گنجور

 
۱۵۰۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... و دیگر آنکه بر دست خضر علیه السلام ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجایب های دیگر و چیزها که او دانست و موسی علیه السلام ندانست این همه کارها ناقض عادت بود که خضر علیه السلام بدان مخصوص بود و به یک قول گویند پیغامبر نبود

و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جریج راهب است

ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم علیه السلام و دیگر کودکی به روزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف علیه السلام اما حدیث عیسی خود معروفست

اما آن جریج عابدی بود در بنی اسراییل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت گفت یا جریج گفت یارب نماز به یا آنکه نزدیک او شوم پس همچنان نماز می کرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز می کرد تا مادر او را می خواند و وی برین عادت همی بود مادرش دلتنگ شد گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند زنی بود زانیه اندر بنی اسراییل ایشان را گفت من جریج راهب را به خویشتن خوانم تا با من زنی کند آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد زانیه را شبانی بود در نزدیکی صومعه ی جریج و وی را به خویشتن خواند تا با وی زنا کرد زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است بنی اسراییل همه بیامدند و آن صومعه ی وی خراب کردند و وی را دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و به کودک گفت پدرت کیست گفت شبان ابوهریره رضی الله عنه گوید که گویی کی اندر پیغامبر صلی الله علیه و سلم می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعه ی تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم

و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت او را شیر می داد جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن ابوهریره رضی الله عنه گوید گویی که اندر پیغامبر صلی الله علیه وسلم می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و وی را عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جباری است از جباران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی می گفت حسبی الله و این خبر اندر صحیح بیاورده اند

و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت سه تن را از پیشینگان به سفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند سنگی عظیم از آن کوه برفت و در آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هر کسی را خدای را بخوانیم به صدق و به کرداری نیکو که ما را بوده است

یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی روزی به طلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده آن سنگ پاره باز شد چنانک روشنایی پدید آمد

پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست می داشتم او را به خویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار به وی دادم تا مرا به خود راه دهد چون بر او قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال به وی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پاره دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانکه ما بیرون توانستیم آمدن

پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده وی را گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و برده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتفاق کرده اند ...

... و دیگر حدیث اویس قرنی و آنچه عمربن الخطاب رضی الله عنه دید از حال اویس و آنچه رفت میان او و هرم بن حیان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصه او فرو گذاشتم که آن معروف است و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانکه به حد استفاضت رسیده است و اندرین تصنیف ها بسیار کرده اند و ما به طرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی ان شاءالله

و از جمله آن حدیث عبدالله عمر رضی الله عنهما است اندر سفری بود جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر او شیر را براند از راه گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد بر وی مسلط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلط نکردندی و این خبر معروفست

و روایت کنند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم علاءبن الحضرمی را به غزا فرستاد دریایی پیش آمد که ایشان را از آن بازداشت آن مرد نام مهین دانست دعا کرد و بر آب همه برفتند ...

... از سهل عبدالله حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانکه خواهد

ابوهریره رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت مردی بود که سخن می گفت با کسی آواز رعدی بشنید از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلان را آب ده آن میغ بیامد به بستان آن مرد آب بریخت از پس میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غله بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلان را آب ده گفت اکنون چون می پرسی من ارتفاع این بستان به سه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی به عمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم

حمزة بن عبدالله العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم پاره فرا شدم وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات

ابونصر سراج گفت کی ما به تستر رسیدیم آنجا خانه ای دیدیم در جایگاه که سهل بن عبدالله خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانه ی شیر همی خواندند ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند گفتند شیران پیش سهل عبدالله آمدندی و ایشان را درین خانه فرستادی و ایشان را گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشان را رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متفق بودند

از ابراهیم رقی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم نماز شام می کرد سورت فاتحه راست برنتوانست خواند با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و باز آمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید

جعفر خلدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعایی دانست آزموده آن دعا بخواند نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت ...

... حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده نوری باز گردید گفت بعزت تو که نگذرم الا در زورق

احمدبن یوسف بنا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه ابوتراب از یکسو شد می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم اکنون تو معلوم من شدی بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز

از ابونصر سراج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سندی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم وی را از کجا آوردی گفت به وادییی رسیدم این دیدم چون چراغ می تافت این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن ...

... ابوبکر دقاق گوید اندر تیه بنی اسراییل می رفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست

کسی گوید پیش خیرالنساج بودم مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی به دو درم از پس تو بیامدم و از گوشه ی ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنساج بخندید و اشارت بدست او کرد گشاده شد دستهای او پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن

احمدبن محمدالسلمی گوید نزدیک ذوالنون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم گردبرگرد اوبر طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند مرا گفت تویی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی به من داد تا به بلخ از آن درم نفقه می کردم

ابوسعید خراز گوید اندر سفری بودم هر سه روز چیزی پدیدار آمدی بخوردمی و برفتمی یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم هاتفی آواز داد که سببی دوستر داری یا قوتی گفتم قوتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم

مرتعش گوید از خواص شنیدم که گفت وقتی راه بادیه گم کردم اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سلام علیک تو راه گم کرده گفتم آری گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غایب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم هرگز نیز پس از آن راه گم نکردم و در سفر گرسنگی و تشنگی مرا نبود

ابوعبید بسری چون ماه رمضان آمدی زن را گفتی در خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده به روزن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی زن در خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی ...

... ذوالنون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه بسیار نماز می کرد به نزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار می کنی گفت منتظر دستوری ام به بازگشتن رقعه ای دیدم که پیش او فرو آمد بر وی نبشته که من العزیز الغفور الی عبدی الصادق باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه

کسی حکایت کند گوید به مدینه رسول صلی الله علیه وسلم بودم سخن ها همی رفت مردی نابینا به نزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع می کرد به نزدیک ما آمد و گفت به سخن شما بیاسودم بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی به بقیع شدم به هیزم چیدن جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو به سلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد به دو انگشت به چشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال گفتم به خدای بر تو که بگویی تا تو کیی گفت ابراهیم خواص م

ذوالنون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم گفت بمن همی گویی سوگند بر تو دهم یارب که یک ماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هر یکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد

ابراهیم خواص گفت وقتی اندر بادیه شدم ترسایی دیدم زنار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم به هفت روز مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم پر از نان و بریان و رطب و کوزه ای آب بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم بر آنجا طعامها اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیری اندر من آمد و متحیر شدم گفتم ازین طعام نخورم الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و زنار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد به نزدیک تو فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی به مکه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکه او را دفن کردند

محمدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی به من داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رمان العابدین نام کردند عابدان در سایه او شدندی

جابر رحبی گوید بیشتر اهل رحبه منکر بودند کرامات را روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را به دروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند

منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر علیه السلام پرسید که هیچکس دیده ای بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرزاق الصنعانی حدیث روایت می کرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند جوانی دیدم از دور نشسته سر بر زانو نهاده نزدیک او شدم گفتم عبدالرزاق حدیث رسول صلی الله علیه وسلم روایت می کند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته می کند و من از حق غایب نیستم گفتم او را اگر چنین است که میگویی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعباس خضر بدانستم که خدای را بندگانی اند که من ایشان را نشناسم

گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام به هم عبادت کردندی و این رفیق را غرفه ای بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود چون خواستی که طهارت کند به در غرفه آمدی گفتی لاحول ولاقوة الابالله و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحول ولاقوة الابالله و باز غرفه پریدی

ابومحمد جعفر الحذا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی می کردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی ...

... لماجدغیره لسقمی طبیب

از ابراهیم آجری حکایت کنند که او گفت جهودی به نزدیک من آمد به تقاضای وامی که بر من داشت و من بر در تون خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم جهود گفت مرا یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگویی گفت گویم گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامه ی او در میان جامه ی خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و به دیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم جامه ی مرا هیچ الم نرسیده بود و جامه ی جهود اندر میان جامه ی من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد

گویند حبیب عجمی روز ترویه او را به بصره دیدندی و روز عرفه به عرفات ...

... گویند واصل احدب این آیه برخواند که وفی السماء رزقکم وما توعدون گفت رزق من در آسمان است و من در زمین می طلبم والله که بعد ازین طلب نکنم در خرابه ای شد دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشه ای رطب درآورد و او را برادری بود ازو نیکو اندرون تر باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشان را وفات رسید

کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم به نگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را

گویند جماعتی با ایوب سختیانی در سفر بودند چند روز آب نیافتند رنجور شدند ایوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم شما را آب دهم گفتیم بپوشیم دایره ای درکشید از میان دایره آب برآمد همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم حماد زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه گفت چنان است که می گوید من نیز آنجا حاضر بودم

بکر عبدالرحمن گوید با ذوالنون مصری بودیم در بادیه در زیر درخت ام غیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنون بخندید و گفت شما رطب آرزو می کنید لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت ام غیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت

ابوالقاسم مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر وراق با بوسعید خراز می رفتیم بر ساحل قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور گفت بنشینید که ولییی باشد از اولیای خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محبره به دست گرفته بود و مرقعی پوشیده ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که محبره با رکوه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است به خدای عزوجل گفت یا باسعید دو راه دانم به خدای تعالی راهی خاص و راهی عام اما راه عام آنست که تو می روی و اما راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غایب شد ابوسعید متحیر بماند

جنید گفت به مسجد شونیزیه آمدم جماعتی دیدم از درویشان که سخن می گفتند در آیات و کرامات درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمه ای زر بود و نیمه ای نقره

گویند سفیان ثوری با شیبان راعی به حج می رفت فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبان را شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا به مکه

حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانه ی وی می رفت و هر روز دو گره گرده آوردی خواهرش از آن اندوهگن شد به نزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند ...

... حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من مردی از قفای من اندر آمد گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن بریان بکرد بنشستم و بخوردم

و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشان را ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد شیر بازگشت و ایشان برفتند

حامد اسود گوید با خواص بودم در راهی به نزدیک درختی رسیدیم شب بود شیری بیامد من بر درخت برفتم از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بویید او ساکن بامداد از آنجا برفتیم شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی پشه ای بر روی او نشست او را بزد ناله ای عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشه ای چنین بانگ می داری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتنیم

عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم به وی داد که از بهای ریسمان استده بود به بازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمه ای را دید که می گریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم به من داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیفکنده ام می ترسم که مرا بزند عطا آن دو درم خویش به وی داد و آمد به بازار و دوستی داشت شقاقی کردی بر دکان او بنشست و قصه باز بگفت و حال بدخویی زن خویش این دوست او را گفت این سبوسه ی چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من به چیزی دیگر نمی رسد عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و به مسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی نیک آردی است بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم ان شاءالله ...

... گویند وقتی قحطی بود اندر بصره حبیب عجمی طعام بسیار خرید به نسیه و به درویشان داد و کیسه ای بدوخت و در زیر سر کرد چون به تقاضا آمدندی کیسه برگرفتی پر از درم بودی و وامهای ایشان بدادی

گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند دیناری بباید داد او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی می خواهند من ندارم در وقت آن ریگ همه دینار شد

ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی

احمد هیثم المتطیب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن من پیغام بدادم و منتظر می بودم نماز پیشین بکردیم نیامد نماز دیگر کردیم هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سبحان الله چون بشر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعایی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن تا او زنده بود با هیچکس نگفتم

قاسم جرعی گوید مردی دیدم اندر طواف هیچ چیز نگفت الا آنک گفت اللهم قضیت حوایج الکل ولم تقض حاجتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند بر هر دری کنیزکی از حورالعین یکی از ما فرا پیش شد گردن وی بزدند از آن جمله کنیزکی فرو آمد دستاری بدست جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست بوی بخشیدند مرا آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند اکنون من در آن حسرت بمانده ام قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان

ابوبکر کتانی گوید که در راه مکه بودم تنها در میان سال همیانی یافتم پر از زر سرخ اندیشه کردم که برگیرم و بمکه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم

ابوالعباس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکه بودم از راه بگشت یکی از یاران گفت مرا تشنه است پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکه با ما بود ابوتراب گفت روزی اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق نه چنان است فریفتن اندر حال سکون بود با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربانیان بود

ابوعبدالله جلا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جلاد دست برداشت تا او را بزند دست جلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن جلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند

گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللهم انی اسألک باسمک المرتفع الذی تکرم به من شیت من اولیایک وتلهمه الصفی من احبایک ان تأتینا برزق من عندک تقطع به علایق الشیطان من قلوبنا وقلوب اصحابنا هؤ لاء فانت الحنان المنان القدیم الاحسان اللهم الساعة الساعة آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و درهم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت

کتانی گوید یکی را دیدم از صوفیان بر در کعبه که او را نمی شناختم غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند اما درین رقعۀ من نگر رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غایب شد

ابوعبدالله جلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم ماهی بخرید یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید مرا طهارت می باید کرد و نماز وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگویید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی بشد چون نماز شام بود باز آمد با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد او را در خانه بگذاشتیم تنها در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده از خویشاوندی از آن ما بشب دیدیم که همی آمد درست شده او را بپرسیدیم از آن حال گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم پدرم گفت فمنهم صغیر و منهم کبیر

سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحد زید شدیم او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را

از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی دست من رها کرد

ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد فرمان یافت دل من بدو مشغول شد عظیم و خود او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم

ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد این دینار از من بستان نیمی بگور کن و نیمی بکفن روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد او را بشستم و در لحد نهادم ...

... جنید گوید چهار درم سیم داشتم در پیش سری رفتم گفتم چهار درم دارم آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست

ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهویی در پیش کرده همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست

حامد الاسود گوید با ابراهیم خواص بودم اندر بادیه هفت روز بر یک حال چون روز هفتم بود ضعیف شدم بنشستم با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت آنک آب باز پس پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت

فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر بیاوردم و پیش او بنهادم او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او زنی در من آویخت گفت رزمۀ جامه از آن من بدزدیدی مرا بدر شحنه بردند خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رزمۀ جامه بیاورد باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حق اولیاء خدا گویی گفتم توبه کردم ...

... نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند از شهرگی خویش بترسیدم کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بود در میان خلق اگرچه مشهور بود

و از آن چه ما دیدیم معاینه از حال استاد امام ابوعلی رحمه الله حرقت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم

و مشهورست که عبدالله وزان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی وجدی پدید آمدی ویرا برپای خاستی

احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحج می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا راد الضالة و یا هادی من الضلالة اردد علینا الضالة درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آن من بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام چون زمستان آید لباسی از حرارت محبت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد

ابراهیم خواص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حمحمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند

از احمدبن ابی الحواری حکایت کنند که گفت ابن سماک نالنده شد دلیل ویرا فرا گرفتیم بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی پاکیزه جامه خوش بوی گفت کجا می روید قصۀ ویرا بگفتم گفت ای سبحان الله بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولی خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السماک شوید و ویرا بگویید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وبالحق انزلناه وبالحق نزل و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السماک آمدیم و خبر بازو بگفتیم دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود علیه السلام

عمی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولیی شویم از اولیاء خدای تعالی رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم ابراهیم ستنبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم ستنبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود کفی خاک بود ابویزید متحیر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت

عبدالواحد زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت ...

... بشر حارث گوید اندر خانه رفتم مردی دیدم آنجا نشسته گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد

ابراهیم خواص گفت اندر سفری بودم بویرانی اندر شدم بشب شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند

گویند نوری در میان آب شده بود دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد ...

... بو عبدالله خفیف گوید در بغداد شدم بحج خواستم شد تکبری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم در نزدیک جنید نشدم از بغداد برفتم تا بزباله آب نخوردم بر یک طهارت بودم آهوی دیدم بر سر چاهی آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بن چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محل از آن آهو کمتر است از پس پشت شنیدم که ترا بیازمودیم صابر نیافتیم بازگرد و آب بردار بازگشتم چاه پرآب بود رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رکوه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی

محمدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم مردی دیدم اشتری می راند اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامسبب کل سبب ویامأمول من طلب رد علی ما ذهب یحمل الرحل والقتب اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت

شبل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد بنیم درم گوشت خریدم در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند

گویند بوعبید بسری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم بسر چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد ...

... نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیت این رعیت یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر انصاف دهد خواستند که بدر امیر روند ذوالنون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیر بماند زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود

وقتی مردی از یمن بیرون آمد خری داشت در راه خرش بمرد مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی امروز مرا در تحت منت کس مکن از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند

ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم روزی چند چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطاق با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بود هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی گفت بخور بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحق آنک ترا فرستاد بگویی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد

ابوجعفر حداد گوید بحج میرفتم چون بثعلبیه رسیدم آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم بر در گنبد خویشتن را بیفکندم اعرابی بیامد بر اشتر خرمایی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد مرا گفت تو چه کسی که اینجایی چرا سخن نمی گویی من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو خرمایی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم

احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکه اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب من گفتم سبحان من یحمل عنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جل الله من گفتم جل الله

ابوزرعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیایی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان در وقت روی او سیاه شد متحیر بماند در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اول بود و در وقت سپید شد ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۰۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند

 

... ابودردا گوید رضی الله عنه از پیغامبر صلی الله علیه وسلم پرسیدم ازین آیت مرا گفت هیچکس پیش از تو این از من نپرسید این آیت خواب نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند

ابوقتاده گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت رؤیا از خدا بود و دیو نیز نماید چون یکی از شما خوابی بیند که کراهیت دارد بگو سه بار از دست چپ آب دهن بیفکند و بخدا پناه جوید تا آن او را هیچ زیان ندارد

عبدالله رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هر که مرا بخواب بیند مرا دیده باشد که شیطان خویشتن بر مثال مرا فرا کس نتواند نمود و معنی خبر آنست که آن خواب صدق بود و تأویل وی حق بود ...

... و گفته اند اندر بهشت خواب بر آدم افتاد علیه السلام حوا را از وی بیرون آوردند همه بلاها فرا دیدار آمد

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که گفت آنگه که ابراهیم با اسمعیل علیهماالسلام انی اری فی المنام انی اذبحک اسمعیل گفت و این جزاء آنست که بخسبد اگر ترا خواب نبودی پسرت را قربان نفرمودندی و گویند خداوندتعالی بداود علیه السلام وحی فرستاد که ای داود دروغ گوید هر که دعوی دوستی من کند و چون شب درآید بخسبد

و خواب ضد علم است و برای این گفته است شبلی که اندکی خواب در هزار سال فضیحتی بود ...

... حسن بن علی سلام الله علیها عیسی را علیه السلام بخواب دید ویرا گفت اگر انگشتری کنم نقش نگین وی چکنم گفت لااله الاالله الملک الحق المبین که این آخر انجیل است

ابویزید گوید حق سبحانه و تعالی را بخواب دیدم گفتم خدایا راه چگونه است بتو گفت نفس دست بدار و بیا

گویند احمد خضرویه حق را بخواب دید که گفت یا احمد همه مردمان از من آرزوها میخواهند مگر ابویزید که مرا میخواهد ...

... فلا تکتببخطک غیر شیء

یسرک فی القیامة انتراه

جنید ابلیس را لعنه الله بخواب دید برهنه گفت شرم نداری از مردمان گفت این نه مردمانند مردمان آنانند که در مسجد شونیزیه اند همه تنم بگداختند و جگرم بسوختند جنید گفت چون بیدار شدم بشتافتم و آنجا شدم جماعتی را دیدم سرها بر زانو نهاده و در تفکر چون چشم ایشان بر من افتاد گفتند نگر تا غره نشوی بحدیث این پلید ...

... نباجی گوید بخواب دیدم که مرا گفتند هر که بر خدای اعتماد کند بروزی خویش ویرا خوی نیکو زیادت کنند و تن وی سخی گردد و اندر نماز وسواس نبود ویرا

زبیده را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید گفتند بدان نفقه بسیار که اندر راه مکه کردی گفت نه گفت مزد آن همه باز خداوندان مال دادند ولیکن مرا بنیت نیکو بیامرزیدند

سفیان ثوری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت اول قدم بر صراط نهادم و دیگر اندر بهشت ...

... ابوبکر کتانی گوید جوانی را بخواب دیدم که از آن نیکوتر ندیده بودم گفتم تو کیی گفت من یقینم گفتم کجا نشینی گفت اندر دل اندوهگنان و چون بازنگرستم زنی را دیدم سیاه که از آن زشتر چیزی ندیده بودم گفتم تو کیی گفت من خنده گفتم تو کجا باشی گفت اندر آن دل که اندرو نشاط و شادی باشد چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نیز نخندم مگر که بر من غلبه کند

شیخ باعبدالله خفیف گوید رسول را صلی الله علیه وسلم بخواب دیدم که مرا گفت که هرآنکس که راهی بشناسد بخدای عزوجل پس از آن راه باز گردد حق تعالی او را عذاب کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند

شبلی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت تنگ فرا گرفتند مرا چنانک نومید شدم چون مرا دید بدان نومیدی بر من رحمت کرد

ابوعثمان مغربی گفت بخواب دیدم که کسی گوید یا با عثمان از خدای عزوجل بترس اندر درویشی اگرچه بقدر کنجدی بود

گویند ابوسعید خراز را پسری بود فرمان یافت او را در خواب دید گفت ای پسر مرا وصیتی کن گفت ای پدر با خدای معامله مکن ببد دلی گفتم زیادت کن گفت میان خود و میان خدای تعالی پیراهن در میان مکن گفت بعد از آن سی سال پیراهن نپوشیدم

گویند کسی بود دعا کرد که یارب آنچه ترا زیان ندارد و ما را از آن منفعت بود از ما باز مدار بخواب دید که ویرا گفتند آن چیز که ترا زیان دارد و به کارت نیاید دست بدار ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۰۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۱ - باب پنجاه و پنجم دَر وصیّت مریدان

 

... و گویند عبدالله بن سعیدبن کلاب را گفتند که تو سخن می گویی بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه بحلقۀ جنید حاضر شد او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیر شد ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی دیگرباره بگفت نه بدان عبارت عبدالله گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبدالله گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبدالله برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعلو حال او

چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان از مکاشفات غیب محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طایفه بود و اگر این مرید طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقل نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد گو پیران سلف را مقلد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها

وازین بود که شیخ ابوعبدالرحمن سلمی گفت که شبلی گوید که چیست ظن تو بعلمی که علم علمای ظاهر قوم را در آن تهمت بود ...

... و روا نبود که پیر زلت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حق خدای بود جل جلاله و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها بلکه واجب بود که تجربت کند او را چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذل و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی و شهوت و رخصت نجوید و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فترت او

و فرق بود میان فترت و وقفت و فرق آن بود که فترت بازگشتن بود از ارادت و بیرون آمدن از آن طریق و وقفت ایستادن بود از راه رفتن بخوش آمد کسلی و کاهلی و هر مرید که در ابتدای کار کاهلی پیشه گیرد ازو هیچ چیز نیاید

و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دایم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود

و فرماید تا دایم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند

پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد

و بدانک درین حالت اندک کسی بود از مریدان که نه او را در ابتدا وسواسی بود در اعتقاد بخاصه که مرید زیرک دل بود و این از آن امتحانها است که بر مرید باید نهاد بر پیر واجب بود چون او را زیرک یابد که حجتهای عقلی او را تلقین کند که ناچار او را بعلم رستگاری باشد از وسواس و اگر پیر اندر وی هیچ چیز بیند از قوت و ثبات اندر طریقت او را صبر فرماید و ذکر دایم تا نور قبول از دل وی برافروزد و آفتاب وصال اندر دل او برآید و این زود بود ولیکن از بسیاری یکی را نبود این اما غالب آن بود که ایشانرا باز نظر آرند و نگریستن و تأمل کردن نشانها بشرط تا علم اصول حاصل شود بقدر حاجت و داعیۀ مرید

و بدانک مرید را اندرین باب بلاها باشد باول و آن آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند منکر تا بحدی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن چون بنده بترک مبالات بدان مشغول شود آن ازو بریده گردد

از آداب مرید بلکه از فرایض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل بحق رسد که سفر مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید او را برجای بدارد و چون شری خواهد بدو او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او برسمی اندر ظاهر بسنده کنند و سفر همی کنند غایت نصیب ایشان ازین طریقت حج بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهر سلام بدین قناعت کنند ایشانرا دایم سفر همی باید کرد تا آسایش ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت او را زیان دارد عظیم اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مستوحش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند هریکی را ازیشان بر خویشتن حقی واجب داند و حق خویش بر کس واجب نبیند

و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید ...

... و بدانکه زیان گارترین چیزی مرید را آنست که شاد بود بدانچه اندر سر او پیدا آید از تقریبات حق تعالی بدانکه او را مخصوص کرده باشد بدان و اگر بترک آن بگوید زود بود که او را ازین حال بربایند بآنچه پیدا کنند او را از حقیقتها و شرح این چیزها در جمله اندر کتاب نوشتن دشخوار افتد

و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود کسی را نیابد که بدو اقتدا کند تا او را ادب درآموزند که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد

و بدانکه شناخت خداوند خانه اول بر زیارت خانه و اول معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلت است و نشاط نفس ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۰۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۵ - فصل

 

و از آفات مرید آنست که بنفس او درآید از حسد خفی بر برادران و آن چنان بود که چون یکی را بیند از برادران که حق تعالی او را بکرامات و کارهای بزرگ مخصوص گردانیده باشد درین طریقت و خویشتن را از آن محروم بیند حسد بدو درآید باید که بسنده کند بوجود حق تعالی و قدم او از مقتضی جود و نعم او و هر که را بینی از مریدان که حق تعالی رتبت او بزرگ گردانیده است باید که تو غاشیۀ او بر دوش گیری که سنت بزرگان آن راه برین بوده است

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۰۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۲۲ - فصل

 

و واجب بود مرید را نگاه داشتن عهدی که با خدای تعالی کرده باشد که شکستن عهد در راه ارادت همچون رده بود از دین اهل ظاهر را

و مرید باید که بر هیچ چیز عهد نکند با خدای تعالی باختیار خویش چندانک تواند زیرا که در لوازم شرع خود چندانی مجاهدت هست که وسع او در آن نرسد قال الله تعالی در صفت قومی ورهبانیة ابتدعوها ماکتبناها علیهم الا اتبغاء رضوان الله فما رعوها حق رعایتها

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۰۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲ - گفتار اندر ستایش محمد مصطفى علیه السلام

 

... که ما را سوی یزدانست رهبر

چو گمراهی ز گیتی سر برآورد

شب بی دانشی سایه بگسترد ...

... یکی خورشید و مه را سجده برده

گرفته هر یکی راه نگونسار

که آن ره را به دوزخ بوده هنجار ...

... برآمد آفتاب راست گویان

خجسته رهنمای راه جویان

چراغ دین ابوالقاسم محمد ...

... که بر بیچارگی ما ببخشود

رسولی داد و راه نیک بنمود

پذیرفتیم وی را به خدایی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۰۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳ - گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرل‌بک

 

... هم از سلطان هزیمت شد به خواری

هم اندر راه کشته شد به زاری

بداندیشان سلطان آنچه بودند ...

... نداند زیرک آن را وصف کردن

نداند دیو در وی راه بردن

درو مردان جنگی گیل و دیلم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۰۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۹ - خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد

 

... چو شاخ سرخ بید از جویباران

همی گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۰۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰ - گفتاراندر زادن ویس از مادر

 

... نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱ - نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس

 

... به بالا هر یکی چون نردبانی

شدند از راه سوی ویس شادان

ز خوزان آوریدندش به همدان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۲ - دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو

 

... بدانست از دلش مادر همانگاه

که آمد دخترش را خامشی راه

کجا او بود پیر کاردیده ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۳ - آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

 

... کجا در کوه خاکستر فتاده ست

ز راه اندر پدید آمد سواری

چو کوه ویژه زیرش راهواری

سیاه اسپ و کبودش جامه و زین ...

... هم او و هم نوندش کوه پیکر

ز رنج راه کرده لعلگون چشم

گره بسته جبینش را بسی خشم ...

... به دست اندر گرفته نامه شاه

ز بویش عنبرین گشته همه راه

کجا نامه حریری بد نبشته ...

... که روز و شب میاسای و همی رو

به راه اندر شتاب تو چنان باد

که گردت را نیابد در جهان باد ...

... به پشت باره جویی خوردن و خواب

همی تا باز مرو آیی ازین راه

نیاسایی ز رفتن گاه و بیگاه

به راه اندر نه خسبی نه نشینی

ز پشت باره شهرو را ببینی ...

... چو با لشکر بجنبد نامور شاه

من او را پیشرو باشم به هر راه

هر آن کاری که باشد نام بردار ...

... شتابان رو به ره چون تیر پرتاب

بدین امید مسپر دیگر این راه

که باشد دست امید تو کوتاه ...

... که داریم این سخن با باد یکسان

مکن ایدر درنگ و راه برگیر

که ویرو هم کنون آید ز نخچیر ...

... همی رفت و نبود او هیچ آگاه

که در پیشش همی راهست یا چاه

چنان بی سایه شد چونان بی آزرم ...

... چه کار افتاد گویی زرد ما را

که افزون کرد راهش درد ما را

مگر دژخیم ویسه دژ پسندست ...

... همی گفتی چنین با خویشتن شاه

دو چشمش دیدبان گشته سوی راه

که ناگاهی پدید آمد یکی گرد ...

... که در چشمش جهان تاری بد از شرم

چو زرد آمد چنین آشفته از راه

ز گرد راه شد پیش شهنشاه

هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ ...

... به بخت شاه شادم هامواره

ازین راه آمده ستم نارواکام

پس او داند که چونم برنهد نام ...

... لقب کرده ست روحا خویشتن را

به دل در راه داده اهرمن را

به نام او را همه کس شاه خوانند ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۶ - اندر صفت جنگ موبد و ویرو

 

... چو قوالان سرایان با سپیلی

هم آن شیپور بر صد راه نالان

به سان بلبل اندر آبسالان ...

... خدنگ چار پر و خشت سه پر

رسولانی که از دل راه جستند

همی در چشم یا در دل نشستند ...

... که جان در تن کجا بنهاد دادار

بدان راهی کجا تیغ اندرون شد

ز مردم هم بدان ره جان برون شد ...

... نرستی جان شاهنشه از آن ننگ

نمودش تیره شب راه رهایی

ز تاریکی بد او را روشنایی

عنان بر تافت از راه خراسان

کشید از دینور سوی سپاهان ...

... به بدخواه دگر شادیش بربود

سپاهی شد ازو پویان به راهی

ز دیگر سو فراز آمد سپاهی ...

... به جنگ شاه دیلم لشکر انگیخت

چو ویرو رفت با لشکر بدان راه

ز کارش آگهی آمد بر شاه

شهنشه در زمان از راه برگشت

به راه اندر تو گفتی پرور گشت

چنان بشتاب لشکر را همی راند ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۹ - نامه نوشتن موبد نزد شهرو و فریفتن به مال

 

... ز شیرینی سخنهای فریبا

که شهرو راه مینو را مفرموش

سخنهایم به گوش دلت بنیوش ...

... فتاده آبکش را دلو در چاه

بمانده آبکش خیره چو گمراه

بمانده ماهی از رفتن به ناکام ...

... سر پیکر به دو پیکر کشیدند

همان ساعت به راه افتاد خسرو

برابر گشت با باد سبکرو

شتابان روز و شب در راه تازان

به روی دلبر خود گشته نازان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۱ - دیدن رامین ویس را و عاشق شدن بر وى

 

... ز پستا زی خراسان برد خورشید

به راه اندر همی شد خرم و شاد

جفاهای جهانش رفته از یاد

ز روی ویس بت پیکر عماری

به راه اندر چو پر گوهر سماری

چو بادی بر عماری برگذشتی ...

... گهی تابنده از وی زهره و ماه

گهی بارنده مشک سوده بر راه

گهی کرده درو خوبی گل افشان ...

... هم از تن دل رمیده هم ز سر هوش

ز راه دیده شد عشقش فرو دل

ازان بستد به یک دیدار ازو دل ...

... ز بس غم تلخ بودش جان شیرین

به راه اندر همی شد همچو گمراه

چو دیوانه ز حال خود نه آگاه ...

... بدان جایی که باشد درج گوهر

همی گفتی چه بودی گر دگر راه

نمودی بخت نیکم روی آن ماه ...

... ببخشودی برین تیمار و دردم

چه بودی گر به راه اندر ازین پس

عماری دار او من بودمی بس ...

... نه کام خویش جستن می توانست

نه جز صبر ایچ راه چاره دانست

به راه اندر همی شد با دلارام

به همراهیش دل بنهاده ناکام

ز همراهی جزین سودی ندیدی

که بوی آن سمن عارض شنیدی ...

... ز سروین قد او مانده کمانی

بدین زاری که گفتم راه بگذاشت

سراسر راه خود را چاه پنداشت

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۲ - رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى

 

... به رخ بر دیده را خونبار کردی

چنین بود او چه در مرو و چه در راه

ازو خرم نشد روزی شهنشاه ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۴ - اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس

 

... که من یک سال نسپارم بدو تن

بپرهیزم ز پادفراه دشمن

نباشد سوک قارن کم ز یک سال ...

... سپاه دیو جادو بر تو ره یافت

ترا از راه داد و مهر برتافت

ولیکن چون تو بی آرام گشتی ...

... فرو مرد از تنش گفتی یک اندام

به راه شادی اندر گشت گمراه

ز خوشی دست کامش گشت کوتاه ...

... به بار آمد ز بر سیمین دو نارش

جهان با او ز راه مهر برگشت

سراسر حالهای او دگر گشت ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۵ - بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس

 

... ندیمش عاشق مهجور بودی

به هر راهی سرودی زار گفتی

سراسر بر فراق یار گفتی ...

... ز دولت کام خود آنگاه یابم

که با پیوند رویت راه یابم

ز یزدان این همی خواهم شب و روز ...

... کزین دلبندی آید مستمندی

نپیمایی به دل راه تباهی

کزو رسته نیامد هیچ راهی

خردمندی و شرم و دانش و رای ...

... هر آیینه تو نپسندی که در من

به زشتی راه یابد گفت دشمن

تو خود دانی که ویس امروز چونست ...

... در بسته ز پیشم بر گشایی

به روی ویسه ام راهی نمایی

گر اکنون از تو نومیدی پذیرم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۱۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۶ - فریفتن دایه ویس را به جهت رامین

 

... مرا هستند همچون دوزخ تار

تن من دردها را راه گشته ست

تو گویی جانم آتشگاه گشته ست ...

... که دو روزست ما را زندگانی

جهان چون خان و راه مردمانست

درنگ ما درو در یک زمانست ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۵۲۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۷ - اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ

 

... نه هر کس را به نامی خواند باید

گر او دیده ست راه زشت کیشان

مرا نشمرد باید هم ز ایشان ...

... کجا رامین که با تو مهربان گشت

به چشمت خاک راه شایگان گشت

مکن با دوستان زین رام تر باش ...

... عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه

که در وی نیست افسون مرا راه

فریب و حیله و نیرنگ و دستان ...

... سپاس جاودان باشدت بر من

که آهرمن نیابد راه در من

مگر سنگین دلش بر من بسوزد ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۷۸
۱۰۱۶