گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

[خلعت پوشی احمد ینالتگین‌]

خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تبعتی‌ دیگر که بدو باز خورد و بیامد، و خواجه وی را بنشاند و گفت: دانسته‌ای که با تو حساب چندین ساله بود، و مرا دانی که سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری‌ دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد، در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند از نصیحت و شفقت. احمد زمین بوسه داد و گفت: بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد که نه خداوند را امروز می‌بیند، و سالها بدیده است، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان‌ می‌فرماید و خداوند خواجه بزرگ صواب بیند. وزیر گفت: سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهم‌تر از آن حدیث هندوستان که گفت: «آنجا مردی درّاعه‌پوش‌ است چون قاضی شیراز، و از وی سالاری‌ نیاید؛ سالاری باید با نام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند، چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد، و آن سالار بوقت خود بغزو می‌رود و خراج و پیل می‌ستاند و بر تارک هندوان عاصی میزند »، و چون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد، کرا میفرماید؟ گفت «دلم بر احمد ینالتگین قرار می‌گیرد» و در باب تو سخت نیکو رأی دیدم خداوند را، و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکار آمدگی تو بازنمودم، و فرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی، چه گویی؟ احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت: من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید، آنچه جهد است، بجای آرم، چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل‌گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود، با وی بازراند و گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریارق را که سالار هندوستان بود ساختند و بو نصر مشکان منشورش‌ بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید، آنچه واجب است از احکام‌ بجای آورده آید، تا بزودی برود و بسر کار رسد و بوقت بغزو شتابد. و مظفّر برفت و پیغام بداد. امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند: طبل و علم و کوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند. و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه‌خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمر زر هزارگانی‌ بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود، و رسم خدمت‌ بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت، باکرامتی‌ نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقّش گزاردند.

[مذاکره وزیر با احمد در باب هندوستان‌]

و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه بزرگ و خواجه بو نصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم‌ آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکّد شده‌ با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد، چنانکه رسم است و خطّ خود بر آن نبشت و بر امیر عرضه کردند و بدوات‌دار سپردند.

و خواجه وی را گفت: آن مردک شیرازی بناگوش آگنده‌ چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند، و با عاجزی چون عبد اللّه قراتگین‌ سروکار داشت، چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان‌ آمد، بجست‌ تا آنجا عامل و مشرف فرستد بو الفتح دامغانی را بفرستاد و بو الفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند . و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برأی خود کار میراند، ترا که سالاری باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البّته در اعمال و اموال سخن نگویی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری، چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. و بو القاسم بو الحکم که صاحب برید و معتمد است، آنچه رود، خود بوقت خویش انها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. و نباید که شما دو تن‌ مجلس عالی‌ را هیچ دردسر آرید، آنچه نبشتنی است سوی من فراخ‌تر میباید نبشت تا جوابهای جزم میرسد. و رأی عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بو نصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه‌اند؛ و چند تن را نیز که از ایشان تعصّب‌ می‌باشد بناحیت‌شان چون‌ بو نصر بامیانی و برادر زعیم‌ بلخ و پسر عمّ رئیس‌، و تنی چند از گردنکشان غلامان سرایی که ازیشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد وصلت داد و چنان نمود که خیل‌ تواند، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو باید داشت، اما البتّه نباید که یک تن از ایشان بی‌فرمان سلطان از آب چند راهه‌ بگذرد بی‌علم و جواز تو . و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی‌ نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمّات است که البتّه تأخیر برندارد، و بو القاسم بو الحکم درین باب آیتی است، سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است درین تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است‌ و اینچه شنیدی پوشیده‌، ترا فرمان خداوند است، و پوشیده باید داشت. و چون بسر کار رسیدی، حالهای دیگر که تازه می‌شود، می‌بازنمایید، هر کسی را آنچه درباره وی باشد، تا فرمانها که رسد بر آن کار می‌کند. احمد ینالتگین گفت: همه بنده را مقرّر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد. و بازگشت.

خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که: فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند، و شک نیست که تو عیال و فرزندان سر پوشیده‌ را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مؤدّبی‌ و رقیبی‌ و وکیلی‌ بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ‌تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد. و مرا شرم آمد این با تو گفتن، و نه از تو رهینه‌ می‌باید، و هر چند سلطان درین باب فرمانی نداده است، از شرط و رسم در نتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده تو. احمد جواب داد که «فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجه بزرگ بیند و فرماید.» و حاجب را حقّی نیکو گزارد و باز گردانید و کار پسر بواجبی‌ بساخت. و دیگر شغلهای سالاری از تجمّل و آلت و غلام‌ و جز آن همه راست کرد، چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود.

چون کارها بتمامی راست کرد، دستوری خواست تا برود و دستوری یافت.