گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و روزی چند برین حدیث برآمد، و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فرو- گرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق، گفت: حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود ؛ و ملک چنین چیزها احتمال نکند . و روا نیست سالاران‌سپاه بی‌فرمانی کنند، که‌ فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد، غازی بصلاح آید خواجه اندرین چه گوید؟ خواجه بزرگ زمانی اندیشید، پس گفت: زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم. و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک‌ است و بپادشاه مفوّض‌ . اگر رأی عالی بیند، بنده را درین یک کار عفو کند. و آنچه خود صواب بیند، می‌کند و می‌فرماید . اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید، باشد که موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند . امیر گفت: خواجه خلیفه ماست و معتمدتر همه‌ خدمتکاران، و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم، آنگاه با خویشتن بازاندازیم‌ و آنچه از رأی واجب کند، میفرماییم.

خواجه گفت: اکنون بنده سخن بتواند گفت. زندگانی خداوند دراز باد، آنچه گفته آمد در باب اریارق آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد، که ازین مرد آنجا تعدّی‌یی‌ و تهوّری‌ رفت، و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید، بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد. و امیر محمّد وی را بخواند، وی نیز نرفت و جواب داد که «ولی‌عهد پدر امیر مسعود است، اگر وی رضا دهد به نشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند، آنگاه وی بخدمت آید.» و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت، با بنده بیامد. و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوّری و بی‌طاعتی‌یی آمد که بدان دل‌مشغول باید داشت. و این تبسّط و زیادتی آلت‌ اظهار کردن و بی‌فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم، چنانکه نیز درین ابواب سخن نباید گفت. خداوند را ولایت زیادت شده است و مردان کار بباید، و چون اریارق دیر بدست شود. بنده را آنچه فراز آمد، بازنمود، فرمان خداوند راست.

امیر گفت: بدانستم، و همه همچنین است که گفتی. و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم. خواجه گفت: فرمان‌بردارم، و بازگشت.

و محمودیان فرونایستادند از تضریب تا بدان جایگاه که در گوش امیر افکندند که «اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شرّی‌ بپای کنند و اگر دستی نیابند، بروند. و بیشتر ازین لشکر در بیعت وی‌اند .» روزی امیر بار داد و همه مردم جمع شدند و چون بار بشکست، امیر فرمود: مروید که شراب خواهیم خورد. و خواجه بزرگ و عارض‌ و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند. و خوانچه‌ها آوردن گرفتند ؛ پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و پیش اریارق یکی، و پیش عارض بو سهل زوزنی و بو نصر مشکان یکی، پیش ندیمان هر دو تن را یکی- و بو القاسم کثیر برسم ندیمان می‌نشست- و لا گشته‌ و رشته‌ فرموده بودند، بیاوردند سخت بسیار. پس این بزرگان چون نان بخوردند، برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست‌ بشستند. و خواجه بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکوئی گفت. ایشان گفتند: از خداوند همه دل‌گرمی و نواخت است، و ما جانها فدای خدمت داریم، و لکن دل ما را مشغول میدارند و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت: این سود است‌ و خیالی باطل، هم‌اکنون از دل شما بردارد . توقّف کنید، چندانکه من فارغ شوم و شمایان‌ را بخوانند. و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل گرمی‌یی باشد، آنگاه رأی خداوند راست، در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت:

بدانستم. و همه قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت. چون روز بنماز پیشین‌ رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت: «تا این غایت حقّ این دو سپاه‌سالار، چنانکه باید، فرموده‌ایم شناختن؛ اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور و ما به‌ اسپاهان بودیم که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد. و چون بشنید که ما ببلخ رسیدیم، اریارق با خواجه بشتافت و بخدمت آمد. و می‌شنویم که تنی چند بباب ایشان حسد می‌نمایند و ژاژ میخایند و دل ایشان مشغول میدارند. ازان نباید اندیشید، برین جمله که ما گفتیم، اعتماد باید کرد، که ما سخن هیچکس در باب ایشان نخواهیم شنید.» خواجه گفت: «اینجا سخن نماند، و نواخت بزرگ‌تر ازین کدام باشد که بر لفظ عالی رفت؟» و هر دو سپاه‌سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و بجای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند. امیر فرمود تا دو قبای خاص‌ آوردند هر دو بزر، و دو شمشیر حمایل‌ مرصّع بجواهر، چنانکه گفتند: قیمت هر دو پنجاه هزار دینار است؛ و دیگر باره هر دو را پیش خواند و فرمود تا قباها هر دو پس پشت ایشان کردند و بدست خویش ببستند . و امیر بدست خود حمایل در گردن ایشان افکند. و دست و تخت و زمین بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند، همه مرتبه‌داران درگاه با ایشان، تا بجایگاه خود باز شدند. و مرا که بو الفضلم این روز نوبت‌ بود، این همه دیدم و بر تقویم این سال تعلیق کردم‌ .

پس از بازگشتن ایشان امیر فرمود دو مجلس خانه زرّین‌ با صراحیهای‌ پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند دو سالار را، و بو الحسن کرجی ندیم را گفت: بر سپاه‌سالار غازی رو و این را بر اثر تو آرند و سه مطرب خاص با تو آیند، و بگوی که «از مجلس ما ناتمام بازگشتی، با ندیمان شراب خور با سماع مطربان.» و سه مطرب با وی رفتند و فرّاشان این کرامات‌ برداشتند. و مظفر ندیم را مثال داد تا با سه مطرب و آن کرامات سوی اریارق رفت. و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت، چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت. و دیگران نیز بازگشتن گرفتند. و امیر تا نزدیک شام ببود، پس برخاست و گرم در سرای رفت. و محمودیان بدین حال که تازه گشت، سخت غمناک شدند. نه ایشان دانستند و نه کس که در غیب چیست. و زمانه بزبان فصیح آواز می‌داد و لکن کسی نمی‌شنود، شعر:

یا راقد اللّیل مسرورا بأوّله‌

انّ الحوادث قد یطرقن اسحارا

لا تفرحنّ بلیل طاب اوّله‌

فربّ آخر لیل اجّج النّارا

و این دو ندیم نزدیک این دو سالار شدند با این کرامات و مطربان، و ایشان رسم خدمت بجای آوردند و چون پیغام سلطان بشنودند، بنشاط شراب خوردند و بسیار شادی کردند. و چون مست خواستند شد، ندیمان را اسب و ستام زر و جامه و سیم دادند و غلامی ترک و بخوبی بازگردانیدند. و هم چنان مطربان را جامه و سیم بخشیدند و بازگشتند و غازی بخفت. و اریارق را عادت چنان بود که چون در شراب نشستی، سه چهار شبان روز بخوردی، و این شب تا روز بخورد بآن شادی و نواخت که یافته بود.

 
sunny dark_mode