گنجور

 
۱۵۴۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱

 

... صدر وزارت به سیدالوزرا داد

اینت مبارک اشارتی که قدر کرد

وینت همایون بشارتی که قضا داد ...

... صدر جهان را به پادشاه شما داد

بار خدایا خدای ما که زمین را

تازگی و زندگی به آب و هوا داد ...

امیر معزی
 
۱۵۴۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵

 

... آن که او بر خوان سیمین کاسه زرین نهاد

سجده کردی گر بدیدی تخت و بار و زین او

آن که از آغاز رسم تخت و بار و زین نهاد

گرچه اکنون در عجم هستند  رادان   بی قیاس ...

امیر معزی
 
۱۵۴۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰

 

... ز داغ هجران روی مرا چنین دارد

عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی

که زیر لعل درون لؤلؤ ثمین دارد ...

... حسین بن رضی میر مؤمنین دارد

بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار

جمال معتصم و فر مستعین دارد ...

... سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل

هزار بار به یک دم زدن کمین دارد

چو روز رزم بود در یسار دارد یسر ...

امیر معزی
 
۱۵۴۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳

 

... معترف گشت کزین بیش هنر نتوان کرد

ای بلند اختر شاهی که تو را بار خدای

شاه ایران و خداوند همه توران کرد ...

... هرچه کرد این عجبی تیغ تو بی تاوان کرد

بارگاهت را دولت ز بقا کرد سریر

وز معالی و شرف کنگره ایران کرد ...

امیر معزی
 
۱۵۴۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۵

 

... فعل او در دل نماید صنعت باد صبا

تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد

گونه گلنار گیرد روی چون دینار او ...

... لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد

بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار

از بدایع تحفه آن تحفه است کاین بار آورد

ناصرالدین گفت دستورم نظام الدین سزد ...

... تیره گردد پیکر آنکس که پیکار آورد

هرکه را یکبار غدر تو به خاطر بگذرد

ای بسا غدری که بر او چرخ غدار آورد ...

... چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت

تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد

گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید ...

امیر معزی
 
۱۵۴۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰

 

... گردونش به دست اجل از پای درافکند

بارید برو صاعقه ای کز در زنگان

پایش به دروگرد رسید و به نهاوند ...

... تا حشرکفایت کند این موعظه و پند

ای بار خدایی که نداری ز خلایق

در بار خدایی و خداوندی مانند

گردون نشناسد که قیاس خردت چون ...

امیر معزی
 
۱۵۴۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۱

 

... وصل او بر من همه دشوارها آسان کند

ور مرا دردی دهد زنجیر عنبر بار او

لعل شکر بار او آن درد را درمان کند

عشق او قصد دلم کرد و نگشتم زو جدا ...

امیر معزی
 
۱۵۴۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۵

 

... رییس و صدر خراسان منیع بن مسعود

یگانه بار خدایی که جاودانه بماند

به جاه و حشمت او نام والد و مولود ...

... مکارم پدر و جد او شود محدود

به جهد قطعه باران کجا شود معلوم

به چاره برگ درختان کجا شود معدود ...

امیر معزی
 
۱۵۴۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸

 

... بخار آب همه درفشان بود ز هوا

بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود

کنار من ز عقیق آن زمان تهی گردد ...

... اگرچورنگ رخش رنگ لاله زار بود

به جویبار شوم پیش سرو سجده برم

اگرچه قامت او سرو جویبار بود

بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد ...

... به باغ ملک درختی است رایتش که بر او

همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود

خجسته مرکب او ابر و باد را ماند ...

... نه تاجدار بود بلکه تاج دار بود

مبارزان بگریزند و بفکنند سپر

چو روز رزم تو را عزم کارزار بود ...

... به دولت تو که امسال به ز پار بود

اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار

به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود

ز جوش جیش و تف خنجر تو زود نه دیر ...

امیر معزی
 
۱۵۵۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹

 

تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود

دیده من صدف لؤلؤ شهوار بود

صدف لؤلؤ شهوار بود دیده آنک

دل او عاشق آن لعل شکر بار بود

نخلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم ...

... دیده ای ماه که دلبند و دل آزار بود

سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است

دیده ای سرو که مشک و سمنش بار بود

عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم ...

... رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند

حافظ و ناصر او ایزد جبار بود

بوالمظفر که در اندیشه او روز ظفر ...

... که هنوز آن همه در پرده اسرار بود

حشمت افزون بود از بار خدایان جهان

بنده ای را که سوی حضرت او بار بود

آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین ...

... شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود

نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک

آن که داننده و خواننده اخبار بود

گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم ...

امیر معزی
 
۱۵۵۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰

 

... با پری ماند نگارم گر پری را هر زمان

جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود

ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود ...

امیر معزی
 
۱۵۵۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳

 

... معزالدین والدنیا خداوند خداوندان

شهنشاه مبارک رای ملک آرای دین پرور

جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان دارد ...

... درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر

غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران

درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر

به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان

چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر

گهی روی زمین چون گنبد خضرا شد از آهن ...

... یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد

به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر

دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری

بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر

کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان ...

... به دست خسرو دیگر سپردی گاه و تخت او

سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر

صد و سی ساله ملک و خانه محمود بگرفتی ...

... تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته

مبارک باد سلطانی به سلطان معظم بر

امیر معزی
 
۱۵۵۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴

 

... چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر

وان که شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار

بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر

غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور

جاهلان را هست گویی گوش از این اخبار کر

بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو ...

... ایا به بزم کریمی ممیز و معطی

و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر

کجا نشاط کنی همنشین توست قضا ...

امیر معزی
 
۱۵۵۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶

 

... ز حد وهم بیرون شد صفاتش

وز این معنی عبارات است قاصر

مگر بر غیب کلی مطلع شد ...

... ز رزم او مشاعل در مشاعر

به جای علم دین اخبار و عالم

همی مدحش نویسند از محابر ...

... نبیند کس چنو پیری مسامر

هر آن کز کینش اندیشید یکبار

به دنیی و به عقبی هست خاسر ...

... به جدی اندر شود مریخ ساتر

ایا در دولت سلطان مبارز

و یا در حجت یزدان مناظر ...

... منم با کعبه احسان مجاور

دل تو هست دریای گهر بار

منم بر ساحل دریا چو تاجر ...

امیر معزی
 
۱۵۵۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷

 

... هستند حاجیان به سوی کعبه راهبر

پیش تو آمدی به زیارت هزار بار

گر سنگ کعبه راه پرستی و جانور ...

امیر معزی
 
۱۵۵۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸

 

رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر

اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر ...

... عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر

دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود

زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر ...

... صبحدم را به صبوح ملک شیر شکر

شاه شاهان ملک ارغو که به روزی صدبار

آید از خلد به نظاره او جان پدر ...

... زآنکه هم علم علی دارد و هم عدل عمر

مهر او هست نهالی که بجا آرد بار

کین او هست درختی که هلاک آرد بر ...

امیر معزی
 
۱۵۵۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲

 

... جاه پسران است به او تاگه محشر

بی طاعت او شاخ سعادت ندهد بار

بی خدمت او تخم سلامت ندهد بر ...

... ای تیغ گهردار تو از فتح مرکب

وی دست گهربار تو از جور مصور

نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم ...

... بزم تو بهشت است و کفت چشمه کوثر

خار از نم باران سخای تو شده گل

خاک از تف خورشید قبول تو شود زر ...

... هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر

تا شعله آذر نشود قطره باران

تا قطره باران نشود شعله آذر

با امر تو تقدیر قدر باد موافق ...

امیر معزی
 
۱۵۵۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳

 

ماند به صنوبر قد آن ترک سمن بر

گر سوسن آزاد بود بار صنوبر

آن سوسن آزاد پر از حلقه زنجیر ...

... یک روز گذرکرد بر او حور بهشتی

یک بار بر او کرد نظر ماه منور

از صورت او حور شد آراسته صورت ...

... اصل ظفر و فتح ابوالفتح مظفر

آن بار خدایی که ز تعظیم و جلالت

با فرق زحل پایه او هست برابر ...

... بر رزمگهش رشک برد روضه رضوان

وز بارگهش فخرکند گنبد اخضر

تیزست بدو دولت سلطان معظم

تازه است بدو ملت مختار پیمبر

در صنع چه جودش چه نم قطره باران

در خشم چه فعلش چه تف شعله آذر ...

... زنگار طبرخون شود و نیل معصفر

گر روی زمین یافتی از دست تو باران

خاکش همه زر بودی و خارش همه عنبر ...

امیر معزی
 
۱۵۵۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۴

 

... اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم

نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر

مرا ز بهر چه گویند نال زرین رخ ...

... چو موم و نی شود از عشق انگبین و شکر

دلم چو دید که خون جگر همی بارم

در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر

به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی

ز دیدگا نش ببارید می چو خون جگر

اگر تو باز فرستی دل گریخته را ...

... نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان

که افتخار تبارست و اختیار بشر

غیاث دولت ابوالفتح اصل نصرت و فتح ...

... ز تابش مه منجوق توست رشک قمر

اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد

رسد به کنگره عرش شاخهای شجر ...

... زکارنامه او بود در ولایت شور

ز بارنامه او بود در خراسان شر

قضا بیامد و آن کارنامه کرد هبا

قدر بیامد و آن بارنامه کرد هدر

بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش ...

امیر معزی
 
۱۵۶۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶

 

... دارد ز نور دولت او روزگار فر

شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار

باغی است لطف او که معانیش هست بر ...

... از منت تو پشت و دلم هست با رکش

وز نعمت تو جان و تنم هست بارور

پست است خاطر من و اقبال تو بلند ...

... بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر

فالت همه مبارک وکارت همه به کام

روزت همه خجسته و عیدت خجسته تر

امیر معزی
 
 
۱
۷۶
۷۷
۷۸
۷۹
۸۰
۶۵۵