گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و در این روزها نامه‌ها رسید از ری که «چون رکاب‌عالی‌ حرکت کرد، یکی از شاهنشاهیان‌ با بسیار مردم دل‌انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند.

و مقدّم ایشان که از بقایای آل بویه بود، رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان‌ و او اعیان ری را گفت: چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند: تو خاموش می‌باش که آن جواب ما را می‌باید داد. آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار می‌ساختند و مردم فراز می‌آوردند. پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته‌ بیامد و بگذشت و بر اثر وی‌ مردم شهر زیادت از ده هزار مردم به‌سلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیک‌تر‌. و چون این قوم بگذشتند، اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند: پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بی‌فرمان سلطان ما اینجا آید، زوبین آب‌داده‌ و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی، بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت: همچنین بگویم؛ و او را حقّی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد.

مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند، مغرور آل بویه‌ را گفتند: «عامّه را خطری‌ نباشد، قصد باید کرد که ما تا دو سه روز ری را به‌دست تو دهیم»؛ بوق بزدند و آهنگ ری کردند.

و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که می‌رسید در آن مدّت که رسول آمده بود و بازگشته.

چون به‌یکدیگر رسیدند- و به‌شهر نزدیک بودند- حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباش‌اند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده‌، به‌یک ساعت از ایشان گورستانی توان کرد.

نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجّت گرفت‌ تا اگر بازنگردند ما نزدیک خدای‌، عزّوجلّ، معذور باشیم‌ در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند: مکن و از خدای، عزّوجلّ، بترس و در خون این مشتی غوغا که فراز آورده‌ای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی‌ ما نیستی.

از بهر بزرگ‌زادگی تو که دست‌تنگ شده‌ای و بر ما اقتراحی‌ کنی، ترا حقّی گزاریم و از این گروهی بی‌سر که با تست، بیمی نیست و این بدان می‌گوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی‌ را سوی تو افگندیم.

خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و به‌یکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیه‌یی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاح‌تر بودند، ساخته بداشت‌ و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر به‌دروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامّه‌ را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا به‌جایگاه خویش می‌باشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شده‌اند، پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکّلا علی اللّه‌، عزّذکره، پیش کار رفت سخت آهسته و به‌ترتیب، پیادگان جنگی پوشیده‌ در پیش سواران ایستاده‌، و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی به‌پای شد و چند بار آن مخاذیل‌ نیرو کردند در حمله امّا هیچ طرفی‌ نیافتند که صفّ حسن سخت استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده‌ شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ‌ را پیشتر بردند و با سواران پخته‌ گزیده حمله افگند به‌فیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول‌ و بویهی‌ اسب تازی داشت خیاره‌، با چند تن که نیک اسبه‌ بودند، بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جوی‌ها و میان درّه‌ها و حسن گفت: دهید و حشمتی‌ بزرگ افکنید به‌کشتن بسیار که کنید تا پس از این دندان‌ها کند شود از ری‌ و نیز نیایند.

مردمان حسن رخش‌ برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون‌ آوردند و به‌زدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب درآمد و قوم به‌شهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان‌ که هر جایی پنهان شده بودند، چون شب آمد، بگریختند.

دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند. مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند، سه پایه‌ها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قوی‌تر بودند، بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند: بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر به‌باد دادن بیاید. آن اسیران برفتند و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، به هر‌چه گفته بودند، وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فرّ دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند، اگر رأی عالی بیند، این اعیان را احمادی‌ باشد، بدین چه کردند تا در خدمت حریص‌تر گردند، ان شاء اللّه تعالی‌ »

چون امیر مسعود، قدّس اللّه روحه‌، برین نامه واقف گشت، سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشّران را بگردانیدند و بسیار کرامت‌ کردند و اعیان نشابور به‌مصلّی‌ رفتند به‌شکر رسیدن امیر به‌نشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربان‌ها کردند و صدقه‌ دادند و هر روز امیر را بشارتی می‌بود.