گنجور

 
۱۱۸۱

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم

فضل و هنر ضایع است تا ننمایند ...

... خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد

پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طریقت گفته اند

تا به دکان و خانه درگروی ...

... پیش از آن روز کز جهان بروی

پدر گفت ای پسر منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست

نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع ...

... گرسنه خفتد ملک نیمروز

چنین صفت ها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر است و داعیه طیب عیش و آن که از این جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود

هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست ...

... تو مرو در دهان اژدرها

در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کز این بیش طاقت بینوایی نمی آرم

چون مرد درفتاد ز جای و مقام خویش ...

... کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی

گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا برگشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت

زر نداری نتوان رفت به زور از دریار ...

... شیر ژیان را بدرانند پوست

به حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پرخطر بود کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده گفت اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت پیرمردی جهان دیده در آن میان بود گفت ای یاران من از این بدرقه شما اندیشناکم نه چندان که از دزدان چنان که حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندان که بر درم هاش اطلاع یافت ببرد و بخورد و سفر کرد بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درم های تو را دزد برد گفت لٰا ولله بدرقه برد

هرگز ایمن ز مار ننشستم ...

سعدی
 
۱۱۸۲

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

... رونق بازار آفتاب نکاهد

این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر

فقدت زمان الوصل و المرء جاهل ...

سعدی
 
۱۱۸۳

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده آخر به سبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند

نگار من چو در آید به خنده نمکین ...

سعدی
 
۱۱۸۴

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

... ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید

بامدادان که عزم سفر مصمم شد گفته بودندش که فلان سعدیست دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی گفتم

با وجودت ز من آواز نیاید که منم ...

سعدی
 
۱۱۸۵

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۲

 

حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند

سخت است پس از جاه تحکم بردن ...

سعدی
 
۱۱۸۶

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

... گفت اگر خدای عز و جل مرا پسری دهد جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه در ملک من است ایثار درویشان کنم

اتفاقا پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد

پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم

گفتند به زندان شحنه در است ...

سعدی
 
۱۱۸۷

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۲

 

سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم

کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت یاللعجب پیاده عاج چو عرصه شطرنج به سر می برد فرزین می شود یعنی به از آن می گردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند ...

سعدی
 
۱۱۸۸

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر جوانی به بدرقه همراه من شد سپرباز چرخ انداز سلحشور بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهاندیده و سفر کرده رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده

نیفتاده بر دست دشمن اسیر ...

سعدی
 
۱۱۸۹

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۱ - در تقریر دیباچه

 

... آبش از بحر سینۀ ابرار

سفینه ای مشحون از غرایب فنون و عجایب بوقلمون در او صدهزار ابکار افکار که امهات بلاغت و آبای براعتند متوطن در خفایای زوایای مهوشان فواید و تنگ چشمان فراید طوطیان طوبی ارواح و بلبلان قفس اشباح از خرمن حال به منقار قال آورند متمکن و لآلی که مشاطۀ فصحا و بلغا به حلی و حلل فصاحت و بلاغت از عرایس و عوانی اسماع و اطباع اکابر و اکارم و افاضل و فواضل بیارایند از لطایف انشاء و انشاد شراب صبوحی و صبوح بهاری از طراوت الفاظ و معانی چون یاقوت رمانی و جواهر عمانی هم مشام ارواح از روایح آن معطر و هم مسامع قلوب به ترقب نفحات آن معنبر مضامین ضمایر در او مضمر و سواتر سرایر در او مستتر منظوماتش چون جمال معشوقان دلربا و منثوراتش چون حال عاشقان انگشت نما در او غث و سمین با هم در کمین و جد و هزل با هم همنشین عرب و عجم با هم آمیخته ترک و هندو در هم آویخته حبشی و قرشی از یک خانه شده و همه با هم چو انار یکدانه گشته قلم بر صفحات او رقاصی کرده و ملاح فکر در بحور آن غواصی نموده گاه فهم در او سباح و گاه وهم در او ملاح چهرۀ امید از عکس آن گلشن و دیدۀ آرزو از ضیاء آن روشن در سفر قرین و در حضر همنشین و خیر جلیس فی الزمان کتاب اگر همچنین عنان بیان با دهان قلم سپرده آید گرد حصول این فصول و دقایق این حقایق بر نیاید و اگرچه از تیر تازی چون قلم به سر درآید

لم یبق فی الأرض قرطاس و لاقلم ...

سعدی
 
۱۱۹۰

سعدی » مجالس پنجگانه » شمارهٔ ۲ - مجلس دوم

 

... زنگارخورده چون بنماید جمال دوست

ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم همچون کسانی مباشید که سر به گفتار نصیحت کنان فرو نیاوردند و قول علما و صلحا گوش نکردند و فرمان خدا و رسول نبردند پاداش این معامله چه دیدند و این عمل با ایشان چه کرد فانسیهم انفسهم والفعل ینسب الی السبب بقوله تعالی و ذلکم ظنکم الذی ظننتم بربکم فاردیکم فاصبحتم من الخاسرین از حکم این فعل ناخوب چشم بصیرت ایشان فرو دوخت تا ترتیب و ترکیب وجود خود فراموش کردند و در ظلمات حیرت بماندند و راه به سر این آیت نبردند که انا خلقناکم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة مخلقة و غیر مخلقة و از دولت این معرفت محروم ماندند که و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طین ثم جعلناه نطفة فی قرار مکین ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین این علم خویشتن شناسی است و آن کس را که در این علم نظر نیست در بیان وجود حکم فانسیهم انفسهم در شأن او واقع است و جای دیگر فرمود قل سیروا فی الارض فانظروا کیف بدء الخلق ثم الله ینشی النشأة الأخرة بگوی ای محمد سفر کنید در زمین و نظر کنید تا چگونه آغاز آفرینش میکند و چگونه به انتها می رساند کمینه دانه ای که در زمین به قدرت او پرورش می یابد چگونه بیخ و شاخ و برگ باز می کند تخم خرمایی خرمابنی می گردد این هم بگذار که حکم ظاهر است و محققان گفته اند سیروا فی ألأرض یعنی در زمین وجود خود سیر کن که اگر دمی به قدم فکرت گرد عالم وجود خود برآیی از آن فاضل تر که به پای عالم را بپیمایی اگرچه فرموده است سنریهم آیاتنا فی الآفاق ولی جای دیگر می فرماید و فی انفسکم افلا تبصرون

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم ...

سعدی
 
۱۱۹۱

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲ - شکر کردن موسی خدا را که دعاش قبول گشت و خضر را علیه السلام دریافت

 

... با وی از لطف یک ن فس پرداخت

گفت چونی ز رنجهای سفر

گفت چون بهر تست نیست ضرر ...

سلطان ولد
 
۱۱۹۳

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۲۰ - باز رجوع کردن به قصهٔ حضرت موسی علیه‌السّلام

 

... نیستی شان فکنده بود به غم

جوع شان در سفر به جایی بود

بهر جنبش نه دست و پایی بود ...

سلطان ولد
 
۱۱۹۴

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۳۵ - رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین

 

... در پیش شد روانه پخته و خام

چون رسید اندر آن سفر به دمشق

خلق را سوخت او ز آتش عشق ...

سلطان ولد
 
۱۱۹۶

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵۳ - در بیان این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و اللّه و سلم موتوا قبل ان تموتوا

 

... وز چنین دام پر عنا بجهید

زین جهان فنا چو کرد سفر

گشت ایمن ز سوز نار سقر ...

سلطان ولد
 
۱۱۹۸

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد؛ از حال به حال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد. همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی‌حرکتِ قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که «من استوی یوماه فهو مغبون»

 

... وانکه اور ا ترقیی نبود

لاجرم جز سوی سفر نرود

چونکه جامد نیی دوان میرو ...

... جان خود را فکنده در این چه

خنک آن کس که در سفر باشد

از بد و نیک در گذر باشد ...

... پرزنان در هوای عشق چو طیر

سفر از خویش کن نه از خانه

تا شود جان قرین جانانه ...

سلطان ولد
 
 
۱
۵۸
۵۹
۶۰
۶۱
۶۲
۱۸۱