گنجور

 
۱۲۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۴

 

... ز کار زنان چندگونه بلاست

به یک ماه یک بار آمیختن

گر افزون بود خون بود ریختن

همین بار از بهر فرزند را

بباید جوان خردمند را ...

... بشد شاه تا خان گوهر فروش

همی تاخت باره به آواز چنگ

سوی خان بازارگان بی درنگ

بزد حلقه را بر در و بار خواست

خداوند خورشید را یار خواست ...

... بیامد سوی دشت نخچیرگاه

بلنگید در زیر من بارگی

ازو بازگشتم به بیچارگی ...

... شبان سیه بر تو فرخنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

بدو گفت بنشین و بردار چنگ ...

... پدر را چنین گفت کای ماهیار

چو سرو سهی بر لب جویبار

چو کافور کرده سر مشکبوی ...

فردوسی
 
۱۲۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۵

 

... شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خویش نه بار و بنه

اگر کشتمندش فروشد به زر ...

... ز شیراز وز ترف سیصدهراز

شتروار بد بر لب جویبار

یکی نامه بنوشت بهرام هور ...

فردوسی
 
۱۲۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۶

 

... ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

بیابان چو بازار چین شد ز بار

بران سو که بد لشکر شهریار

فردوسی
 
۱۲۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۸

 

... چو بهرام برخاست از خواب خوش

بشد نزد آن باره دست کش

که زین برنهد تا به ایوان شود ...

... مجنبید تا می پرستان شوید

بمالید پس باره را زین نهاد

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد ...

... جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار

که بازارگان را کند خواستار ...

... چنان دان که شاگرد را بنده ای

همان نیز هر ماهیانی دوبار

درم شست گنجی بروبر شمار ...

فردوسی
 
۱۲۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۶

 

... چو خاقان نیامد به دیوانگی

ورا پیش خوانیم هنگام بار

سخن تا چه گوید که آید به کار ...

فردوسی
 
۱۲۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۸

 

... سر شاه گیتی سبک شد ز خواب

در بار بگشاد سالار بار

نشست از بر تخت خود شهریار ...

فردوسی
 
۱۲۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۱

 

... چو نزدیک ایوان شنگل رسید

در پرده و بارگاهش بدید

برآورده ای بود سر در هوا ...

... خروشیدن زنگ با کرنای

شگفتی بان بارگه بر بماند

دلش را به اندیشه اندر نشاند ...

... که از نزد پیروز بهرامشاه

فرستاده آمد بدین بارگاه

هم اندر زمان رفت سالار بار

ز پرده درون تا بر شهریار ...

... بیابان شود همچو دریای خون

به بخشش چو ابری بود دربار

بود پیش او گنج دینار خوار ...

فردوسی
 
۱۲۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۴

 

... کنون گر بباشی به نزدیک اوی

نگه داری آن رای باریک اوی

هرانجا که خوشتر ولایت تراست ...

... به جایی که باشد همیشه بهار

نسیم بهار آید از جویبار

گهر هست و دینار و گنج درم ...

... بخندد چو بیند همی چهر تو

به سالی دو بارست بار درخت

ز قنوج برنگذرد نیک بخت ...

فردوسی
 
۱۲۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۹

 

... چو بنمود خورشید بر چرخ دست

شب تیره بار غریبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور

همی راند با ساز نخچیر گور ...

... بیامد چو نزدیک دریا رسید

به ره بار بازارگانان بدید

که بازارگانان ایران بدند ...

فردوسی
 
۱۳۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۱

 

... شهنشاه بر تخت زرین نشست

در بار بگشاد و لب را ببست

برفتند هر کس که بد مهتری ...

فردوسی
 
۱۳۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

 

... ز عیب کسان برنخواند بسی

ستون خرد بردباری بود

چو تندی کند تن به خواری بود ...

... چو باد خزانی به هنگام دی

چو دیدش بپرسید سالار بار

وز او بستد آن نامه شهریار ...

... به فرهنگیان داد فرزند را

چنان بار شاخ برومند را

همه کار ایران و توران بساخت ...

... وز آن پس بیاورد لشکر به روم

شد آن باره او چو یک مهره موم

همه بوم و بر آتش اندر زدند ...

فردوسی
 
۱۳۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۲ - داستان مزدک با قباد

 

... ز روی هوا ابر شد ناپدید

به ایران کسی برف و باران ندید

مهان جهان بر در کیقباد ...

... به تاراج گندم شدند از بنه

چه انبار شهری چه آن قباد

ز یک دانه گندم نبودند شاد ...

... به نزدیک بیدار شاه جهان

که تاراج کردند انبار شاه

به مزدک همی بازگردد گناه

قباد آن سخن گوی را پیش خواند

ز تاراج انبار چندی براند

چنین داد پاسخ کانوشه بدی ...

... اگر دادگر باشی ای شهریار

به انبار گندم نیاید به کار

شکم گرسنه چند مردم بمرد

که انبار را سود جانش نبرد

ز گفتار او تنگ دل شد قباد ...

... ز مزدک شنید این سخن ها قباد

به سالار فرمود تا بار داد

چنین گفت مزدک به پرمایه شاه ...

... همی دارد او دین یزدان تباه

مباد اندر این نامور بارگاه

از آن دین جهاندار بیزار شد ...

... بشد مزدک از باغ و بگشاد در

که بیند مگر بر چمن بارور

همانگه که دید از تنش رفت هوش ...

... سر مرد بی دین نگون سار کرد

از آن پس بکشتش به باران تیر

تو گر باهشی راه مزدک مگیر ...

... ز کسری چنان شاد شد شهریار

که شاخش همی گوهر آورد بار

از آن پس همه رای با او زدی ...

فردوسی
 
۱۳۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان

 

... که داند که فردا چه گردد زمان

گلستان که امروز باشد به بار

تو فردا چنی گل نیاید به کار ...

... بکژی تو را راه نزدیکتر

سوی راستی راه باریکتر

به کاری کزو پیشدستی کنی ...

... بد و نیک بی او نیاید پدید

هر آنکس که آید بدین بارگاه

ببایست کاری نیابند راه ...

... هر آنکس که باشد از ایرانیان

ببندد بدین بارگه برمیان

بیابد ز ما گنج و گفتار نرم ...

... پراگنده شد رسمهای کهن

گزیت رز بارور شش درم

به خرما ستان بر همین بد رقم

ز زیتون و جوز و ز هر میوه دار

که در مهرگان شاخ بودی ببار

ز ده بن درمی رسیدی به گنج ...

... بدان کشتمندان رساند گزند

همان گر نبارد به نوروز نم

ز خشکی شود دشت خرم دژم

مخواهید با ژاندران بوم و رست

که ابر بهاران به باران نشست

ز تخم پراگنده و مزد رنج ...

... سپهبد که مردم فروشد به زر

نباید بدین بارگه برگذر

کسی را کند ارج این بارگاه

که با داد و مهرست و با رسم و راه ...

... بآب خرد جان تیره بشست

بدین بارگاهش بلندی بود

بر موبدان ارجمندی بود ...

... به نزدیک یزدان بود ناپسند

نباشد بدین بارگه ارجمند

ز یزدان وز ما بدان کس درود ...

... نه با ترگ و با جوشن کارزار

بیاید برین بارگه بگذرد

عرض گاه و ایوان او بنگرد ...

... چنان کز هنرمندی تو سزاست

دگرباره کسری برانگیخت اسب

چپ و راست برسان آذرگشسب ...

... درمی فزون کرد روزی شاه

به دیوان خروش آمد از بارگاه

که اسب سر جنگجویان بیار ...

... مترسید هرگز ز تخت و کلاه

گشادست بر هر کس این بارگاه

هر آنکس که آید به روز و به شب ...

... به خواب و به بیداری و رنج و ناز

ازین بارگه کس مگردید باز

مخسبید یک تن ز من تافته ...

... جهان شد به کردار خرم بهشت

ز باران هوا بر زمین لاله کشت

در و دشت و پالیز شد چون چراغ ...

... چه با ساو و باژ مهان آمدند

بهشتی بد آراسته بارگاه

ز بس برده و بدره و بارخواه

برین نیز بگذشت چندی سپهر ...

... به ما برکند راه دشمن ببند

سرشک از دو دیده ببارید شاه

چو بشنید گفتار فریادخواه ...

... که استاد بینی برین برگزین

یکی باره از آب برکش بلند

برش پهن و بالای او ده کمند ...

... بدو اندرون جای کشت و درود

یکی باره ای گردش اندر بلند

بدان تا ز دشمن نیابد گزند ...

... برآریم ازین سان که فرمود شاه

یکی باره و نامور جایگاه

وزان جایگه شاه لشکر براند ...

... ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند

هشیوار و بارای و سنگی بدند

ببستند یک سر همه دست خویش ...

... دریده بر و خاکسار آمدند

شدند اندران بارگاه انجمن

همه دستها بسته و خسته تن ...

... چو بیند بریده یکی توده سر

چو چندان خروش آمد از بارگاه

وزان گونه آواز بشنید شاه ...

... به روم و به قیصر تو ما را پسند

نویسنده ای خواست از بارگاه

به قیصر یکی نامه فرمود شاه ...

... نهادند بر نامه بر مهر شاه

سواری گزیدند زان بارگاه

چنانچون ببایست چیره زبان ...

... ز خارا پی افگنده در قعر آب

کشیده سر باره اندر سحاب

بگرد حصار اندر آمد سپاه ...

... برو ساخت از چار سو منجنیق

به پای آمد آن باره جاثلیق

برآمد ز هر سوی دز رستخیز ...

... چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

شد آن باره دز به کردار دشت

خروش سواران و گرد سپاه ...

... به گنج و به مردی گرانپایه بود

ببستند بر پیل و کردند بار

خروش آمد و ناله زینهار ...

... هنوز اندرو نارسیده سپاه

بفرمود تا تیرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند ...

... کجا خواندندیش قالینیوس

سر باره برتر ز پر عقاب

یکی کنده ای گردش اندر پر آب ...

... ز گردنده یک بهره شد لاژورد

ازان باره دز نماند اندکی

همه شارستان با زمی شد یکی ...

... نه خوب آید از داد یزدان اسیر

چنان شد دز و باره و شارستان

کزان پس ندیدند جز خارستان ...

... هران کس که بود از در کارزار

ببستند بر پیل و کردند بار

به انطاکیه در خبر شد ز شاه ...

فردوسی
 
۱۳۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۲ - داستان نوش‌زاد با کسری

 

... چنان تنگدل گشته زو شهریار

که از گل نیامد جز از خار بار

در کاخ و فرخنده ایوان او ...

... چنان شد ز سستی که از تن بماند

ز ناتندرستی باردن بماند

کسی برد زی نوش زاد آگهی ...

... اگر بیخ حنظل بود تر و خشک

نشاید که بار آورد شاخ مشک

چرا گشت باید همی زان سرشت ...

... ببرد ز خورشید وز باد و خاک

نه زو بار باید که یابد نه برگ

ز خاکش بود زندگانی و مرگ ...

... مکن تیره این آب گیتی فروز

پیاده شو از باره زنهار خواه

به خاک افگن این گرز و رومی کلاه ...

... ازان کار شد رام برزین درشت

بفرمود تا تیرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند ...

فردوسی
 
۱۳۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۳ - داستان بوزرجمهر

 

... چو آن اژدها شورش او شنید

بران شاخ باریک شد ناپدید

فرستاده اندر شگفتی بماند ...

... رخ از چادر شرم بیرون کنید

دگر باره بر پیش بگذاشتند

همه خواب را خیره پنداشتند ...

... چنین داد پاسخ که گر با خرد

دلش بردبارست رامش برد

بداد وستد در کند راستی ...

... ببخشد گنه چون شود کامکار

نباشد سرش تیز و نا بردبار

بپرسید دیگر که از انجمن ...

... کدامست نیکوتر از هر دو سوی

کجا در دو گیتیش بارآورد

بسالی دو بارش بهارآورد

چنین گفت کان کس که با خواسته ...

... سخن پرسی از گنگ گر مرد کر

به بار آید ورای ناید ببر

یکی گفت کاندر سرای سپنج ...

... بکوشی چو در پیش کار آیدت

چوخواهی که رنجی به بار آیدت

سزای ستایش دگر گفت کیست ...

... به گیتی که باشیم زو شادکام

چنین گفت کان کو بود بردبار

به نزدیک اومرد بی شرم خوار ...

... خرد درجهان چون درخت وفاست

وزو بار جستن دل پادشاست

چوخرسند باشی تن آسان شوی ...

... گشاده دلانرا بود بخت یار

انوشه کسی کو بود بردبار

هران کس که جوید همی برتری ...

... ششم گردد ایمن ز نا استوار

همی پرنیان جوید از خار بار

به هفتم که بستیهد اندر دروغ ...

... نهد بر سر او یکی تیره ترگ

دگر گفت کزبار آن میوه دار

که دانا بکارد به باغ بهار ...

... چنین داد پاسخ که کردار بد

بسان درختیست با بار بد

اگر نرم گوید زبان کسی ...

... چنان هم که بی پاسبان گنج نیست

ازین باره گفتار بسیار گشت

دل مردم خفته بیدار گشت ...

... که دارند وهستند زان بی نیاز

چنین داد پاسخ که باری نخست

دل از عیب جستن ببایدت شست ...

... خردمند باید که باشد دبیر

همان بردبار و سخن یادگیر

هشیوار و سازیده پادشا ...

... نکوهیده باشد گل آن درخت

که نپراگند بار بر تاج وتخت

ز کسهای او پیش او بدمگوی ...

فردوسی
 
۱۳۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۴ - داستان مهبود با زروان

 

... پس آمد چو رنگ خورشها بدید

چنین گفت زان پس به سالار بار

که آمد درختی که کشتی به بار

ببردند خوان نزد نوشین روان ...

... به زروان نگه کرد و خامش بماند

سبک باره گامزن را براند

روانش ز اندیشه پر دود بود ...

... به منزل رسید آن زمان شهریار

سراپرده زد بر لب جویبار

چو زروان بیامد به پرده سرای ...

... دواسبه سواری به کردار دود

چوآمد بدان بارگاه بلند

بپرسید زو نرم شاه بلند ...

... رد و موبد و مرزبان را بخواند

دگر باره کرد آن سخن خواستار

به پیش ردان دادگر شهریار ...

... کشنده برآهخت و تندی نمود

بباران سنگ و بباران تیر

بدادند سرها به نیرنگ شیر ...

فردوسی
 
۱۳۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان

 

... بیاورد و با هدیه ها یار کرد

دگر را همه بار دینار کرد

سخنگوی مردی بجست از مهان ...

... چو بگذشت خاقان برود برک

توگفتی همی تیغ بارد فلک

سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ ...

... ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ

توگفتی همی سنگ بارد ز میغ

نهان شد بگرد اندرون آفتاب ...

... بخفتند و بر برف بگذاشتند

خورش بارگی را همه خار بود

سواری بخفتی دو بیدار بود ...

... به ایوان بزم و به نخچیرگاه

یکی بارگه ساخت روزی به دشت

ز گردسواران هوا تیره گشت ...

... بلوچی و گیلی به زرین سپر

سراسر بدان بارگاه آمدند

پرستنده نزدیک شاه آمدند ...

... خجسته سرو شست بر گاه و تخت

یکی بارور شاخ زیبا درخت

همه شهر ایران سپاه ویند

پرستندگان کلاه ویند

چوسازد به دشت اندرون بارگاه

نگنجد همی درجهان آن سپاه ...

... که بودند نزدیک پیوند من

ازان بارگه چون بدین بارگاه

رسیدند وگفتند چندی ز شاه ...

... گزین کرد خاقان ز خویشان اوی

برفتند زان بارگاه بلند

به ایران به نزدیک شاه ارجمند ...

... ابا هر یکی افسری شاهوار

صد اسب و صد استر به زین و به بار

شتر بارکرده ز دیبای چین

بیاراسته پشت اسبان به زین ...

... کشیده زبر جد به زر اندرون

صد اشتر ز گستردنی بار کرد

پرستنده سیصد پدیدار کرد ...

... ز گردان چو خشنود شد شهریار

بیامد به درگاه سالار بار

بپرسید بسیار و بنواختشان ...

... بهرخانه ای چند فرزند یافت

خمیده سر از بار شاخ درخت

به فر جهاندار بیداربخت ...

... بر آسوده از رنج مرد و پزشک

ببارید برگل به هنگام نم

نبد کشتورزی ز باران دژم

جهان گشت پرسبزه وچارپای ...

... نیابد به اندازه رنج گنج

بگویند یکسر به سالار بار

کز آنکس کند مزد او خواستار ...

... جهاندار یک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر ...

فردوسی
 
۱۳۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۶ - داستان درنهادن شطرنج

 

... ابا پیل و چتر و سواران سند

شتروار بارست با او هزار

همی راه جوید بر شهریار ...

... بدو بافته چند گونه گهر

سر بار بگشاد در بارگاه

بیاورد یک سر همه نزد شاه

فراوان ببار اندرون سیم و زر

چه از مشک و عنبر چه از عود تر ...

... همان باژ و ساوی که فرمودشاه

به خوبی فرستم بران بارگاه

وگر نامداران ایران گروه ...

... بجستند و هر گونه ای ساختند

ز هر دست یکبارش انداختند

یکی گفت وپرسید و دیگر شنید ...

... دریغ آیدش جان دانا به رنج

چو بیند دل و رای باریک ما

فزونتر فرستد به نزدیک ما ...

... به رزم اندرونش نماینده راه

مبارز که اسب افگند بر دو روی

به دست چپش پیل پرخاشجوی ...

... بیارد شتر تا در شهریار

ز باری که خیزد ز روم و ز چین

ز هیتال و مکران و ایران زمین

ز گنج شهنشاه کردند بار

بشد کاروان از در شهریار

چوشد بارهای شتر ساخته

دل شاه زان کار پرداخته ...

... به قنوج نزدیک رای بلند

شتروار بار گران دو هزار

پسندیده بار از در شهریار

نهادیم برجای شطرنج نرد ...

... شتروار باید که هم زین شمار

به پیمان کند رای قنوج بار

کند بار همراه با بار ما

چنینست پیمان و بازار ما ...

... برهمن بشادی ورا رهنمای

ابا بار با نامه وتخت نرد

دلش پر ز بازار ننگ ونبرد ...

... بیاورد زان پس شتر دو هزار

همه گنج قنوح کردند بار

ز عود و ز عنبر ز کافور و زر ...

فردوسی
 
۱۳۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه

 

... بهربهره ای درجهان شهره ای

چنان بد که روزی بهنگام بار

بیامد برنامور شهریار ...

... بیامد بر رای ونامه بداد

سربارها پیش اوبرگشاد

چو برخواند آن نامه شاه رای ...

... چرا خیره بر باد چیزی نبشت

که بد بار آن رنج گفتار زشت

چنین گفت زان پس بران بخردان ...

... بسی دانش نوگرفته بیاد

ز ره چون رسید اندر آن بارگاه

نیایش کنان رفت نزدیک شاه ...

فردوسی
 
۱۴۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر

 

... ز بهر پرستش هم از بهر مهر

فرود آمد از بارگی شاه نرم

بدان تاکند برگیا چشم گرم ...

... همه ره ز دانا همی لب گزید

فرود آمد از باره چندی ژکید

بفرمود تا روی سندان کنند ...

... همی ریخت بر دست او نرم نرم

بدو گفت کین بار بر دستشوی

تو با آب جو هیچ تندی مجوی ...

... پرستنده را دل پراندیشه گشت

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

چنان هم چو داناش فرموده بود ...

... ورا بند فرمود و تاریک چاه

دگر باره پرسید زان پیشکار

که چون دارد آن کم خرد روزگار ...

... ابا پیشکارش سخن درنهان

که یک بار نزدیک دانا گذار

ببر زود پیغام و پاسخ بیار ...

... پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

دلش تنگتر گشت و باریک شد

دوچمش ز اندیشه تاریک شد ...

... بزرگان و فرزانگانرا بخواند

نگه کرد هریک زهر باره ای

که سازد مر آن بند را چاره ای ...

... چو بشنید داننده گفتار زن

بخندید بر باره گامزن

همانگه زنی دیگر آمد پدید ...

... گو بر منش کو بود شاه جوی

همه پاک در بارگاه تواند

وگر در جهان نیک خواه تواند ...

... به بد نام آنکس نخوانی همی

هم این را دگر باره آویزش است

گنهکار اگر چند با پوزش است ...

... که در پادشاهی بگردد به داد

رساند بدین بارگاه آگهی

ز بسیار و اندک بدی گر بهی ...

... به طبع است و پرخاش آهرمنی

دگر باره پرسید موبد که شاه

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه ...

... برد پیش کودک درم ناگزیر

چنین هم به سال اندرون چار بار

مبادا که باشد ازین کار خوار ...

فردوسی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۶۵۵