از شمار شمار

همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط

همو ببست برادرت را به صد مسمار

چو روزِ مرد شود تیره و بگردد بخت‌

همو بد آمد خود بیند از به آمد کار

نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود

مگر کلیله و دمنه نخوانده‌ای ده بار؟

چو رأیِ عالی چونان صواب دید که باز

ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار

بشهر غزنین از مرد و زن نبود دو تن‌

که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار

نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش براه‌

ز بهر دیدنِ آن چهره چو گل ببهار

درین تفکّر بودند کافتابِ ملوک‌

شعاعِ طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار

بدارِ ملک‌ درآمد بسان جدّ و پدر

بکامِ خویش رسیده‌، ز شکر کرده شعار

از آن سپس که جهان سر بسر مر او را شد

نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار

بزاد و بود وطن کرد، ز انکه چون خواهد

که قطره دُر گردد آید او بسویِ بحار

ز بهرِ جنبش گرد، جهان برآمد شاه‌

نه ز آنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار

خدایگان‌ فلک است و نگفت کس که فلک‌

مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار

ایا موفق بر خسروی‌ که دیر زییی‌

بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار

از آن قبلِ که ترا ایزد آفرید بخاک‌

ز چاکرانِ زمینِ است گنبدِ دوّار

بر آن امید که بر خاکِ پات بوسه دهد

بسویِ چرخ برد باد سال و ماه، غبار

درم رباید تیغِ تو زانش در سرِ خصم‌

کنی بزندان وز مغزِ او دهیش زوار

اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت‌

یکی دو چشم بر آن راهوارِ خویش گمار

شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت‌

درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار

نه آدمی است مگر لشکرِ تو خیلِ قضاست‌

که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار

نَعُوذُ بِاللّه‌ اگر زان یکی شود مُثله‌

ز حرصِ حمله بود همچو جعفرِ طیّار

بدان زمان که چو مژّه بمژّه از پیِ خواب‌

در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار

ز بس رکوع و سجودِ حسام‌ گوئی تو

هوا مگر که همی بندد آهنین دستار

ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند

ز زینِ اسبان از بس که تن کند ایثار

ز کفکِ‌ اسبان گشته کُناغ بار هوا

ز بانگِ مردان در پاسخ آمده اقطار

یکی در آنکه جگر گردد از پیِ حمیت‌

یکی در آنکه زبان گردد از پیِ زنهار

چنان بسازد با حزم تو تهوّر تو

چنانکه رامش را طبع مردمِ می خوار

فلک چو دید قرارِ جهانیان بر تو

قرار کرد و جهانت بطوع‌ کرد اقرار

ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم‌

نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟

خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود

اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار

نیاید آسان از هر کسی جهانبانی‌

اگر چه مرد بود چرب دست‌ و زیرک‌سار

نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید

اگر چه منفعتِ ماه نیز بی‌مقدار

بسروری و امیری رعیّت و لشکر

خدای، عزّ و جلّ، گر دهد مثال تبار

که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک‌

پدر چه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار

بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد

که مردِ بیداد از بیمِ بد بود بیدار

ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود

که از درختی پیدا شده است منبر و دار

عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی‌

ز بهرِ آنکه عزیزِ تو زود گردد خوار

عزیز آن کس باشد که کردگارِ جهان‌

کند عزیزش بی‌سیرِ کوکبِ سیّار

نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست‌

چه آن بود که قضا کرد ایزدِ دادار

کلیمکی‌ که بدریا فکند مادرِ او

ز بیم فرعون آن بد سرشتِ دل چون قارِ

نه برکشیدش فرعون از آب و ز شفقت‌

بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟

کسی کش از پیِ ملک ایزد آفریده بود

ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف‌وار

مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ‌

مثل درست‌، خمار از می است و می ز خمار

گر استوار نداری حدیث آسان است‌

مدیحِ شاه بخوان و نظیرِ شاه بیار

خدایگانِ جهان خسروِ جهان مسعود

که شد عزیز بدو دین احمدِ مختار

ز مجد گوید چون عابد از عفاف‌ سخن‌

ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار

نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست‌

که تا ز حشمتِ‌ او درنمانَد از گفتار

و زان نیارد بپسود هر کسی رزمش‌

که پوستِ مار بباید فگند چون سر مار

بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه‌

بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار

اگر پدرش مر او را ولایتِ ری داد

ز مهر و شفقت بود آن نه از سرِ آزار

چو کرد خواهد مر بچه را مرشّح‌، شیر

ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار

چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه‌

نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار

نه مادر و پدر از جمله همه پسران‌

نصیبِ آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟

از آنکه تا بنماید بخسروان‌ هنرش‌

نکرد با او چندانکه در خورش کردار

چو بچه را کند از شیرِ خویش مادر باز

سیاه کردنِ پستان نباشد از پیکار

بمالشِ‌ پدران است بالش‌ پسران‌

بسر بریدنِ شمع است سرفرازیِ نار

چو راست گشت جهان بر امیرِ دین محمود

ز سومنات همی گیر تا درِ بلغار

جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد

که شاه بد چو فریدون موفّق اندر کار

چو ملک دنیی در چشمِ وی حقیر نمود

بساخت همّتِ او با نشاطِ دارِ قرار

قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد

قیامت آید چون ماه کم کند رفتار

از آنکه داشت چو جدّ و پدر، ملک مسعود

به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار

چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک‌

سُها بجایِ قمر بود چند گاه مشار

چو کارِ کعبه مُلکِ جهان‌ بدان آمد

که بادِ غفلت بربود ازو همی استار

خدایگانِ جهان‌ مر نماز نافله‌ را

بجای ماند و ببست از پیِ فریضه‌ ازار

گسیل کرد رسولی سویِ برادر خویش‌

پیام داد بلُطف و لَطَف‌ نمود هزار

که دارِ ملک ترا جز بنام ما ناید

طَرازِ کسوتِ‌ آفاق و سکّه‌ دینار

نداشت سود از آن کاینه سعادتِ او

گرفته بود بگفتارِ حاسدان زنگار

نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت‌

که اسب و تیغ و زن آمد سه‌گانه ازدرِ دار

چو رایتِ شهِ منصور از سپاهان زود

بسیچِ حضرت معمور کرد بر هنجار

ز گردِ موکب، تابنده، رویِ خسروِ عصر

چنانکه در شبِ تاری مه دو پنج و چهار

ز پیشِ آنکه نشابور شد بدو مسرور

پذیردش‌ آمد فوجی بسانِ موجِ بحار

شریف‌تر ز نبوّت مدان تو هیچ صفت‌

که مانده است ازو در جهان بسی آثار

شنیده‌ای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ‌

صهیب‌ و سلمان‌ را نامد آمدن دشوار

مثل زنند که آید بچشک‌ ناخوانده‌

چو تندرستی تیمار دارد از بیمار

که شاه تا بهرات آمد از سپاهِ پدرش‌

چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار

بسانِ فرقان‌ آمد قصیده‌ام بنگر

که قدر دانش کند در دل و دو دیده نگار

اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم‌

که باز کرد نیارم ز بیمِ طی، طومار

ز بس که معنیِ دوشیزه‌ دید با من لفظ

دل از دلالتِ معنی بکند و شد بیزار

از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز

همی نه بینم مر علمِ خویش را بازار

خدایگانا چون جامه‌ایست شعر نکو

که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار

ز کار نامه تو آرم این شگفتیها

بلی ز دریا آرند لؤلؤِ شهوار

مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن‌

بگوی تخمِ نکو کار و رسمِ بد بردار

بگو که لفظی این هست لؤلوی خوشاب‌

بگو که معنی این هست صورتِ فرخار

همیشه تا گذرنده است در جهان سختی‌

تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار

همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی‌

تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار

همیشه تا همی از کوه بردمد لاله‌

همیشه تا چکد از آسمان همی امطار

بسان کوه بپای و بسان لاله بخند

بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار

بپایان آمد این قصیده غرّاء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده‌ . و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد، چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی، رحمة اللّه علیهم اجمعین، در سخن موی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فانّ اللّهی تفتح اللّها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وَ ما ذلِکَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ، و بپایان آمد این قصّه.