گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و چون امیر شهاب الدّوله از دامغان برداشت‌ و به دیهی‌ رسید بر یک‌فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ‌ داشت، آن رکابدار پیش آمد که به فرمان سلطان محمود -رَضِيَ اللّهُ عنه- گسیل کرده آمده‌بود با آن نامه توقیعی‌ بزرگ به احماد خدمت سپاهان و جامه‌خانه و خزائن و آن ملطّفه‌های خرد به مقدّمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که «فرزندم عاق است‌»، چنانکه پیش ازین بازنموده‌ام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- اسب بداشت‌ و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت‌. چون به پایان آمد، رکابدار را گفت:

«پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند. کجا مانده‌بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟»

گفت: «زندگانی خداوند دراز باد. چون از بغلان‌ بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی به بلخ بماند. چون به سرخس رسید، سپاه‌سالار خراسان حاجب غازی‌ آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت‌ و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که «خداوند به سعادت می‌بیاید، فایده نباشد از رفتن‌ که راهها ناایمن شده‌است و تنها نباید رفت که خللی افتد.» چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است؛ نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: «آن ملطّفه‌های خرد که بونصر مشکان تو را داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده‌آید، کجاست؟». گفت: «من دارم» و زین فروگرفت‌ و میان نمد باز کرد و ملطّفه‌ها در موم گرفته‌ بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت‌. امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- بوسهل زوزنی را گفت: «بستان.» بوسهل آن را بستد. گفت: «بخوان تا چه نبشته‌اند.» یکی‌ بخواند. گفت: «هم از آن بابت‌ است که خداوند می‌گفت.» و دیگری بخواند و بنگریست، همان‌ بود. گفت: «همه بر یک نسخت‌ است.» امیر یکی بستد و بخواند و گفت «بعینه‌ همچنین به من از بغلان نبشته‌بودند که مضمون این ملطّفه‌ها چیست؛ سبحان اللّه العظیم‌! پادشاهی عمر به پایان آمده‌ و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی‌نوا به زمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای -عزَّ وَ جلَّ- آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی؛ خشم از چه معنی بوده است؟» بوسهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: «او دیگر خواست و خدای -عزَّ وَ جلَّ- دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هرچه داشت، به خداوند ارزانی داشت‌ و واجب است این ملطّفه‌ها را نگاه داشتن تا مردمان آن را بخوانند و بدانند که پدر چه می‌سگالید و خدای -عزَّ وَ جلّ- چه خواست و نیز دل‌ و اعتقاد نویسندگان بدانند.» امیر گفت: «چه سخن است که شما می‌گویید؟ اگر به آخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آنِ ما نگه داشت، و بسیار زلّت بافراط ما درگذاشته‌است‌ و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد -عزَّ ذکرُه- بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید. و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان‌برداری چه چاره است؟ خاصّه پادشاه‌. و اگر ما دبیری‌ را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال‌ او در آن باشد، زهره‌ دارد که ننویسد؟» و فرمود تا جمله‌ آن ملطّفه‌ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج‌هزار درم فرمود.

و خردمندان چون بدین فصل رسند -هرچند احوال و عادات این پادشاه، بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانهٔ روزگار بوده‌است.

 
 
 
از گنجینهٔ گنجور دیدن کنید!
بخش ۱۱ به خوانش سعید شریفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم