سرگذشت امیر عادل سبکتگین، رضی اللّه عنه، که میان او و خواجه او که وی را از ترکستان آورد رفته بود و خواب دیدن امیر سبکتگین
حکایت کرد مرا شریف ابو المظفّر بن احمد بن ابی القاسم الهاشمی الملقّب بالعلویّ در شوّال سنه خمسین و اربعمائه - و این بزرگ آزاد مردی است باشرف و نسب و فاضل و نیک شعر، و قریب صد هزار بیت شعرست او را درین دولت و پادشاهان گذشته، رضی اللّه عنهم و ابقی السّلطان المعظّم ابا شجاع فرّخ زاد ابن ناصر دین اللّه - گفت: بدان وقت که امیر عادل ببخارا رفت تا با امیر رضی دیدار کند، جدّ مرا احمد بن ابی القاسم بن جعفر الهاشمی را بنزدیک امیر بخارا فرستاد، و امیر گوزگانان را با وی فرستاد بحکم آنکه سپاهسالار بود تا کار قرار دادند؛ و امیر رضی وی را بنواخت و منشور داد بموضع خراج حایطی که او داشت. و جدّم چون فرمان یافت، این موضع بنام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود، که امیر خراسان گشته بود و سامانیان برافتاده بودند و وی پادشاه شده. و جدّم گفت: چون از جنگ هرات فارغ شدیم و سوی نشابور کشیدیم، هر روزی رسم چنان بود که امیر گوزگانان و همه سالاران محتشم، از آن سامانی و خراسانی، بدر خیمه امیر عادل سبکتگین آمدندی پس از نماز [دیگر] و سوار بایستادندی، چون وی بیرون آمدی تا برنشیند، این همه بزرگان پیاده شدندی تا وی برنشستی و سوی منزل کشیدندی . چون بمنزلی رسید که آن را خاکستر گویند، یک روز آنجا بارافگند و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس [از] نماز دیگر برنشست و در آن صحراها میگشت و همه اعیان با وی. و جای جای در آن صحراها افرازها و کوهپایهها بود، پاره کوهی دیدیم، امیر سبکتگین گفت: یافتم، و اسب بداشت و غلامی پنج و شش را پیاده کرد و گفت: فلان جای بکاوید . کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند. میخی آهنین پیدا آمد سطبر، چنانکه ستورگاه را باشد، حلقه ازو جدا شده، برکشیدند. امیر سبکتگین آن را بدید، از اسب فرود آمد بزمین و خدای را، عزّوجلّ، شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست و مصلّای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست و بایستاد. این بزرگان گفتند: این حال چه حال است که تازه گشت؟ گفت: قصّهیی نادر است، بشنوید:
«پیش از آنکه من بسرای الپتگین افتادم، خواجهیی که از آن او بودم مر او سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شبرقان آورد و از آنجا بگوزگانان، و پدر این امیر آن وقت پادشاه گوزگانان بود. ما را بنزدیک او بردند. هفت تن را جز از من بخرید و مرا و پنج تن را اختیار نکرد. و خواجه از آنجا سوی نشابور کشید و بمرو الرّوذ و سرخس چهار غلام دیگر را بفروخت، من ماندم و یاری دو. و مرا سبکتگین دراز گفتندی.
و بقضا سه اسب خداوند در زیر من ریش شده بود، چون بدین خاکستر رسیدیم اسب دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردن من نهاده. من سخت غمناک بودم از حال و روزگار خویش و بیدولتی که کس مرا نمیخرید. و خداوندم سوگند خورده بود که مرا بنشابور پیاده برد و همچنان برد. آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم، در خواب دیدم خضر را، علیه السّلام، نزدیک من آمد، مرا پرسید و گفت: چندین غم چرا میخوری؟ گفتم:
از بخت بد خویش. گفت: غم مدار و بشارت دهم ترا که مردی بزرگ و بانام خواهی شد، چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهتر ایشان ؛ دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. گفتم: سپاس دارم. گفت: دست مرا ده و عهد کن.
دست بدو دادم و پیمان کردم، دستم نیک بیفشرد. و از خواب بیدار شدم و چنان مینمود که اثر آن افشردن بر دست من است. برخاستم، نیم شب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه کرده آمد و بسیار دعا کردم و بگریستم، و در خود قوّتی بیشتر میدیدم.
پس این میخ برداشتم و بصحرا بیرون آمدم و نشان فروبردم. چون روز شد، خداوندم، بارها برنهاد و میخ طلب کرد، نیافت، مرا بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که بهر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. و دو منزل تا نشابور پیاده رفتم. و الپتگین بنشابور بود بر سپاهسالاری سامانیان با حشمتی بزرگ، و مرا با دو یارم بدو بفروخت.
و قصّه پس از آن دراز است، تا بدین درجه رسیدم که میبینید.» و اللّه اعلم بالصّواب.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: سرگذشت امیر عادل سبکتگین، مردی بزرگ و شایسته با نسبی شرافتمند است که در زمانهای قدیم به عنوان سپهسالار شناخته شد. او به مأموریتی به بخارا فرستاده شد تا با امیر رضی دیدار کند و در این مسیر به موفقیتهایی دست یافت. در اولین شبهایی که او در صحرا بود، خواب جالبی دید؛ شخصی از دنیا دیگر به او گفت که آیندهای بزرگ در انتظارش است و او باید با مردم نیکی کند و انصاف را رعایت کند. پس از این خواب، او با اراده بیشتری به پیشرفت خود ادامه داد و در نهایت به مقام امارت رسید. سرگذشت او نشاندهنده تلاش و عزم او در مواجهه با چالشها و تحقق آیندهای بهتر است.
هوش مصنوعی: داستان امیر عادل سبکتگین، که رضی الله عنه نامیده میشود، مربوط به او و خواجهاش است که او را از ترکستان به اینجا آورده بود. در این داستان، خوابهایی که امیر سبکتگین دیده است نیز مورد اشاره قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: شریف ابومظفّر بن احمد بن ابی القاسم الهاشمی، فردی محترم و با نسب، در سال ۴۵۰ هجری قمری، داستانی را روایت کرد. او به دیدار امیر عادل در بخارا رفته بود و جدّش، احمد بن ابی القاسم بن جعفر الهاشمی، به نزد امیر بخارا فرستاده شد. امیر با او رفتار خوبی داشت و برای او منشی را درباره مالیاتی که داشت، صادر کرد. جدّش با دریافت این فرمان، محلی را به نام پدرش، امیر محمود، نامگذاری کرد. بعد از پایان جنگ هرات، وقتی به سوی نشابور میرفتند، مرسوم بود که امیر عادل بعد از نماز نزد بزرگان و سالاران میآمد و آنان پیاده میشدند تا او سوار شود. در مسیر، در جایی به نام خاکستر، توقف کردند و صدقهای به درویشان دادند. وقتی امیر سبکتگین به جایی رسید، بر روی یک تکه از کوه توقف کرد و گفت که چیزی پیدا کرده است. او دستوری داد تا آن محل را بکاوند و در حین کاوش، یک میخ آهنین بزرگ یافتند. امیر از اسب پیاده شد، سپاسگزاری کرد و سجده کرد. او سپس دو رکعت نماز خواند و دستور داد تا میخ را برداشتند. بزرگان در مورد حالتی که امیر داشت، تعجب کردند و او به آنها گفت که داستانی نادر در پیش است که باید بشنوند.
هوش مصنوعی: قبل از اینکه من به دست الپتگین بیفتم، خواجهام مرا به همراه سیزده دوست دیگرم از جیحون عبور داد و به شبرقان آورد. سپس از آنجا به گوزگانان رفتیم، جایی که در آن زمان پدر این امیر پادشاه بود. ما را به نزد او بردند و او هفت نفر را به جز من خرید و من و پنج نفر دیگر را نخواست. خواجه سپس به سمت نشابور رفت و در بمرو الرّود و سرخس چهار غلام دیگر را فروخت و من و دو نفر دیگر باقی ماندیم. مرا سبکتگین با نام دراز خطاب میکردند.
هوش مصنوعی: سه اسب خداوند زیر پای من برهنه شده بودند. وقتی به این خاکستر رسیدیم، اسب دیگری هم زیر پای من برهنه شد و خداوند به شدت مرا مورد ضرب و شتم قرار داد و زین را بر گردنم انداخت. من از وضعیت و روزگار خود بسیار غمگین بودم و از بیپولی به شدت ناراحت بودم. خداوند قسم خورده بود که مرا به شهر بنشابور پیاده ببرد و همینطور هم کرد. آن شب با احساس غم بسیار بزرگی خوابم برد و در خواب دیدم که خضر، پیامبر خدا، به نزد من آمد و از من پرسید که چرا اینقدر غمگین هستم. من پاسخ دادم:
هوش مصنوعی: از آنچه بر من رفته، شکوه نکن. او گفت: نگران نباش و خوشحال باش که تو به مردی بزرگ و معروف تبدیل خواهی شد. وقتی به این بیابان عبور کنی، با بسیاری از افراد محترم ملاقات خواهی کرد و تو رئیس آنها خواهی بود. دل خود را شاد نگهدار و وقتی به این جایگاه رسیدی، با بندگان خدا مهربانی کن و عدالت را برقرار کن تا عمر تو طولانی شود و سعادت و خوشبختی به فرزندانت برسد. من پاسخ دادم: متشکرم. او سپس گفت: دست مرا بگیر و با من عهد کن.
هوش مصنوعی: دستش را گرفتم و وعدهای دادم، و او دستم را با قوت فشرد. سپس از خواب بیدار شدم و حس میکردم که اثر آن فشردن بر دستم باقی مانده است. بلند شدم، در نیمه شب غسل کردم و برای نماز ایستادم تا اینکه پنجاه رکعت نماز خواندم و دعاهای زیادی کردم و گریه کردم. در آن لحظه، احساس کردم که قدرت بیشتری در خود دارم.
هوش مصنوعی: من آن میخ را برداشتم و به صحرا رفتم و آن را در زمین فرو بردم. وقتی که صبح شد، خداوند به من دستور داد و میخ را خواست، اما نتوانست پیدایش کند و به شدت مرا زد و با سوگندهای سنگین گفت که هر قیمتی که بخواهند، من تو را میفروشم. من دو منزل پیاده به سمت نشابور حرکت کردم و الپتگین در نشابور بود که فرمانده سپاه سامانیان بود و با تشکیلات بزرگی همراه بود. او به همراه دو یارم مرا به او فروخت.
هوش مصنوعی: و داستان بعد از آن بسیار طولانی است، تا جایی که به این وضعیت کنونی رسیدم. و خداوند بهتر از همه میداند که کدام کار درست است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.