گنجور

 
۱۴۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۱

 

و چون امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی الله عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزاین و آن ملطفه های خرد بمقدمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است چنانکه پیش ازین بازنموده ام رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت امیر رضی الله عنه اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت چون بپایان آمد رکابدار را گفت

پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود

گفت زندگانی خداوند دراز باد چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ نالان شد و مدتی ببلخ بماند چون بسرخس رسید سپاه سالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می بیاید فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد امیر گفت آن ملطفه های خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست گفت من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت امیر رضی الله عنه بو سهل زوزنی را گفت بستان بو سهل آن را بستد گفت بخوان تا چه نبشته اند یکی بخواند گفت هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست همان بود گفت همه بر یک نسخت است امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطفه ها چیست سبحان الله العظیم پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن اگر خدای عزوجل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت واجب چنان کردی که شادی نمودی خشم از چه معنی بوده است بو سهل و دیگران که با امیر بودند گفتند او دیگر خواست و خدای عزوجل دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزاین و هر چه داشت بخداوند ارزانی داشت و واجب است این ملطفه ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه می سگالید و خدای عزوجل چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند امیر گفت چه سخن است که شما میگویید اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت و بسیار زلت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت ایزد عزذکره بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید و اما نویسندگان را چه گناه توان نهاد که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است خاصه پادشاه و اگر ما دبیری را فرماییم که چیزی نویس اگر چه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد و فرمود تا جمله آن ملطفه ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود

و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقررتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۳

 

... چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد الله طاهر حاجب بزرگ وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت و اصطناع در حال عبد الله طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد الله طاهر معین کرد بیارامید تا عبد الله طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود فضل ربیع بدار خلافت می بود چون عبد الله طاهر بازگشت فضل بمشایعت وی رفتن گرفت عبد الله عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت چون عبد الله بدر سرای خود رسید از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد فضل ربیع او را گفت که در حق من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو که به خدای عزوجل سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهاده ام اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی عبد الله گفت

همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت بدل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد یافت محلت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد الله طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۵

 

... و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت

امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید امیر گفت آنچه بر تو بود کردی آنچه ما را میباید کرد بکنیم سپاه سالاری دادیم ترا امروز چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدمان و پیش روان نیکو خدمت کنند نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوت و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ می آمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکویی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد

و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه بشهر آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند امیر رضی الله عنه هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصه قاضی امام صاعد را که استادش بود و مردمان بدین ملک تشنه بودند روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت و چون بکرانه شهر رسید فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۷

 

... از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم و از این گروهی بی سر که با تست بیمی نیست و این بدان می گوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم

خطیب برفت و این پیغام بداد آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و به یکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند اکنون شما بهتر دانید حسن سلیمان تعبیه یی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاح تر بودند ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر به دروازه آمده بودند حسن رییس و اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا به جایگاه خویش می باشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شده اند پیش مخالفان رویم رییس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکلا علی الله عزذکره پیش کار رفت سخت آهسته و به ترتیب پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی به پای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله اما هیچ طرفی نیافتند که صف حسن سخت استوار بود چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند به فیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره با چند تن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جوی ها و میان دره ها و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتن بسیار که کنید تا پس از این دندان ها کند شود از ری و نیز نیایند

مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و به زدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد دست بکشیدند و شب درآمد و قوم به شهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند چون شب آمد بگریختند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۹

 

روز دیگر سپاه سالار غازی به درگاه آمد با جمله لشکریان بایستاد و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه به دو صف بایستادند با خیل های خویش و علامت ها با ایشان شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ به دور جای رسیده و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو روی بایستادند با سلاح تمام و قباهای گوناگون و مرتبه داران با ایشان و استران فرستاده بودند از بهر آوردن خلعت را از نشابور و نزدیک رسول بگذاشته بوسهل پوشیده نیز کس فرستاده بود و منشور و فرمان ها بخواسته و فرونگریسته و ترجمه های آن راست کرده و باز در خریطه های دیبای سیاه نهاده بازفرستاده

و چون رسول دار نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده و لوا به دست سواری دادند در قفای رسول می آورد و بر اثر رسول استران موکبی می آوردند با صندوق های خلعت خلافت و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت به جل و برقع زربفت و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو و می گذشت و درم و دینار می انداختند تا آنگاه که به صف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد

و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر می گذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار می کردند تا آنگاه که به تخت رسید و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده و رسول را به جایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند سخت به رسم پیش آمد و دستبوس کرد و پیش تخت بنشاندندش چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست و امیر مسعود جواب ملکانه داد پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت چون تحیت امیر برآمد امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمه ای مختصر یک دو فصل پارسی بگفت پس صندوق ها برگشادند و خلعت ها برآوردند

جامه های دوخته و نادوخته و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی های بغدادی بغایت نادر ملکانه و امیر از تخت به زیر آمد و مصلی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بوسهل زوزنی گفته بود امیر را چنان باید کرد چون خلعت ها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از آنجا آوردن و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار از حد و اندازه گذشته و رسول را بازگردانیدند بر جمله ای هر چه نیکوتر سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم به درویشان دادند و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلف بسیار ساخته بودند و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار به خانه باز بردند و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار ببرد دویست هزار درم و اسبی به استام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع و از عود و مشک و کافور چند خریطه و دستوری داد تا برود رسول برفت سلخ شعبان

و سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند به هرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا به بشارت این حال که او را تازه گشت از مجلس خلافت و نسخت ها برداشتند از منشور و نامه و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند و نعوت سلطانی این بود که نبشتم ناصر دین الله حافظ عباد الله المنتقم من اعداء الله ظهیر خلیفة الله امیر المؤمنین و منشور ناطق بود بدین که امیر المؤمنین ممالکی که پدر داشت یمین الدوله و امین المله و نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین ولی امیر المؤمنین به تو مفوض کرد و آنچه تو گرفته ای ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۹ - نامه به قدر خان

 

... سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را و از آن امیر المؤمنین هم ازین معانی بود تا دانسته آید ان شاء الله عزوجل

بسم الله الرحمن الرحیم بعد الصدر و الدعاء خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلف های بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانه ها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند

بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدت او دیده آمده است و داند که دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست و آن حال تاریخ است چنانکه دیر سالها مدروس نگردد و مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند امروز چون تخت بما رسید و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است و توفیق اصلح خواهیم از ایزد عزذکره در این باب که توفیق او دهد بندگان را و ذلک بیده و الخیر کله ...

... و بعد از آن شنودیم که برادر ما امیر محمد را اولیا و حشم در حال چون ما دور بودیم از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند که ما دور بودیم و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش درین آخرها که لختی زاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود دست یافت از ما نه بحقیقت آزاری نمود چنانکه طبع بشریت است و خصوصا از آن ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد ما را بری ماند که دانست که آن دیار تاروم و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا همه بضبط ما آراسته گردد تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم

رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم و مصرح بگفتیم که مرما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیر المؤمنین می بباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست همپشتی و یکدلی و موافقت می باید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد ما را گردد اما شرط آن است که از زراد خانه پنج هزار اشتربار سلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید و برادر خلیفت ما باشد چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه نام وی و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار انها میکنند اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما صلوات الله علیه بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع و هرگاه اصل بدست آید کار فرع آسان باشد و اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم جهانیان دانند که انصاف تمام داده ایم

چون رسول بغرنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید و بهیچ حال خلیفت ما نباشد و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید

ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد ...

... ما جواب فرمودیم و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دلهای لشکری و رعیت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت

و نامه ها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت بری و سپاهان و آن نواحی نیز تا مقرر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامه ها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبال اند تا عقبه حلوان نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی و مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید با نواختی هر چه تمامتر چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد و اریارق حاجب سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد الله که بدان دل مشغول باید داشت

و چون این کارها برین جمله قرار گرفت خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه بدور و نزدیک رسد که چون خاندانها یکی است- شکر ایزد را عزذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد و بر اثر ابو القاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بو طاهر تبانی را که از اعیان قضاة است برسولی نامزده کرده میاید تا بدان دیار کریم حرسها الله آیند و عهدها تازه کرده شود منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم بمشیة الله عزوجل و اذنه

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۶

 

و در سنه خمس و اربعمایه امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته بست و زمین داور و آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند و امیر مسعود را با خویشتن برده بود

و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز ربود و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند و سبب آن همه یک زخم مردانه بود امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه بازآمد آن شیربچه را بنان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادت تجمل فرمود از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد که می دید و می دانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت و اینک دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود رضی الله عنه گذشته شده است و با بسیار تنزلات که افتاد آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که درین حضرت بزرگ است هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمی دهند همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظم فرخ- زاد فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی بحق محمد و آله

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۷ - سازش با درمیش بت

 

... و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود بدانجا قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی پیش تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند بسیار اشتلم کردند و گفتند

امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این جا بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند سواره و پیاده با سلاح تمام و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می انداختند و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر و دانستند که کار تنگ درآمد جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی و بسیار کشته و گرفتار شدند و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور و دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده اند امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار می ساختند و منجنیق می نهادند چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها که از آن سخت تر نباشد و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی

و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت تر بود روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت تر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هول تر نباشد امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قوی دل می گشتند و جنگ سخت تر میکردند و غوریان را دل بشکست گریختن گرفتند و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند و آخر هزیمت شدند و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند و زینهار دادند و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود امیر فرمود تا منادی کردند مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش باید آورد و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۸ - خیشخانه

 

... پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده بامیر محمود نبشتند و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ و بر کران حوض از چپ این خانه است و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر و آن وقت گشایند که امیر مسعود بخواب آنجا رود و کلیدها بدست خادمی است که او را بشارت گویند

و امیر محمود چون برین حال واقف گشت وقت قیلوله بخرگاه آمد و این سخن با نوشتگین خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را- که تازنده یی بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید که برای مهمی او را بجایی فرستاده آید تا بزودی برود و حال این خانه بداند و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد نوشتگین گفت فرمانبردارم و امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب و نیم روز بهرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده و بخط خویش ملطفه یی نبشت بامیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت پس ازین سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند پس از رسیدن این سوار بیک روز و نیم چنانکه از کس باک ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند امیر این کار را سخت زود گیرد چنانکه صواب بیند و آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند وی ساخته بیامد امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد نوشتگین را بخواند و گفت خیلتاش آمد گفت آمد بوثاق نشسته است گفت دویت و کاغذ بیار

نوشتگین بیاورد و امیر بخط خویش گشادنامه یی نبشت برین جمله بسم الله الرحمن الرحیم محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که بهرات به هشت روز رود چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن بازدارد گردن وی بزند و همچنان بسرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی بباغ فرود رود و بر دست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانه یی بر چپ درون آن خانه رود و دیوارهای آنرا نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت بازگردد چنانکه با کس سخن نگوید و بسوی غزنین بازگردد و سبیل قتلغ تگین حاجب بهشتی آن است که برین فرمان کار کند اگر جانش بکارست و اگر محابایی کند جانش برفت و هر یاری که خیلتاش را بباید داد بدهد تا بموقع رضا باشد بمشیة الله و عونه و السلام

این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد و گفت چنان باید که به هشت روز بهرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی و این حدیث را پوشیده داری خیلتاش زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم و بازگشت امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و به گزین کردن اسب روزگاری کشید و روز را می بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان

و آن دیوسوار نوشتگین چنانکه با وی نهاده بود بهرات رسید و امیر مسعود بر ملطفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند و در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند و کس ندانست که حال چیست

و بر اثر این دیوسوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ و امیر مسعود در صفه سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان و حاجب قتلغ تگین بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجاب و حشم و مرتبه داران و خیلتاش دررسید از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبوس درکش گرفت و اسب بگذاشت و در وقت قتلغ تگین برپای خاست و گفت چیست خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و بسرای فرود رفت قتلغ تگین گشادنامه را بخواند و بامیر مسعود داد و گفت چه باید کرد امیر گفت هر فرمانی که هست بجای باید آورد و هزاهز در سرای افتاد و خیلتاش میرفت تا بدر آن خانه و دبوس درنهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و در رفت خانه یی دید سپید پاکیزه مهره زده و جامه افکنده بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت بندگان را از فرمان برداری چاره نیست و این بی ادبی بنده بفرمان سلطان محمود کرد و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم بازگردم اکنون رفتم امیر مسعود گفت تو بوقت آمدی و فرمان خداوند سلطان پدر را بجای آوردی اکنون بفرمان ما یک روز بباش که باشد که بغلط نشان خانه بداده باشند تا همه سرایها و خانها بتو نمایند گفت فرمان بردارم هرچند بنده را این مثال نداده اند و امیر برنشست و بدو فرسنگی باغی است که بیلاب گویند جایی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی و فرمود تا مردم سرایها جمله آنجا رفتند و خالی کردند و حرم و غلامان برفتند و پس خیلتاش را قتلغ تگین بهشتی و مشرف و صاحب برید گرد همه سرایها برآوردند و یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که انها کرده بودند پس نامه ها نبشتند بر صورت این حال و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند و امیر مسعود رضی الله عنه بشهر بازآمد و چون خیلتاش بغزنین رسید و آنچه رفته بود بتمامی بازگفت و نامه ها نیز بخوانده آمد امیر محمود گفت رحمة الله علیه برین فرزند من دروغها بسیار میگویند و دیگر آن جست وجویها فرابرید

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۲ - وضع امیر مسعود با پدر در سفر ری

 

و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او مسعود و محمد مواضعتی که نهادنی بود بنهاد امیر محمد را آن روز اسب بر درگاه اسب امیر خراسان خواستند و وی سوی نشابور بازگشت و امیران محمود و مسعود پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند چون کارها بر آن جانب قرار گرفت و امیر محمود عزیمت درست کرد بازگشتن را فرزند را خلعت داد و پیغام آمد نزدیک وی بزبان بو الحسن عقیلی که پسرم محمد را چنانکه شنودی بر درگاه ما اسب امیر خراسان خواستند و تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی اندازه میدانی چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق امیر مسعود چون این پیغام پدر بشنود برپای خاست و زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت

خداوند را بگوی که بنده بشکر این نعمتها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی تازه می یابد بخاطر ناگذشته و بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان فرزندان خویش را نامها نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند و بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیادت نام گیرند و خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است و بزرگ تر آن است که بر وزن نام خداوند است که همیشه باد و امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهد ماند بفرمانی که هست واجب کند که برین نام که دارد بماند تا زیادتها کند اگر خدای عزوجل خواهد که مرا بدان نام خوانند بدولت خداوند بدان رسم ...

... و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران پدر و پسر رضی الله عنهما چند تن از غلامان سرایی امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی یافتند و امیر بچه که سر غوغای غلامان سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی و پیغامها فرستادندی و فراشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی

و اندک مایه چیزی ازین بگوش امیر محمود رسیده بود چه امیر محمد در نهان کسان داشتی که جست وجوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر یک روز بمنزلی که آن را چاشت خواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت بو الحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت سلطان میگوید بازمگرد و بخیمه نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و میخواهیم که ترا پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی امیر مسعود بخیمه نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح و در ساعت فراش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد چنان مینماید که پدر بر تو قصدی میدارد امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت کس فرستاد بنزدیک مقدمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید و ایشان جنبیدن گرفتند و این غلامان محمودی نیز در گفت وگوی آمدند و جنبش در همه لشکر افتاد و در وقت آن خبر بامیر محمود رسانیدند فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شری بپای شود که آن را دشوار در توان یافت نزدیک نماز شام بو الحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی اما بیگاه است و ما مهمی بزرگ در پیش داریم راست نیامد بسعادت بازگرد که این حدیث باری افتاد چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام و در وقت پیر فراش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که سخت نیکو گذشت و ما در دل کرده بودیم که اگر بامیر ببدی قصدی باشد شری بپای کنیم که بسیار غلام بما پیوسته اند و چشم بر ما دارند امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید و پس ازان امیر محمود چند بار شراب خورد چه در راه و چه به ری و پس شراب دادن این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدان خویش گفت که پدر ما قصدی داشت اما ایزد عزذکره نخواست

و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب فرود آمد بر راه طبرستان نزدیک شهر و امیر مسعود به علی آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه ها فرمودند قیلوله را و امیر مسعود را سردابه یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی زمانی بخواب و دیگر بنشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند و پیروز وزیری خادم که ازین راز آگاه بود ایشان را بارخواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت بجا آوردند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل

 

... و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاه سالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مشرف بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت قریب سی سپر بزر و سیم دیلمان و سپرکشان در پیش او می کشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی

و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر مقدمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی و حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی و این قوم را سخت ناخوش میامد وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را می ژکیدند و می گفتند و آن همه خطا بود و ناصواب که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است که مأمون گفته است درین باب نحن الدنیا من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع

و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید معتصم امیر المؤمنین رضی الله عنه فرمود مرتبه داران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد حسن سهل با بزرگی یی که او را بود در روزگار خویش مرا شناس را پیاده شد حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش درهم می آویخت بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت چون بخانه بازآمد حاجب را گفت چرا میگریستی گفت ترا بدان حال نمیتوانستم دید گفت ای پسر این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند و تا با ایشانیم از فرمان برداری چاره نیست و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایسته تر کس ندید چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاورده ام و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید

و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۰ - گماشتن خواجه احمد دبیران را

 

... این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی الله عنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید و گروهی از بیم خشک می شدند و طبلی بود که زیر گلیم میزدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدان چه رفت در آن مجلس اما چون آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد خردمندان دانستند که آن همه نتیجه آن یک خلوت است

و چون دهل درگاه بزدند نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی بخواستند و بازگشت و این روز تا شب کسانی که ترسیده بودند می آمدند و نثار میکردند و بو محمد قاینی دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابو القاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود و ابراهیم بیهقی دبیر را که به دیوان ما میبود خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت و اعتماد من بر شما آن است که بود فردا بدیوان باید آمد و بشغل و کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران را بیاورد

گفتند فرمان برداریم و بو نصر بستی دبیر که امروز بر جای است مردی سدید و دبیری نیک و نیکو خط بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحثی رفت و بزرگ مالی یافت و بو محمد و ابراهیم گذشته شده اند ایزدشان بیامرزاد و بو نصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان و بروزگار وزارت خواجه عبد الرزاق دام تمکینه صاحب دیوان رسالت وی بود ...

... و مستوفیان و دبیران آمده بودند و سخت برسم نشسته برین دست و بر آن دست

روی بدیشان کرد و گفت فردا چنان آیید که هرچه از شما پرسم جواب توانید دادن و حوالت نکنید تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هرکسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع و احمد حسن شمایان را نیک شناسد بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرانستاند و باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فروماندند خواجه برخاست و بخانه رفت و آن روز تا شب نیز نثار میآوردند نماز دیگر نسختها بخواست و مقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان درگاه نبشته بودند و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند بی اندازه مالی از زرینه و سیمینه و جامه های نابریده و غلامان ترک گران مایه و اسبان و اشتران بیش بها و هر چیزی که از زینت و تجمل پادشاهی بود هر چه بزرگ تر امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت خواجه مردی است تهی دست چرا این بازنگرفت و فرمود تا ده هزار دینار و پانصد هزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استر زینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد چون عبدوس با آن کرامت بنزدیک خواجه رسید برخاست و زمین بوسه داد و بسیار دعا گفت و عبدوس بازگشت

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۴ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۲

 

من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم ملطفه یی بمن داد بمهر بستدم و قصد شکارگاه کردم نزدیک نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده ملطفه نزدیک آغاجی خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند برفتم آغاجی مرا پیش برد امیر بر تخت روان بود در خرگاه خدمت کردم گفت بو نصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده سخت صواب است و ما اینک سوی شهر میآییم آنچه فرمودنی آید بفرماییم و آن ملطفه بمن انداخت بستدم و بازگشتم امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من به شتاب تر براندم نزدیک شهر استادم را بدیدم و خواجه بزرگ را ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه بو نصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند استادم بمن رسید اشارتی کرد سوی من پیش رفتم پوشیده گفت

چه کردی و چه رفت حال بازگفتم گفت بدانستم و براندند و امیر دررسید و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند و خواجه بر راست امیر بود و بو نصر پیش دست امیر و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر تا زحمتی نباشد و امیر با خواجه سخن همی گفت تا نزدیک باغ رسیدند امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرده آمد خواجه گفت خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بر زبان بو نصر پیغام دهد گفت نیک آمد و براندند و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همت عالی وی سزید دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت نرسد و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف گوی پیر است و حق خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را و بسبب این دوستداری بلاها دیده است پسرش بخردتر و خویشتن دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید و چون ایشان دو تن دربایستنی زودزود بدست نیایند و امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن

غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد و لکن ایشان را بحرس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند و خطی بداده اند بطوع و رغبت که بخزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند و این مال بتوانند داد اما درویش شوند و چاکر بینوا نباید اگر رأی عالی بیند شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود

بو نصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان به وی است اگر صواب چنان بیند که ایشان را بخانه باید فرستاد بازفرستد و خط مواضعه بدیشان بازدهد و بو نصر بازآمد و با خواجه بگفت و امیر برخاست از رواق و در سرای شد و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند چون پیش آمدند زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها نمود و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت هم برین زی بخانه باز شو که من زشت دارم که زی شما بگردانم و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین و پسرش همچنان و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه بازآمدند بکوی علاء - با کرامت بسیار

و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت و پسر با پدر بود نشسته و من که بو الفضلم همسایه بودم زودتر از زایران نزدیک ایشان رفتم پوشیده حصیری مرا گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بو نصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا میکنم من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود که روی نداشتی و دعا کردم و باز گشتم و با استادم بگفتم که چه رفت استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف

 

ذکر حکایت افشین و خلاص یافتن بودلف از وی

اسمعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار محتشم تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم با خویشتن گفتم چه خواهد بود آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت نام وی سلامه گفتم بگوی تا اسب زین کنند

گفت ای خداوند نیم شب است و فردا نوبت تو نیست که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست خاموش شدم که دانستم راست میگوید اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم و و البته ندانستم که کجا میروم آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است اگر باریابمی خود بها و نعم و اگر نه بازگردم مگر این وسوسه از دل من دور شود و براندم تا درگاه چون آنجا رسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند در ساعت نزدیک من آمد گفت آمدن چیست بدین وقت و ترا مقرر است که ازدی باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست گفتم همچنین است که تو گویی تو خداوند را از آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگرنه بازگردم گفت سپاس دارم و در وقت بازگفت و در ساعت بیرون آمد و گفت بسم الله بار است درآی در رفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها بهیچ شغل مشغول نه سلام کردم جواب داد و گفت یا با عبد الله چرا دیر آمدی که دیری است که ترا چشم میداشتم چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم ...

... و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد اجابت کردم و پس از این اندیشه مندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند و مسکین خبر ندارد و نزدیک این مستحل برند و چندان است که بقبض وی آمد در ساعت هلاک کندش گفتم الله الله یا امیر المؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزذکره نپسندد و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم بودلف بنده خداوند است و سوار عرب است و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود گفت یا با عبد الله همچنین است که تو می گویی و بر من این پوشیده نیست اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام بسوگندان مغلظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند گفتم یا امیر المؤمنین این درد را درمان چیست گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد که حال و محل تو داند و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست

احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف و من اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه و روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم حجاب و مرتبه داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیاف منتظر آنکه بگوید ده تا سرش بیندازد و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنانکه سرش بسینه من رسیدی این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیاف را گوید شمشیر بران البته سوی من ننگریست فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه یی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود و سخن نشنید گفتم یا امیر خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی درین ترا چند مزد باشد بخشم و استخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دیگر کتفش بوسه دادم اجابت نکرد و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت تا کی ازین خواهد بود بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی خشمی و دلتنگی یی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید مرا چرا باید کشید از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلایی رسد پس گفتم ای امیر مرا از آزاد مردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگ تراند و چه از تو خردتر- اند مرا حرمت دارند و بمشرق و مغرب سخن من روان است و سپاس خدای عزوجل را که ترا ازین منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت پیغام امیر المؤمنین بشنو می فرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است و اگر او را بکشی ترا بدل وی قصاص کنم چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گزاری گفتم آری هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام و آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندر آمدند مزکی و معدل از هر دستی ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که می گوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بدل وی بکشند پس گفتم ای قاسم گفت لبیک گفتم تندرست هستی گفت هستم گفتم

هیچ جراحت داری گفت ندارم کسهای خود را نیز گفتم گواه باشید تندرست است و سلامت است گفتند گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شده یی و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکم تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید من این پیغام ندادم بازگردد و قاسم را بکشد چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می کرد و بتلطف گفت یا با عبد الله ترا چه رسید گفتم زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید گفت قصه گوی آغاز کردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد قاسم را بخواهم کشت افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه

من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده ام و رسوا شوم و قاسم کشته آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم

 

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمده اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلای بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهاده بودند بو سهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید میکاییل بدانجا اسب بداشته بود پذیره وی آمد وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد عامه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکاییل را چه گویند و پس از حسنک این میکاییل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن

و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچه های ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمدا تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را همچنان می داشتند و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خودی فراخ تر آوردند و درین میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و بفرمان او بر دار می کنند حسنک البته هیچ پاسخ نداد

پس از آن خود فراخ تر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند پس آواز دادند او را که بدو دم نزد و از ایشان نیندیشید هر کس گفتند شرم ندارید مرد را که می بکشید به دو بدار برید و خواست که شوری بزرگ بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که سنگ دهید هیچ کس دست بسنگ نمی کرد و همه زارزار می گریستند خاصه نشابوریان پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده این است حسنک و روزگارش و گفتارش رحمة الله علیه این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمة الله علیهم و این افسانه یی است با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند احمق مردا که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند

لعمرک ما الدنیا بدار اقامة ...

... و کیف بقاؤ الناس فیها و انما

ینال باسباب الفناء بقاؤها

رودکی گوید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر

 

... و لکن علی اقدامنا تقطر الدما

و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینه اش که دستهایش از آن بلرزید یکی از موالی عبد الله خون دید بانگ کرد که امیر المؤمنین را بکشتند و دشمنان وی را نمی شناختند که روی پوشیده داشت چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد الله است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش رضی الله عنه و سرش بر داشتند و پیش حجاج بردند او سجده کرد و بانگ برآمد که عبد الله زبیر را بکشتند زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند و سر عبد الله زبیر رضی الله عنهما را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثه او را بر دار کردند خبر کشتن بمادرش آوردند هیچ جزعی نکرد و گفت انا لله و انا الیه راجعون اگر پسرم نه چنین کردی نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدیق رضی الله عنهما بودی و مدتی برآمد حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند گفتار و صبوری وی بازنمودند گفت سبحان الله العظیم اگر عایشه ام المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی این است جگر و صبر حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند چون دار بدید بجای آورد که پسرش است روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند و برین نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبد الله را فروگرفتند و دفن کردند

و این قصه هرچند دراز است درو فایده هاست و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس شگفت داشته نیاید و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و ربک یخلق ما یشاء و یختار

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۳ - سرگذشت سبکتگین و خواجه‌اش

 

سرگذشت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه که میان او و خواجه او که وی را از ترکستان آورد رفته بود و خواب دیدن امیر سبکتگین

حکایت کرد مرا شریف ابو المظفر بن احمد بن ابی القاسم الهاشمی الملقب بالعلوی در شوال سنه خمسین و اربعمایه - و این بزرگ آزاد مردی است باشرف و نسب و فاضل و نیک شعر و قریب صد هزار بیت شعرست او را درین دولت و پادشاهان گذشته رضی الله عنهم و ابقی السلطان المعظم ابا شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله - گفت بدان وقت که امیر عادل ببخارا رفت تا با امیر رضی دیدار کند جد مرا احمد بن ابی القاسم بن جعفر الهاشمی را بنزدیک امیر بخارا فرستاد و امیر گوزگانان را با وی فرستاد بحکم آنکه سپاه سالار بود تا کار قرار دادند و امیر رضی وی را بنواخت و منشور داد بموضع خراج حایطی که او داشت و جدم چون فرمان یافت این موضع بنام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود که امیر خراسان گشته بود و سامانیان برافتاده بودند و وی پادشاه شده و جدم گفت چون از جنگ هرات فارغ شدیم و سوی نشابور کشیدیم هر روزی رسم چنان بود که امیر گوزگانان و همه سالاران محتشم از آن سامانی و خراسانی بدر خیمه امیر عادل سبکتگین آمدندی پس از نماز دیگر و سوار بایستادندی چون وی بیرون آمدی تا برنشیند این همه بزرگان پیاده شدندی تا وی برنشستی و سوی منزل کشیدندی چون بمنزلی رسید که آن را خاکستر گویند یک روز آنجا بارافگند و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس از نماز دیگر برنشست و در آن صحراها میگشت و همه اعیان با وی و جای جای در آن صحراها افرازها و کوه پایه ها بود پاره کوهی دیدیم امیر سبکتگین گفت یافتم و اسب بداشت و غلامی پنج و شش را پیاده کرد و گفت فلان جای بکاوید کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند میخی آهنین پیدا آمد سطبر چنانکه ستورگاه را باشد حلقه ازو جدا شده برکشیدند امیر سبکتگین آن را بدید از اسب فرود آمد بزمین و خدای را عزوجل شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست و مصلای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست و بایستاد این بزرگان گفتند این حال چه حال است که تازه گشت گفت قصه یی نادر است بشنوید

پیش از آنکه من بسرای الپتگین افتادم خواجه یی که از آن او بودم مر او سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شبرقان آورد و از آنجا بگوزگانان و پدر این امیر آن وقت پادشاه گوزگانان بود ما را بنزدیک او بردند هفت تن را جز از من بخرید و مرا و پنج تن را اختیار نکرد و خواجه از آنجا سوی نشابور کشید و بمرو الروذ و سرخس چهار غلام دیگر را بفروخت من ماندم و یاری دو و مرا سبکتگین دراز گفتندی

و بقضا سه اسب خداوند در زیر من ریش شده بود چون بدین خاکستر رسیدیم اسب دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردن من نهاده من سخت غمناک بودم از حال و روزگار خویش و بی دولتی که کس مرا نمیخرید و خداوندم سوگند خورده بود که مرا بنشابور پیاده برد و همچنان برد آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم در خواب دیدم خضر را علیه السلام نزدیک من آمد مرا پرسید و گفت چندین غم چرا میخوری گفتم

از بخت بد خویش گفت غم مدار و بشارت دهم ترا که مردی بزرگ و بانام خواهی شد چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهتر ایشان دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند گفتم سپاس دارم گفت دست مرا ده و عهد کن ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره

 

... از عبد الملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمایه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتی - گفت بدان وقت که امیر سبکتگین رضی الله عنه بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند زعیمی بود به ناحیت جالقان وی را احمد بوعمر گفتندی مردی پیر و سدید و توانگر امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی و نیز با وی خلوت ها کردی شادی و غم و اسرار گفتی و این پیر دوست پدر من بود احمد بو ناصر مستوفی روزی با پدرم می گفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می کرد و احوال و اسرار و سرگذشت های خویش باز می نمود

پس گفت پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود چنانکه هر صید که پیش آمدی بازنرفتی آهویی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود چون لختی براندم آوازی به گوش من آمد باز نگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی و خواهشکی می کرد اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید و بتاختم چون باد از پیش من برفت بازگشتم و دو سه بار همچنین می افتاد و این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش همچنان نالان نالان می آمد دلم بسوخت و با خود گفتم ازین آهو بره چه خواهد آمد

برین مادر مهربان رحمت باید کرد بچه را به صحرا انداختم سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت و من به خانه رسیدم شب تاریک شده بود و اسبم بی جو بمانده سخت تنگ دل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم به خواب دیدم پیرمردی را سخت فره مند که نزدیک من آمد و مرا می گفت یا سبکتگین بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو بازدادی و اسب خود را بی جو یله کردی ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم و من رسول آفریدگارم جل جلاله و تقدست اسماؤه و لا اله غیره من بیدار شدم و قوی دل گشتم و همیشه ازین خواب همی اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد عزذکره تقدیر کرده است

حکایت موسی پیغمبر علیه السلام با بره گوسپند و ترحم کردن وی بر وی چون پیر جالقانی این حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو خوابی بوده است این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی که چنان خواندم در اخبار موسی علیه السلام که بدان وقت که شبانی می کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره می راند وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی چون نزدیک حظیره رسید بره یی بگریخت موسی علیه السلام تنگ دل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد چوبش بزند چون بگرفتش دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت ای بیچاره درویش در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی و مادر را یله کردی هرچند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود بدین ترحم که بکرد نبوت بر وی مستحکم تر شد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۱ - فرو گرفتن اریارق ۲

 

... فرب آخر لیل اجج النارا

و این دو ندیم نزدیک این دو سالار شدند با این کرامات و مطربان و ایشان رسم خدمت بجای آوردند و چون پیغام سلطان بشنودند بنشاط شراب خوردند و بسیار شادی کردند و چون مست خواستند شد ندیمان را اسب و ستام زر و جامه و سیم دادند و غلامی ترک و بخوبی بازگردانیدند و هم چنان مطربان را جامه و سیم بخشیدند و بازگشتند و غازی بخفت و اریارق را عادت چنان بود که چون در شراب نشستی سه چهار شبان روز بخوردی و این شب تا روز بخورد بآن شادی و نواخت که یافته بود

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۲ - فرو گرفتن اریارق ۳

 

و امیر دیگر روز بار داد سپاه سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلف زیادت چون بنشست امیر پرسید که اریارق چون نیامده است غازی گفت او عادت دارد سه چهار شبان روز شراب خوردن خاصه بر شادی و نواخت دینه امیر بخندید و گفت ما را هم امروز شراب باید خورد و اریارق را دوری فرستیم غازی زمین بوسه داد تا بازگردد گفت مرو و آغاز شراب کردند و امیر فرمود تا امیرک سیاه دار خمارچی را بخواندند- و او شراب نیکو خوردی و اریارق را بر او الفی تمام بود و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد در آن ماه که گذشته شد چنانکه بیاورده ام پیش ازین- امیرک پیش آمد امیر گفت پنجاه قرابه شراب با تو آرند نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی می باش که وی را بتو الفی تمام است تا آنگاه که مست شود و بخسبد و بگوی ما ترا دستوری دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری امیرک برفت یافت اریارق را چون گوی شده و بر بوستان می گشت و شراب می خورد و مطربان میزدند پیغام بداد وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست و امیرک را و فراشان را مالی بخشید و بازگشتند و امیرک آنجا بماند و سپاه سالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه و اریارق هم بر عادت خود می خفت و می- خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند و آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می نیاسود

و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت بنشست- و ما بدیوان بودیم- و کس پوشیده می رفت و اخبار اریارق را می آوردند درین میانه روز به نماز پیشین رسیده عبدوس بیامد و چیزی بگوش بو نصر مشکان بگفت وی برخاست دبیران را گفت

بازگردید که باغ خالی خواهند کرد جز من جمله برخاستند و برفتند مرا پوشیده گفت که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمی پیش است تا آن کرده شود و هشیار باش تا آنچه رود مقرر کنی و پس بنزدیک من آیی گفتم چنین کنم و وی برفت و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند

و بگتگین حاجب داماد علی دایه بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت وی برفت و پیاده یی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند

و پرده داری و سیاه داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند سلطان نشاط شراب دارد و سپاه سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید و ترا می بخواند و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی کرد گفت برین جمله چون توانم آمد از من چه خدمت آید امیرک سیاه دار که سلطان با وی راست داشته بود گفت زندگانی سپاه سالار دراز باد فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد که چون برین حال بیند معذور دارد و بازگرداند و ناشدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند و حاجبش را آلتونتگین امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده یی دویست امیرک حاجبش را گفت این زشت است بشراب می رود غلامی ده سپرکشان و پیاده یی صد بسنده باشد وی آن سپاه جوش را بازگردانید و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد چون بدرگاه رسید بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند اریارق یک لحظه بود برخاست و گفت مستم و نمی توانم بود بازگردم بگتگین گفت زشت باشد بی فرمان بازگشتن تا آگاه کنیم وی بدهلیز بنشست و من که بو الفضلم در وی می نگریستم حاجی سقا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت دست فرومی کرد و یخ می برآورد و می خورد بگتگین گفت ای برادر این زشت است و تو سپاه سالاری اندر دهلیز یخ می خوری بطارم رو و آنچه خواهی بکن وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست پنجاه سرهنگ سرایی از مبارزان سر غوغا آن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست او را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این کار آوردی غلامان دیگر درآمدند موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره داشت- و محتاج بیامد بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند زهر یافتند در بر قبا و تعویذها همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند و پیاده یی پنجاه کس او را گرد بگرفتند پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم بر پای شد و امیر با بگتگین در فرود گرفتن اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند همگان ساخته برنشسته بودند چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد

امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید و خداوندان شما ماییم کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد اگر بخود باشید شما را بنوازیم و بسزا داریم و سوی حاجبش پیغامی و دل گرمی یی سخت نیکو برد چون عبدوس این پیغام بگزارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم و نماز خفتن بگزارده اریارق را از طارم بقهندز بردند و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۱۱۷