گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر بقیّة احوال امیر محمّد رضی اللّه عنه بعد ما قبض علیه الی ان حوّل من قلعة کوهتیز إلی قلعة مندیش‌ .

بازنموده‌ام پیش ازین که حاجب بزرگ علی از تگیناباد سوی هرات رفت، در باب‌ امیر محمّد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالی سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگین حاجب و خیر و شرّ این بازداشته را در گردن وی کردن. و اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها بهرات و فرو گرفتن‌ حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن، و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ‌ بازماندم و بقیّت احوال این بازداشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدّت که لشکر از تگیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعت کوهتیز بقلعه مندیش بردند، بتمامی بازنموده آید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم، آنگاه بسر آن باز شوم‌ که امیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانب بلخ، ان شاء اللّه.

از استاد عبد الرّحمن قوّال‌ شنودم که چون لشکر از تگیناباد سوی هرات رفتند، من و ماننده من که خدمتگاران امیر محمّد بودیم، ماهی‌یی را مانستیم‌ از آب بیفتاده‌ و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته‌ و دل نمیداد که از پای قلعه کوهتیز زاستر شویمی‌ . و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی‌ پدیدار آید. و هر روزی بر حکم عادت بخدمت رفتیمی‌ من و یارانم مطربان و قوّالان و ندیمان پیر، و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را بازگشتیمی. و حاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت ولکن کسی را از ما از وی بازنداشت. و نیکوداشتها هر روز بزیادت‌ بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ‌ خواستی، در وقت حاضر کردی.

و امیر محمّد، رضی اللّه عنه، نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته میخورد.

یک روز بر آن خضراء بلندتر شراب میخوردیم، و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند، از دور گردی پیدا آمد. امیر گفت، رضی اللّه عنه: آن چه شاید بود؟

گفتند: نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت: بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدّتی دراز بازآمد و چیزی در گوش امیر بگفت. و امیر گفت: الحمد للّه، و سخت تازه بایستاد و خرّم گشت، چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی است، و روی پرسیدن نبود . چون نماز شام خواست رسید، ما بازگشتیم. مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت، چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود و گفت: «بو بکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکّه رود. و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بی‌حرمتان‌ نیفتاد، خاصّه بو سهل زوزنی که بخون وی تشنه است، و آن گرد وی بود و بجمازه‌ میرفت بشادکامی تمام. گفتم: سپاس خدای را، عزّوجلّ، که دل خداوند از وی فارغ گشت. گفت: مرادی‌ دیگر هست، اگر آن حاصل شود، هر چه بمن رسیده است بر دلم‌ خوش شود. بازگرد و این حدیث را پوشیده دار. من بازگشتم.

و پس از آن بروزی چند مجمّزی‌ رسید از هرات نزدیک حاجب بگتگین، نزدیک نماز شام؛ و با امیر، رضی اللّه عنه، بگفتند و بو نصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمّزی رسیده است، خبر چیست؟ بگتگین جواب داد که «خیر است، سلطان مثال داده است در باب دیگر.» چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم، کسان حاجب بگتگین گفتند که «امروز بازگردید که شغلی فریضه است بامیر، فرمانی رسیده است بخیر و نیکویی تا آنرا تمام کرده آید، آنگاه بر عادت میروید.» ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک.

امیر محمّد، رضی اللّه عنه، چون روزی دو بر آمد، دلش بجایها شد ؛ کوتوال‌ را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید؟

کوتوال کس فرستاد و پرسید. حاجب کدخدای‌ خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمّزی رسیده است از هرات با نامه سلطانی، فرمانی داده است در باب امیر بخوبی و نیکویی، و معتمدی از هرات نزدیک امیر میآید بچند پیغام فریضه، باشد که امروز دررسد . سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت، رضی اللّه عنه، «سخت نیک آمد» و لختی آرام گرفت، نه چنانکه بایست‌ .

و نماز پیشین آن معتمد دررسید- و او را احمد طشت‌دار گفتندی، از نزدیکان و خاصّگان‌ سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد. تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد. و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که «ما را مقرّر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی‌ فرموده میآید.

امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه‌ چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او برمدار که‌ ساخته آید. باید که نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشته‌اند بفرمان وی، از زر نقد و جامه و جواهر، و هر جائی بنهاده‌ و با خویشتن دارد و در سرای حرم‌ باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه بازرسد. و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید.» و امیر محمد، رضی اللّه عنه، نسختها بداد، و آنچه با وی بود و نزد سر پوشیدگان حرم‌ بود از خزانه بحاجب سپرد، و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند. و هیچکس را درین دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند.

و روز سیم حاجب برنشست و نزدیک‌تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که «امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشته‌تر باشد و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمّی‌ باید رفت.» امیر جلال الدّوله محمّد چون این بشنید، بگریست و دانست که کار چیست؛ اگر خواست و اگر نخواست، او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد. امیر، رضی اللّه عنه، چون بزیر آمد، آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت: «نه، که همه قوم با وی‌ خواهند رفت، و فرزندان بجمله آماده‌اند، که زشت بود با وی ایشان را بردن.

و من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند، چنانکه نماز دیگر را بسلامت نزدیک وی رسیده باشند.»

امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه کوهتیز با پیاده‌یی سیصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت‌ را بر استران و خران.

و بسیار نامردمی رفت در معنی تفتیش، و زشت گفتندی و جای آن بود که علی ایّ حال‌ فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید، نیز سخت ملامت کرد بگتگین را، ولیکن بازجستی‌ نبود. و آن استاد سخن لیثی‌ شاعر سخت نیکو گفته است درین معنی، و الابیات:

کاروانی همی از ری بسوی دسکره‌ شد

آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره‌ شد

گله دزدان از دور بدیدند چو آن‌

هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره‌ شد

آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند

بدکسی نیز که با دزد همی یکسره‌ شد

رهروی‌ بود، در آن راه درم یافت بسی

چون توانگر شد، گویی سخنش نادره‌ شد

هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب‌

کاروانی زده شد، کار گروهی سره شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode