گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چنان آمد که روزی شاهِ شاهان،

که خوانْدَنْدَش همی موبد منیکان،

بِدید آنْ سیم‌تَن، سروِ روان را،

بُتِ خَندان و ماهِ بّانُوان را.

به تنهایی، مَر او را پیشِ خود خوانْد.

به سانِ ماهِ نو، بر گاه بِنْشانْد.

به رنگِ رویِ آنْ حورِ پَّری‌زاد،

گلِ صَّد‌بَرگْ یک دسته بِدو داد.

به ناز و خَندِه و بازی و خَوشّی،

بِدو گُفتِ ایْ همه خوبی و گَشّی:

«به گیتی کامْ راندنْ با تو نیکوست.

تو بایی در بَرَم؛ یا جُفت، یا دوست؛

که من دارم تو را با جانْ بَرابَر.

کُنم در دستِ تو شاهیْ سراسر؛

همیشه پیشِ تو باشم به فرمان؛

چو پیشِ من به فرمانَست گَیهان.

تو را، از هر چه دارم، برگُزینیم.

به چشمِ دوستی جُز تو نبینم.

که کامِ تو زیَم با تو همه سال.

بِبَخشایَم به تو جان و دل و مال.

اگر با رویِ تو باشم شب و روز،

شبِ من روز باشد روزْ نوروز.»

چو از شاه این سخن بِشْنید شهرو،

به ناز او را جوابی داد نیکو.

بِدو گُفتِ: «ایْ جَهانِ کامگاری

چرا بر منْ هَمی افسوس داری؟

نه آنَم من که یار و شوی جویم؛

کجا من نه سِزایِ یار و شویم.

نگویی، چون کنم با شوی پیوَند؟

اَزان پس، کَز من آمد چند فرزند؛

همه گُردان و سالاران و شاهان،

هنرمندان و دلخواهان و ماهان.

ازیشان مِهترین آزاده، ویرو،

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو.

ندیدی تو مرا روزِ جوانی؛

میانِ کام و ناز و شادمانی.

سَهی بَررُسته همچون سرو آزاد.

همی بُردَ ازْ دو زلفم بوی‌ْها باد.

ز عُمْرِ خویشْ بودم در بهاران؛

چو شاخِ سُرخِ بیدَ ازْ جویباران.

همی گم کرد اَز دیدار من راه،

به روزِ پاکْ خورشید و به شَبْ ماه.

بَسا رویا که اَز من رَفت آبَش.

بَسا چشما که اَز من رَفت خوابَش.

اگر بُگْذَشتمی یک روز دَرْ کوی،

بُدی آن کوی تا سالی سَمَن‌بوی.

جمالم خُسروان را بنده کردی.

نسیمم مُردگان را زنده کردی.

کُنونُ عمْرم به پاییزان رَسیده‌ست.

بهارِ نیکُویی از من رَمیده‌ست.

زمانه زردْ گُل بر رویِ من ریخت؛

همان مُشکم به کافورَ انْدَر آمیخت.

 ز رویم آبِ خوبی را جدا کرد.

بلورین سَرْوْقَدَّم را دوتا کرد.

هر آن پیری که بُرنایی نماید،

جهانَش نَنگ و رسوایی فَزاید؛

چو کاری بینی از من ناسزاوار،

به زشتی هم، به چشمِ تو شَوَم خوار.»

چو بِشْنید این سخن موبد منیکان،

بِدو گفتِ: «ایْ سخنگو، ماهِ تابان!

همیشه شادکام و شادمان باد،

هر آن مادر که همچون تو پری زاد.

دهانْ پُرنوش بادا مادرت را،

که زاد این سروِ بالا پیکرت را.

زمینی کاو تو را پَروَردْ خَوش باد؛

در او مَردُم همیشه شاد و گَش باد.

چو در پیری  بِدین سان دِلْ‌سِتانی،

چگونه بوده‌ای روزِ جوانی؟

گُلت چون نیم‌پژمرده چنین‌ست،

سزاوارِ هزاران آفرین‌ست.

به گاهِ تازگی، چون فتنه بوده‌ست؟

دلِ آزادمَردان چون ربوده‌ست؟

کُنون، گر تو نباشی جفت و یارم،

نیارایی به شادی روزگارم.

ز تُخمِ خویش یک دختر به من دِه؛

به کامِ دِل، صنوبر با سَمَن بِه.

کجا چون تخم باشد بی‌گمان بَر،

بُوَد دُختِ تو، مثلِ تو، سَمَن‌بَر.

به نیکی و به شادی دَرفَزایم؛

که باشد آفتابَ انْدَر سَرایم.

چو یابم آفتابِ مهربانی،

نخواهم آفتابِ آسمانی.»

به پاسخ گفتْ شهرو: «شهریارا!

ز دامادیت بهتر چیست ما را؟

مَرا گر بودیَ انْدَر پرده دختر،

کُنون روشن شدی کارم زِ اَختر.

به جان تو که من دختر ندارم؛

و گر دارم، چگونه پیش نارم؟

نَزادم تا کُنون دختر، وزین پس،

اگر زایم تویی دامادِ من، بس.»

به شوهر بود شهرو را یکی شاه؛

بزرگ و نامور از کشورِ ماه.

شده پیر و بیَفْسُرده وِرا تَن.

به نامِ نیکیش خواندند قارَن.

چو با جُفتِ عِنینِ خویش پیوَست،

چو شاخِ خُشک، گَشته سروِ او پَست.

چو شهرو خُورْدْ پیشِ شاه سوگند،

بدین پیمان دلِ شَهْ گَشت خُرسند.

سخن گفتند ازین پیمانْ فراوان.

به هم دادند هر دو دستِ پیمان.

گُلاب و مُشک را در هم سِرِشتند.

وَز او بر پرنیان عهدی نِبِشتند؛

که شهرو گر یکی دختر بِزاید،

به گیتی جُزْ شَهَنشَه را نَشاید.

نِگَر تا در چه سختی اوفتادند،

که نازاده عروسی را بِدادند.