گنجور

 
امیر معزی

دولت و دین را خدای فر و بها داد

مُلک مَلِک را نظام و نور و نوا داد

قاعدهٔ نو نهاد کارِ جهان را

حق به کف حقور و سزا به سزا داد

ملک پدر چون ملک زبخت عطا یافت

جای پدر فخر ملک را به عطا داد

قدر وزارت فزود چون ملک شرق

صدر وزارت به سیدالوزرا داد

اینت‌ مبارک اشارتی که قَدَر کرد

وینت همایون بشارتی که قضا داد

دهر بدین فخر کرد و ملک شرف یافت

شاه بدین حکم کرد و خواجه رضا داد

مرتبه و فخر خواجه داد به حضرت

آنچه به عالم نسیم باد صبا داد

خواجه چو در باغ ملک تخم هنر کشت

دشمن او را زمانه سر به گیا داد

گشت مُنوَر همه جهان به ضمیرش

زانکه ضمیرش چو آفتاب ضیا داد

هیچ ندانیم تا چگونه گزاریم

شکر چنین صاحبی که بخت به ما داد

فخر کنید ای جهانیان که جهاندار

صدر جهان را به پادشاه شما داد

بار خدایا خدای ما که زمین را

تازگی و زندگی به آب و هوا داد

آب و هوا را ز بهر راحت ارواح

از دل و طبع تو روشنی و صفا داد

تا که ملک با تو دست مهر وفا برد

چرخ به دست تو مهر عهد و وفا داد

تا که زمین از وزارت تو خبر یافت

رای تو اندر سمو خبر ز سما داد

تا شده پای تو در رکاب وزارت

دهر به دست عدو عنان عنا داد

دور فلک جز به تو پس از پدر تو

خط وزارت به هرکه داد خطا داد

گر به دعا جان به مرده داد مسیحا

مالش خصمان کلیم اگر به عضا داد

تو به قلم‌کن هر آنچه او به عصاکرد

تو به کرم ده هر آنچه او به دعا داد

عدل کن اندر جهان که خالق عالم

بر پدرت عدل را به خلد جزا داد

بهرهٔ تو مشتری دهاد سلامت

زانکه زحل بهرهٔ عدوت بلا داد

باد بقای تو در جهان سعادت

زانکه جهان را سعادت تو بقا داد

بنده معزی چو پیش تو گهر آورد

گوهر او جود تو خرید و بها داد